خلاصه کتاب ” شدن ” اثر ” میشِل اوباما ”
Becoming by Michelle Obama
این کتاب دربارهی چیست؟
شدن (2018) داستان میشل اوباما، معروف به رابینسون را روایت میکند. او که از والدینی دوستداشتنی در یکی از مناطق کارگرنشین شیکاگو به دنیا آمده بود، زنی قوی و مستقل بارآمد که بهطور اتفاقی مردی به نام باراک اوباما را ملاقات کرد و عاشق او شد. این داستان زندگی زنی است که انتظار نداشت به اولین بانوی اول آفریقایی-آمریکایی تبدیل شود، چه برسد به اینکه در شرایطی سخت و غیرمعمول راهی برای ادامهی پرورش صدای منحصربهفرد خود پیدا کند.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- کسانی که از داستانهای الهامبخش لذت میبرند
- مادران شاغل
- هر کسی که مشتاق ایجاد تغییر است
نویسنده این کتاب کیست؟
میشل اوباما قبل از اینکه وارد دانشکدهی حقوق هاروارد شود و سپس به شرکت حقوقی معتبر سیدلی و آستِن در شیکاگو بپیوندد، از دانشگاه پرینستون فارغالتحصیل شد. او قبل از اینکه مدیر اجرایی برنامهی مشاورهی جوانان متحدین مردمی شود، در دفتر شهردار شیکاگو کار میکرد. پس از آن، بهعنوان مدیر اجرایی امور اجتماعی مربوط به مرکز پزشکی دانشگاه شیکاگو مشغول به کار شد. از زمانی که بانوی اول ایالات متحده شد، کتابهای متعددی نوشته است و حامی سلامت کودکان و مسائل پیش روی خانوادههای نظامی بوده است.
داستان الهامبخش سفر یک زن از جنوب شیکاگو تا کاخ سفید.
تاریخ: 1 آوریل 2009. مکان: لندن. مکان دقیق: کاخ باکینگهام.
برای میشل و باراک اوباما روز بزرگی است. پیشتر در ژانویه، باراک بهعنوان رییس جمهور ایالات متحده برگزیده شده بود. اینک او و میشل در حال شرکت در پذیرایی اجلاس G20 هستند – و بهعنوان تازهواردانی در عرصهی جهانی در نظر گرفته میشوند. میشل که در جنوب شیکاگو بزرگ شده است، اینک با آنجلا مرکل و نیکولاس سارکوزی دوشادوش است و با آنها شیرینی میخورد. این هیجانانگیز است – اما او اصلاً مطمئن نیست که در میان تازگی عجیب دنیای قدیمی چطور رفتار کند.
نزدیکیهای پایان مهمانی، ناگهان ملکهی انگستان در سمت راست میشل ظاهر میشود. هر دوی آنها عصر آن روز را صرف صحبتهای کوتاه کردهاند و به پروتکلهای رسمی سختگیرانه پایبند بودند. بنابراین زمانی که ملکه به کفشهای میشل نگاه میکند و میگوید «خب، آن کفشها نسبتاً آزاردهنده هستند، اینطور نیست؟» به نظر میرسد این حالت کم رنگتر میشود. هر دو اعتراف میکنند که پاهایشان اذیت شده است و با هم میخندند. در این لحظه، میشل ناخودآگاه دست خود را پشت ملکه میگذارد، همانطور که هنگام برقراری ارتباط با هر انسان دیگری این کار را میکند.
چیزی که او در آن زمان نمیدانست این بود که پروتکل را به شدت نقض کرده بود. مطبوعات زرد طوری رفتار میکردند که گویی او مرتکب جنایتی فجیع یا دست کم اشتباهی فاحش شده است. با چه جرأتی به شخص سلطنتی دست زده است! اما میشل به جای اینکه صورت خود را با خجالت بپوشاند، با ژست ایستاد. شاید این کار درستی نبود که او انجام داده بود. اما کار انسانیای بود. و علاوه بر آن، ملکه نیز همان ژست را در پاسخ به میشل گرفته بود و دستان خود را که با دستکشهای سفیدش پوشیده شده بود در پشت میشل قرار داده بود.
این صحنهی کوچک چیزهای زیادی را در مورد شخصیت خونگرم میشل نشان میدهد: او زنی قوی و در عین حال مهربان است که میخواهد همه چیز را به درستی انجام دهد و با این حال به دنبال یافتن زمینههای مشترک است. و بله، او اهل جدال هم هست. این مطالب کوتاه داستان زندگی او را روایت میکنند و اینکه چطور تبدیل به شخصی شد که امروز هست.
شروعی بلندپروازانه
یکی از اولین خاطرات میشل اوباما صدای زدن کلیدهای پیانو است. خالهی بزرگ میشل، رابی، در اتاقی که زیر اتاق خواب او قرار داشت پیانو تدریس میکرد. هر روز خدا، میشل میتوانست صدای نواختن شاگردان رابی را بشنود که در آهنگهایشان غوغا میکردند. صدای این موسیقیهای مبتدیانه چنان تأثیری بر میشل داشت که او نیز در چهار سالگی مشتاق به یادگیری شد. میشل مطمئن بود که میخواهد پیانو یاد بگیرد.
اواخر دههی شصت در حوالی ساحل جنوبی شیکاگو بود. زمان آشفتگیهای سیاسی و ناآرامیهای اجتماعی بود، اما میشل جوانتر از آن بود که چیز زیادی از اتفاقاتی که در بیرون از خانه در حال رخ دادن بود سر در بیاورد. خانوادهی صمیمی او عبارت بودند از: برادرش کریگ که دو سال از او بزرگتر بود؛ پدرش که در کارخانهی تصفیهی آب کار میکرد و عاشق تیم بیسبال شیکاگو کابز بود؛ و مادرش که با سوزن خیاطی جادو میکرد و در جمعآوری کمکهای مردمی فعالیت داشت.
یکی از چیزهایی که واقعاً خانواده را دور هم جمع میکرد، موسیقی بود. پدر او همیشه در خانه مشغول نواختن آهنگهای جاز بود و در خانهی پدربزرگش، هر اتاق دارای بلندگویی بود که به استریو وصل شده بود؛ در دورهمیهای خانوادگی، ترکیبی از صداها و شیپورها خانه را پر میکرد: اِلا فیتزجِرالد، جان کولترِین، مایلز دِیویس. پدربزرگش که همه او را بهعنوان «Southside» میشناختند، کسی بود که اولین آلبوم را برای میشل خرید: Talking Book از اِستیوی واندِر.
اما یادگیری نواختن موسیقی داستان متفاوتی داشت. علاوهبراین، رابی سفت و سخت بود. وضعیتی بیعیب و نقص داشت. عینک مطالعهاش همواره از گردنش آویزان بود و با تهدید کارها را بررسی میکرد. او غالباً شاگردانش را سرزنش میکرد. با این وجود، میشل مشتاق بود که رضایت او را جلب کند.
اگر آموزش پیانو دیده باشید، میدانید که یکی از مقدماتیترین گامها یادگیری یافتن C میانی است. C میانی مانند راهنمای موسیقی عمل میکند؛ دانستن موقعیت مکانی آن، شما را قادر میسازد که دستان خود را بهدرستی روی کلیدها قرار دهید. اما وقتی چهار ساله باشید و 88 کلید روبهروی شما قرار داشته باشد، یافتن C میانی کار سادهای نیست. خوشبختانه، در پیانوی رابی این کلید شکسته و به راحتی قابل تشخیص بود.
در بیشتر مواقع، میشل شاگرد مشتاقی بود و سریع پیشرفت میکرد – از نظر رابی، کمی زیادی سریع. طولی نکشید که میشل سعی کرد مستقیم به سراغ آهنگهای پیشرفتهتر کتابِ موسیقی برود. این موضوع به جای اینکه رابی را تحت تأثیر قرار دهد، او را خشمگین میکرد و اصرار داشت میشل همان کاری را که به او گفته شده انجام دهد و گام به گام پیش برود.
سپس اولین تکنوازی بزرگ میشل فرا رسید. سالی یک بار رابی کار شاگردان خود را در سالن موسیقی دانشگاه روزِوِلت به نمایش میگذاشت. میشل موهایش را دُم اسبی بسته بود و پیراهن زیبایی پوشیده بود. او آمادهی درخشیدن بود. اما وقتی پشت پیانو نشست، خشکش زد. هیچ کلید شکستهای نبود. C میانی کجا بود؟
اینجا بود که رابی برای نجات او آمد. او بهآرامی وارد صحنه شد، مانند فرشتهی نجات بالای شانهاش رسید و اشاره کرد. اینک میشل میتوانست تکنوازی خود را شروع کند.
اعتمادبهنفس در یادگیری
میشل در میان افرادی بزرگ شد که زحمتکش بودند. افرادی که تلاش میکردند تا از آنچه داشتند استفادهی حداکثری ببرند و به فرزندان خود فرصتهای بهتری نسبت به فرصتهایی که خودشان با آنها بزرگ شده بودند، ارائه دهند. حتی بهعنوان یک دانشآموز دورهی ابتدایی، میشل تلاش میکرد تا در مدرسه خوب عمل کند. با این حال، با توجه به شرایط او، درخشیدن همیشه کار آسانی نبود.
بهعنوان مثال، هنگامی که میشل وارد پایهی دوم شد، در کلاسی پر از بچههای بینظم با معلمی درمانده که قادر به کنترل شرایط نبود، گیر افتاد. خوشبختانه، هنگامی که میشل توضیح داد که چقدر از این کلاس متنفر است، مادرش به حرف او گوش کرد و خیلی زود از او آزمون گرفته شد و به پایهی سوم با بچههای دیگری که به آموختن علاقه داشتند راه یافت.
میشل هنوز در عجب است که اگر مادرش مداخله نمیکرد، زندگی او چه شکلی میشد. از آنجا که او عملکرد تحصیلی خوب خود را حفظ کرد، سرانجام به دبیرستان ویتنی اِم. یانگ (مدرسهای با فرصت برابر و معلمانی مترقی که بچههای با عملکرد بالا را از سراسر شهر جذب میکردند) راه یافت.
اما حالا که توانسته بود مدرسهای را پیدا کند که مناسبش باشد، باید یاد میگرفت که چطور خود را با آن سازگار کند. میشل برای اولین بار، با بچههایی از قشر ثروتمندتر شمال شیکاگو آشنا میشد؛ بچههایی که گذرنامه داشتند و به تعطیلیهایی میرفتند که اسکی کردن جزء آن بود؛ بچههایی که کیفهای طرحدار داشتند و در آپارتمانهای مرتفع زندگی میکردند.
با این حال، میشل با یکی از دانشآموزان پیوند دوستی برقرار کرد. سانتیتا جَکسون دختر جِسی جَکسون، رهبر سیاسی معروف بود و میشل در خانهی رنگارنگ و جذاب جکسون مورد استقبال قرار گرفت. حتی در یکی از روزهای خیلی گرم، در رژهی روز بادبیلیکِن همراه با سانتیتا و دیگر حامیان جِسی جکسون شرکت کرد.
این اولین مقدمهی آشنایی میشل با چگونگی زندگی سیاسی را رقم زد و راستش را بخواهید جذاب نبود. خانهی جکسون بینظم بود، کارکنان از هر سو میدویدند و آرامش یا ثبات بسیار کمی داشتند. بهعنوان دختری مؤدب که حس کنترل را دوست داشت، میتوانست درک کند که مناسب آن طور زندگی نیست.
میشل داشت در دبیرستان، اعتقاد فکری پیدا میکرد. او یاد گرفت که هر چه بیشتر کار کند، بیشتر به دست یافتن به رتبهی بالای کلاسش نزدیک میشود و در زمانی که ارشد بود، بهعنوان خزانهدار کلاس انتخاب شد و در جامعهی افتخار ملی حضور داشت و در مسیر قرار گرفتن در بین 10 درصد رتبههای برتر کلاس خود بود. در این نقطه از زندگی، آنقدر اعتماد به نفس پیدا کرده بود که نگاه خود را به پرینستون معطوف کند.
مشاور راهنمای او در مورد این برنامه چندان مطمئن نبود. او میگفت ممکن است میشل «از جنس پرینستون» نباشد. اما میشل حالا آنقدر اعتماد به نفس داشت که بداند مشاورش دارد اشتباه میکند. میشل درخواست داد و در پایان، پذیرفته شد.
مدرسهی جدید، نقش جدید
میشل جذب پرینستون شد؛ چراکه برادرش، کریگ نیز قبلاً در آنجا ثبت نام کرده بود و خیلی زود تبدیل به ستارهی تیم بسکتبال شده بود که بیشتر باعث خوشحالی پدرشان شد. بنابراین هنگامی که میشل برای اولین بار به محوطهی بکر دانشگاه نیوجِرسی پا گذاشت، خیلی تنها نبود. اما این بدان معنی نیست که محوطه مانند خانهی دوم او بود. در واقع اصلاً مثل آن نبود.
میشل در اولین روزش در پرینستون، وسایل خود را در خوابگاه رها کرد و به بیرون از پنجره نگاه کرد تا موجی از دانشجویان را که بیشتر آنها سفیدپوست و مذکر بودند و وسایل خود را از میان محوطه جابهجا میکردند ببیند. این برای میشل حس جدیدی بود، اینکه در جایی حضور داشته باشد که یکی از معدود افراد غیر سفید باشد. در واقع، در کلاس سال اول میشل، کمتر از 9 درصد دانشجوی سیاهپوست وجود داشت. به قول او، مثل این بود که یک دانه خشخاش داخل ظرف برنج باشد.
اما علیرغم برخی ناراحتیهای اولیه، انجمنی حمایتی در سازمان دانشگاه پیدا کرد که مرکز جهان سوم (TWC) نام داشت و هنگامی که میشل بهعنوان دستیار خانمی که TWC را اداره میکرد شروع به کار کرد، یک مربی الهامبخش نیز به دست آورد.
چِرنی بِرازیول، رییس جدید میشل، زن سیاهپوست جوان برجسته و زیبایی بود که همیشه جنبوجوش داشت. اغلب با دستهای کاغذ در زیر بغلش و سیگاری آویزان از لبهایش در حال رفتن از یک جلسه به جلسهی دیگر دیده میشد. چِرنی هیجانانگیز، خستگیناپذیر و نیرویی از طبیعت بود و او همهی این کارها را در حالی انجام میداد که یک مادر مجرّد بود.
چرنی در طی سفر به شهر نیویورک بسیار تأثیرگذار بود. میشل هرگز به Big Apple (یک نام خودمانی یا نام مستعار برای شهر نیویورک است) نرفته بود و این موضوع او را سرشار از تعجب و نگرانی میکرد. ماشینها بوق میزدند. مردم فریاد میکشیدند. همه چیز با سرعت بالا و هولناکی پیش میرفت. اما چرنی نه تنها از این همه جنون پر هیاهو خسته نشده بود، بلکه به نظر میرسید که انرژیاش دوباره شارژ شده است. او ماشین را با سرعت دور و بر تاکسیها و عابران پیادهای که به قانون توجهی نداشتند، میراند؛ دوبله پارک میکرد؛ به داخل مغازهها میرفت و برمیگشت و جوری رفتار میکرد که انگار همهی اینها چیز مهمی نیستند.
یک بار زمانی که چرنی نمیتوانست ماشین را دوبله پارک کند، فرمان را به دست میشل داده بود و به او گفته بود که چندین بار یک بلوک را دور بزند تا او بتواند کاری را انجام دهد. میشل در ابتدا اندکی شوکه شده بود. اما بعد حالت چهرهی چرنی را دید و پرید روی صندلی راننده. حالت چهرهی چرنی به او میگفت: «ازش نترس و کمی لذت ببر.»
میشل در پرینستون در رشتهی جامعهشناسی تحصیل کرد و قصد داشت برای دانشکدهی حقوق هاروارد درخواست دهد. اما او از چرنی چیز مهمی در مورد زندگی آموخت. میشل میدانست که او قرار است روزی یک مادر شاغل شود؛ و چرنی نمونهی کاملی بود که نشان میداد این کار چگونه میتواند با لذّت و سلیقه انجام شود.
تاریخی به یادماندنی
بعد از اتمام تحصیلات در دانشکدهی حقوق هاروارد در سال 1988، میشل به شیکاگو برگشت تا به شرکت حقوقی معتبر سیدلی و آستین بپیوندد. بخشی از کار میشل این بود که به دانشجویان آیندهدار رشتهی حقوق مشاوره دهد و در صورت امکان آنها را برای پیوستن به شرکت پس از اینکه فارغالتحصیل شدند در نظر بگیرد. در چنین شرایطی بود که میشل با جوان فعالی به نام باراک اوباما آشنا شد.
میشل قبل از اینکه اصلاً با او ملاقاتی داشته باشد، از دیگران شنیده بود که افراد در مورد این مرد جوان برجسته صحبت میکردند؛ اما میشل شک داشت. استادان هاروارد او را با استعدادترین دانشجویی میخواندند که تا به حال با او کار کرده بودند. با این حال، طبق تجربهی میشل، استادان سفیدپوست اغلب با دیدن هر مرد سیاهپوستِ نسبتاً باهوشی که کت و شلوار خوبی میپوشید تحت تأثیر قرار میگرفتند. علاوهبراین، او این عیب را داشت که در اولین ملاقاتشان دیر کرده بود و بدتر از همه اینکه سیگاری بود!
هنگامی که باراک بالأخره رسید، بلافاصله مشخص شد که او واقعاً متفاوت است. او قبل از تحصیل در دانشکدهی حقوق هاروارد چند سال مرخّصی گرفته بود؛ بنابراین چند سالی از میشل بزرگتر بود. از او اعتماد به نفس و اتکاء به نفس ساطع میشد. این حس به حدی بود که همه در شرکت مشتاق بودند که نظر او را در مورد هر کاری که داشتند انجام میدادند بپرسند.
با این حال، او و میشل همفکر بودند و خیلی زود رابطهی راحتی بین آنها شکل گرفت. او با محلههای جنوب شیکاگو آشنایی داشت و در آنجا انجمن سازمانی تشکیل داده بود و واقعاً خوشتیپ بود. با این وجود، میشل بلافاصله به این فکر نیفتاد که آنها زوجی رومانتیک هستند. اما هفتهها میگذشتند و ملاقاتهای آنها به آهستگی پیش میرفت و سرانجام میشل پیشنهاد او را پذیرفت: میشل سعی میکرد سیگار کشیدن او را نادیده بگیرد و با او قرار ملاقات بگذارد.
او در اولین ملاقات اندکی گارد گرفته بود. هر چه باشد او بیشتر زندگی خود را با شخصیتی سفت و سخت گذرانده بود و اهداف شغلی خود را یکی پس از دیگری دنبال کرده بود. فقط این اواخر بود که میشل داشت متوجه میشد که مدام از خود میپرسد آیا واقعاً این سبک زندگی همان است که او میخواهد یا نه. برای میشل که به شدت در مورد مسیری که انتخاب کرده بود تردید داشت، اعتماد به نفس باراک و طبیعت راحت او تقریباً مثل تهدید بود. اما به تدریج جبههگیری او کمتر و کمتر شد.
باراک نسبت به افرادی که میشل تا به حال در اطرافش دیده بود طرز فکر متفاوتی داشت. فقط این نبود که حالت معنوی داشت و دوست داشت در اوقات فراغتش در مورد شهرنشینی مطالعه کند. او به پول نیز اهمیتی نمیداد. علاقهی او به ایجاد تغییر فراتر از علاقهاش به ثروت بود؛ بنابراین برای اولین بار، میشل خیلی جدی و طولانی به این فکر میکرد که واقعاً چه نوع شغلی میخواهد.
سرانجام پس از صرف کباب در منزل یکی از همکاران، جایی که باراک را در حال بازی بسکتبال دیده بود، میشل داشت احساس میکرد که دارد سرعت خود را کاهش میدهد تا با او هماهنگ شود. باراک چیزی داشت که قطعاً میتوانستی آن را بیخیالی هاوایی بنامی. بعداً در همان روز، پس از گرفتن یک بستنی، آنها برای اولین بار یکدیگر را بوسیدند و به این ترتیب بود که انگار تمام تردید او در مورد همسر آیندهاش محو شد.
تغییرات و فقدان
چیزی که باید زمانی هیجانانگیز برای عشقی تازه میبود، بیشتر زمان ناامیدی بود؛ چراکه باراک باید تحصیلات در هاروارد را به پایان میرساند. به خاطر اعتباری که داشت، دانشگاه او را اولین سردبیر سیاهپوست مجلهی معتبر دانشگاه به نام “مجلهی حقوق هاروارد” قرار داد.
و در حالیکه زوج جوان در حال تلاش برای ساختن رابطهای ماندگار بودند، میشل خبر ناراحتکنندهای دریافت کرد. پدرش در بیمارستان بستری بود.
میشل میدانست که او درگیر مبارزه با بیماری اِم اِس است؛ اما حالا حتی دردِ سر پا ایستادنش هم خیلی زیاد شده بود. میشل چندین هفته به بیمارستان میرفت و وضعیت پدرش فقط بدتر میشد. این شخصیت قدرتمند و مقاوم در زندگی او فقط 55 سال داشت، اما بهطور ناگهانی خیلی ضعیف شده بود.
با اینکه نمیتوانست صحبت کند؛ چشمانش و آنگونه که مدام بر پشت دستان میشل بوسه میزد، بیانگر تمام چیزی بود که باید میگفت. او داشت عشقش را به میشل ابراز و از او خداحافظی میکرد.
ادامه دادن زندگی پس از مرگ کسی که دوستش داریم کار سادهای نیست، اما در سال 1991 همه چیز تغییر مثبتی پیدا کرد. باراک به شیکاگو برگشته بود و آن دو بالأخره میتوانستند لذت زندگی مشترک با یکدیگر را تجربه کنند. با اینکه پیشنهادات شغلی زیادی برای باراک در راه بود، او مانند همیشه اهل تفکر و باملاحظه بود. او همواره به کمک کردن یک دوست برای راهاندازی کارگاه آموزشی علاقهمندتر بود تا به دست آوردن شغلی پر درآمد در یک شرکت حقوقی.
در همین حین، میشل در فکر تغییری بزرگ در شغل خودش بود. اینک کاملاً مشخص بود که چیزی که او واقعاً میخواست این بود که به مردم به صورت رو در رو کمک کند؛ نه اینکه قرارداد شرکتها را تحلیل کند. خوشبختانه سال 1991 سالی بود که او با شخصیت تأثیرگذار دیگری در زندگیاش آشنا شد: والِری جارِت.
والری نیز مانند میشل، وکیلی بود که شغل پر درآمدش را رها کرده تا علاقهی خودش در کمک کردن به مردم را دنبال کند. آن دو خیلی زود با هم جور شدند و والری به میشل کمک کرد تا بهعنوان دستیار شهردار شیکاگو، ریچارد دیلی جِی آر، مشغول به کار شود. اما این درواقع شروع یک رابطهی ماندگار با والری بود و او همچنان دوستی ارزشمند و مشاوری برای خانواده باقی ماند.
صحبت از خانواده: در اکتبر 1992، میشل و باراک ازدواج کردند، البته زمان کمی برای ماه عسل داشتند. نوامبر آن سال، انتخابات مهمی در پیش بود و باراک در طرح پروژهی رأی که برای کمک به ثبت نام مردم جوامع سیاهپوست جهت رأی دادن طراحی شده بود، شرکت داشت. باراک بهگونهای خستگیناپذیر کار میکرد که باعث شد 7000 نفر فقط در یک هفته ثبت نام کنند.
سپس در سال 1993، میشل پس از چندین سال کار در شهرداری، شغل جدیدی بهعنوان مدیر اجرایی یک سازمان غیرانتفاعی به نام متحدین مردمی، که سعی داشت جوانان آیندهدار را با مشاورانی که در بخش عمومی کار میکردند پیوند دهد، پیدا کرد. از آنجا که میشل مستقیماً میدانست که چطور آشنا شدن با شخص مناسب میتواند باعث تغییرات در زندگی شود، نسبت به هدف سازمان، اشتیاق داشت و این کار را عمیقاً بامعنی میدانست.
تأییدیهی دشوار
یک شب زیبای تابستانی، میشل در اوایل رابطهشان به همراه باراک به زیرزمینی کلیسایی در رُزلند، محلهای در اعماق جنوب شیکاگو رفت. مردم آنجا پس از بسته شدن کارخانهها در تلاش بودند که جامعهی خود را احیا کنند. باراک قصد داشت کمک کند. اما در این زیرزمینی تنگ که با نور فلورسِنت روشن شده بود گروهی که بیشتر آن را زنان مسنتر تشکیل میدادند نسبت به این مرد سیاهِ خوشپوش، بدبین بودند. او چطور میتواند کمک کند؟
زمانی که باراک آرام آرام بر گروه غلبه کرد، میشل شگفتزده شد. باراک در مورد قدرت مشارکت سیاسی صحبت کرد. آیا میخواهید تسلیم شوید یا برای جهانی بهتر مبارزه کنید؟ او از آنها خواست که رأی دهند و بر نمایندگان محلی خود فشار بیاورند. در پایان زنان فریاد میزدند: «آمین!»
در این روز بود که میشل متوجه شد شوهرش چقدر میتواند متقاعدکننده و الهامبخش باشد. درست است که این استعداد درهای زیادی را گشود، اما گاهی اوقات نیز ازدواج آنها را محک میزد.
پس از جنبش پروژهی رأی! مجلهی شیکاگو نیز استعداد باراک را مورد توجه قرار داد. این موضوع تا جایی پیش رفت که پیشنهاد شد این مرد جوان کاندید شود. اما باراک از این کار امتناع کرد. در آن زمان، او بیشتر بر روی به پایان رساندن اولین کتابش، که خاطراتی در مورد تجربیات اولیهی زندگیاش را در بر میگرفت، تمرکز داشت. این برای او داستان مهمی بود، اما انگیزهی دیگری نیز داشت: اگر آن را به زودی به پایان نمیرساند، مجبور بود پیشپرداخت 40 هزار دلاری ناشر را پس بدهد!
سرانجام، کتاب را در موعد مقرر به اتمام رساند و رؤیاهای پدرم در سال 1995 منتشر شد؛ همان سالی که باراک رسماً به ورود به سیاست نزدیک شد.
میشل به چندین دلیل در مورد این موضوع خوشبین نبود. اول از همه، او چیزهایی را که در مورد سیاستمداران و امور سیاسی میدانست یا در مورد آنها خوانده بود زیاد دوست نداشت. به نظر میرسید بیشتر سیاستمداران به دنبال منافع شخصی هستند و عدهی کمی از آنها بودند که میشد نیروی مولد خوبی نامیدشان. به علاوه، تجربیات او از خانهی جکسون به او نشان داد که سیاستمداران مدت زیادی را در خانه حضور ندارند. به نظر میشل، باراک بهعنوان رییس یک دفتر غیرانتفاعی بیشتر میتوانست تغییر ایجاد کند تا بهعنوان یک سیاستمدار در دفتری دلگیر و خفه.
با این وجود، فرصت بزرگی پیش روی آنها قرار داشت. جایگاهی در مجلس سنای ایالتِ ایلینویز در حال باز شدن بود؛ جایگاهی که نمایندهی هاید پارک، منطقهای که در آن زندگی میکردند بود.
میشل به باراک هشدار داد که در نهایت به ناامیدی خواهد رسید؛ اینکه هر چقدر هم برای این کار زحمت بکشد، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. باراک شانه بالا انداخت و گفت: «شاید» «اما شاید بتوانم کارهای خوبی انجام دهم. کسی چه میداند؟»
بحث کردن با او دشوار بود. سرانجام، میشل رضایتش را اعلام کرد. او خوشبین نبود و نگران بود که شوهر پرشور و آرمانگرایش زنده زنده خورده شود. اما او نمیخواست مانع راه شخص خوبی شود که قصد داشت تغییر ایجاد کند.
نیمهی تاریک سیاست
اگر تفاوت روشنی بین باراک و میشل وجود داشته باشد، آن نحوهی برخورد آنها با مخالفتها و حملات شخصی است: باراک این توانایی شگفتانگیز را دارد که اجازه ندهد مشکلات او را از پا دربیاورند؛ در حالیکه میشل به سختی میتواند اظهارات آزاردهندهی کسی را نادیده بگیرد. در زندگی مشترک آنها تا آن زمان، این تفاوت مسألهی بزرگی نبود. اما هنگامی که وارد سیاست میشوید، اساساً درها را به روی حملات شخصی و اتهامات بیاساس باز میکنید؛ و عادت کردن به این موضوع، بهخصوص برای کسی مثل میشل، میتواند سخت باشد.
یکی از اولین اتفاقاتی که واقعاً بر روی میشل تأثیر گذاشت، در اواخر 1999 رخ داد، زمانی که باراک در میانهی مبارزات اولیه برای به دست آوردن یک کُرسی در مجلس نمایندگان بود. مخالفان او بابی راش و دان تروتِر از دموکراتها بودند.
اوضاع در اواسط تعطیلات، زمانی که مجلس سنای ایلینویز ناگهان برای رأیگیری اضطراری در مورد لایحهی اسلحه اعلام نیاز کرد، به سرعت بالا گرفت. در آن زمان، باراک و میشل برای بازدید از خویشاوندان خود به هاوایی رفته بودند و دختر نوزاد آنها، مالیا، با عفونت گوش متولد شده بود. اولین بارداری میشل دشوار بود و آن دو تصمیم گرفتند از لقاح آزمایشگاهی استفاده کنند؛ بنابراین بیماری مالیا بسیار نگرانکننده بود. از انجا که مالیا با آن شرایط نمیتوانست سوار هواپیما شود، باراک به جای اینکه به خانه بازگردد، در هاوایی پیش او ماند. او برای این لایحه سخت تلاش کرده بود و حالا خودش نمیتوانست رأی دهد. تصمیم سختی بود، البته او شک نداشت که اولویت قرار دادن خانواده انتخاب درستی بود.
با این وجود، این کار موجی از حملات را به شخصیت باراک در پی داشت. یکی از سرمقالههای یک روزنامهی محلی، هر کسی را که در رأیگیری شرکت نکرده بود، «گوسفند بُزدل» نامید. اما مخالفان اصلی باراک در حملات خود شخصیتر عمل میکردند. بابی راش حرفهای بودن باراک را زیر سؤال برد و او را «احمق تحصیلکرده» خطاب کرد. دان تروتر او را به «استفاده از فرزندش بهعنوان بهانهای برای نرفتن به سر کار» متهم کرد و این را هم اضافه کرد که او «مردی سفیدپوست است با چهرهای سیاه».
میتوان گفت که تصمیم باراک قرار بود بهعنوان مهمات سیاسی مورد استفاده قرار گیرد، اما میشل در این بین عمیقاً آزرده شده بود. حملات بسیار زهرآگین و نادرست بودند.
با اینکه باراک درانتخابات مقدماتی شکست خورد، به خدمت در سنای ایالت ادامه داد. اما مهمتر از آن، در ژوئن 2001، دومین دختر خانواده به دنیا آمد: ناتاشا ماریان اوباما. که بیشتر با نام ساشا شناخته میشود.
تغییر عقیده
نظر میشل در مورد سیاست با گذشت زمان کاملاً بهبود نیافت. باراک در نقش خود بهعنوان یک سناتور ایالتی، مدت زیادی در خانه حضور نداشت. حتی برای لذت بردن از یک شام دورهمی با خانواده به ندرت وقت پیدا میشد. درواقع، عدم حضور باراک آن چنان مشکلساز شده بود که سرانجام به مشاورهی زوجین روی آوردند. به همین خاطر، زمانی که موضوع کاندید شدن برای سنای ایالات متحده مطرح شد، میشل هیجانزده نشد.
چیزی که میشل در آن زمان به باراک نگفت این بود که واقعاً شک داشت او انتخاب شود. هر چه باشد او مدتی پیش در انتخابات مقدماتی کنگره شکست خورده بود. بنابراین، میشل موافقت خود را اعلام کرد، اما از او قول گرفت که اگر انتخاب نشد، از سیاست کنارهگیری کند و راه دیگری برای ایجاد تغییر در جهان پیدا کند. اما تقدیر اینگونه رقم خورد که رقیب جمهوریخواهش از دور رقابت خارج شود!
باراک بهعنوان سناتور ایالات متحده حتی از قبل هم مشغلهی بیشتری داشت و کمبود وقت برای خانواده مسألهای جدی بود. او مرتب تماس میگرفت و میگفت: «تو راهم» یا «دارم میرسم خونه» و میشل باید یاد میگرفت چطور این کلمات را تفسیر کند. معنای واقعی آن کلمات این بود که حتی قبل از اینکه سوار ماشین شود و به سمت خانه حرکت کند احتمالاً یک ساعت طول خواهد کشید تا صحبت او با یکی از همکارانش تمام شود.
اما پس از آن، کنوانسیون ملی دموکراتیک در سال 2004 فرا رسید. جان کری، نامزد ریاست جمهوری، از باراک خواست که یک سخنرانی کلیدی داشته باشد، که با توجه به اینکه او برای بیشتر آمریکاییهای خارج از ایلینویز تقریباً ناشناخته بود و در استفاده از تلهپرومپتر یا حضور در تلویزیون پربیننده تازهکار بود، این خواسته بهطرز عجیبی خطرناک بود. اینکه بگوییم سال 2004 سال خوششانسی باراک بود، حق مطلب را ادا نکردهایم. درواقع، مثل سرنوشتی ماورائی در یک نمایشنامه بود.
حقیقت این است که باراک بیشتر عمرش را صرف آماده شدن برای سخنرانی DNC کرده بود و به این خاطر بود که آن سخنرانی آنقدر قدرتمند بود. بله، باراک قطعاً آن را حفظ کرده بود، اما صحبتها از صمیم قلبش نیز برمیخواست. شنیدن این سخنرانی برای میشل چندان غافلگیرانه نبود؛ چراکه او از قبل میدانست که همسرش چقدر شگفتانگیز است. اما حالا سایر ملت نیز میدانستند؛ و او یک شبه تبدیل به اسطوره شد.
آنگونه که کریس متیوز، مفسر NBC پس از شنیدن سخنرانی گفت: «من همین حالا اولین رییس جمهور سیاهپوست را دیدم.»
و البته قطعاً باراک در انتخابات بعدی کاندید ریاست جمهوری شد. هنگامی که باراک کاندید شدن خود را اعلام کرد، میشل با دیدن حضور 15 هزار نفری مردم در این مراسم، با اینکه آن روز یکی از روزهای بهشدت سرد ایلینویز بود، حیرتزده شد. گویی خانوادهاش بهطرز ناگهانی تبدیل به یک گروه راک شده بود!
در این لحظه، تغییر عقیدهای در مورد سیاست در میشل پدیدار شد. او متوجه شد که مردم روی آنها حساب میکنند. حسی از تعهد و مسئولیت در او آغاز شد؛ او باید برای آمریکاییهایی که برای همسرش احترام قائل بودند بهعنوان یک روزنهی امید ظاهر میشد. حالا او باید نقش بزرگی در به اشتراک گذاشتن پیام و داستان باراک ایفا میکرد.
مبارزه برای عادی بودن
همه چیز در طول مبارزات انتخابات ریاست جمهوری 2008 تغییر کرد. شوهری که میشل زمانی او را میشناخت تبدیل به منظرهای مهآلود شده بود؛ مردی دائماً در حرکت که باید در آنِ واحد همه جا حضور پیدا میکرد و پس از آن تهدیدها شروع شد؛ که بدین معنی بود که باراک زودتر از هر کاندید دیگری در تاریخ از امکانات سرویس مخفی امنیتی برخوردار شد.
میشل دلیل افزایش امنیت را میدانست، اما از این نیز نگران بود که این زندگی غیر عادی در مسیر مبارزات انتخاباتی چه تأثیری بر روی فرزندانش خواهد داشت. بنابراین، با وجود اینکه ملت هر حرکت آنها را دنبال میکردند، میشل سعی میکرد تا حد ممکن مسائل را عادی نگه دارد.
در چهارم ژوئیهی سال 2008، زمانی که نهایت تلاش خود را میکردند تا جشن تولد کوچکی برای مالیا در پیکنیک بگیرند، در حال سفر تبلیغاتی در مونتانا بودند. او جلوی چیزبرگری که در یک ظرف قرار داشت نشسته بود و همانطور که مأموران سرویس مخفی در آن حوالی پرسه میزدند، گروهی از بیگانگان برای او «تولدت مبارک» میخواندند. آیا او واقعاً از این تولد بهعنوان تولدی شاد یاد خواهد کرد؟
اما حقیقت این بود که دختران همهی اینها را آنقدر با جسارت انجام میدادند که سفر تبلیغاتی را لذتبخشتر میکرد. آنها به کارت بازی با کارکنان کمپین و شکار کردن مغازههای بستنی فروشی هنگامی که به شهر جدیدی میرسیدند علاقه داشتند. مأموران سرویس مخفی معمولاً به دوستان بزرگسال آنها تبدیل میشدند و بالاتر از همهی اینها این بود که آنها واقعاً به توجهی که متوجه پدرشان بود اهمیتی نمیدادند.
البته به محض اینکه باراک در انتخابات پیروز شد، همه چیز شکل دیگری به خود گرفت. خیلی زود مشخص شد که زندگی در کاخ سفید به معنی ورود به یک جهان عجیب و غریب دیگر بود. در این واقعیت، حتی سادهترین چیزها مثل رفتن به بیرون از خانه یا خریدن کارت تولد، ممکن بود به یک اقدام تیمی هماهنگ شامل پروتکلهای امنیتی متعدد نیاز داشته باشد.
ازدست دادن حریم خصوصی و استقلال برای میشل و باراک قابل درک بود، اما میشل مصمم بود که مسائل را برای فرزندانش تا حد ممکن عادی نگه دارد.
یکی از اولین اقداماتی که میشل انجام داد این بود که مطمئن شود ساشا و مالیا این موضوع را درک کردهاند که کاخ سفید علیرغم ابهت سفت و سختی که دارد خانهی آنهاست. برای آنها ایرادی نداشت که در راهروها بازی کنند و انباری را در جستجوی تنقلات زیرورو کنند. میشل بهویژه این را در اولویت قرار داد که سیستمی قابل اطمینان پیدا کند که بتواند به دختران اجازه دهد با دوستان خود دیدار داشته باشند.
با وجود همهی قوانین و محدودیتهای کاخ سفید بزرگ کردن بچهها کار سادهای نیست. اما همان اوایل، میشل چیزی دید که باعث شد بتواند کمی نفس راحتی بکشد. یکی از روزهای زمستان، میشل به بیرون پنجره نگاه کرد و متوجه شد که ساشا و مالیا یک سینی بزرگ از آشپزخانه گرفتهاند و از آن برای سر خوردن روی یک شیب پوشیده از برف در چمنزار جنوبی استفاده میکنند. این باعث شد به این بیندیشد که بالاخره شاید این تجربهی بدی برای آنها نباشد.
یک بانوی اول
زندگی در کاخ سفید چندین جنبهی مثبت داشت. یکی از مزایای بدیهی آن این بود که باراک دیگر مجبور به انجام رفتوآمدهای طولانی روزانه نبود. دفتر اُوال(نام دفتر و محل کار رسمی رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا است) دقیقاً زیر محل زندگی آنها قرار داشت! جای بسی تعجب بود که باراک بهعنوان رییس جمهور خیلی بیشتر برای شامها حاضر بود تا زمانی که بهعنوان سناتور خدمت میکرد.
اما حالا میشل با چالشی جدید و بسیار منحصربهفرد روبهرو بود: بانوی اول بودن. متأسفانه، این شغل کتاب راهنمایی نداشت. با این وجود، میشل کاملاً آگاه بود که جهان قرار است او را نظاره کند و از آنجا که میشل فقط یک بانوی اول نبود؛ بلکه اولین بانوی اول آفریقایی-آمریکایی بود، مطمئناً جهان با دقت بیشتری او را زیر نظر میگرفت و فقط منتظر یک گام اشتباه از او بود.
هیلاری کلینتون، بهعنوان بانوی اول سابق، هشدارهای نسبتاً خوبی در مورد مشکلات احتمالی به او داد. یکی از آنها درگیر شدن بیش از حد در دستور کار دولت بود. هیلاری به خاطر اینکه میخواست از تجربهاش بهعنوان یک وکیل در کمک به پایهگذاری سیاستهایی راجع به سلامت و مسائل دیگر استفاده کند، به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. طبق تجربهای که او داشت، عموم مردم معتقد بودند که بانوی اول نباید بهعنوان یک بانوی منتخب عمل کند. بنابراین میشل دقت میکرد که ابتکاراتی را به کار گیرد که بتوانند سیاستهای دولت را تکمیل کنند و در عین حال، اهداف مجزای خود را داشته باشند.
یکی از اولین اقدامات او ابتکار «بیایید حرکت کنیم» بود! که برای مقابله با چاقی کودکان ایجاد شد، شرایط حادی که طی 30 سال سه برابر شده بود و باعث شده بود از بین هر سه کودک آمریکایی، یکی از آنها دچار چاقی یا اضافه وزن باشد. در رأس این برنامه، ایدهی میشل بر این بود که یک باغ کاخ سفید راهاندازی شود. این کار نه تنها خوردن غذای تازه و سالم را ترویج میکرد، بلکه بر اقدامات او در راستای اینکه کاخ سفید بیشتر شبیه یک خانه به نظر برسد تا یک قلعهی نظامی نیز صحه میگذاشت.
پس از انجام مذاکراتی، حدود 102 متر مربع از خاک چمنزار جنوبی کاخ سفید برای کار کردن بر روی پروژهی باغ اختصاص داده شد. همین که بهار از راه رسید، میشل و گروهی از دانشآموزان پایهی پنجم مدرسهی ابتدایی محلی بَنکرافت دست به کار شدند تا خاک را برای کشتوکار آماده کنند. چند هفته بعد، از مطبوعات برای مشاهدهی کاشت هویج، کاهو، پیاز، اسفناج، کلم بروکلی، رازیانه، سبزی، نخود صدفی، بوتههای توت و انواع گیاهان دعوت به عمل آمد.
عملیات کاشت در باغ پوشش زیادی در مطبوعات پیدا کرد، که برای شروع خوب بود؛ اما فشارهایی نیز به همراه داشت. همانطور که هر باغبانی میداند، کاشتن دانه همیشه به جوانه زدن سبزیجات منجر نمیشود. میشل به راحتی میتوانست این را پیشبینی کند که اگر باغ همکاری لازم را نداشته باشد، چه اثرات بدی از مطبوعات دریافت خواهد شد. این اتفاق مطمئناً سِمَت او را بهعنوان یک بانوی اول به شروعی شرمآور تنزل میبخشید.
خوشبختانه سبزیجات کار خود را به درستی انجام دادند. پس از ده هفته، در اولین برداشت، 90 پوند محصول به دست آمد که بلافاصله به وعدههای غذایی کاخ سفید راه یافتند. قبل از اینکه او کاخ سفید را ترک کند، سالانه از باغ 2000 پوند غذا فراهم میشد.
قراری ناموفق و خاطرهای زشت
وقتی شما بانوی اول ایالات متحده باشید، قرار گذاشتن با همسرتان کار چندان آسانی نیست. با این وجود، در دورهی اول، میشل و باراک سعی کردند شبی را به خود اختصاص دهند. به نظر میرسید از زمانی که آخرین بار با هم قرار داشتهاند سالها میگذرد و ایدهی شام و یک نمایش خیابانی خیلی شگفتانگیز به نظر میرسید و نمیشد از آن گذشت. مطمئناً این کار مستلزم یک برنامهریزی جدی است، اما ارزشش را دارد؛ اینطور نیست؟
اینطورکه معلوم است، نه چندان. کاروان ریاست جمهوری، باعث شد توقفی پر زحمت در ترافیک نیویورک ایجاد شود و هم مردم رستوران و هم مردم تئاتر مجبور شدند از بازرسیهای امنیتی عبور کنند. این نه تنها خجالتآور بود؛ بلکه در را به روی رژهی مطبوعات منفی باز کرد.
در حالی که با شروع دورهی دوم، خانواده داشت به زندگی در کاخ سفید عادت میکرد، کنار آمدن با برخی اخبار مطبوعاتی که سر راه آنها قرار میگرفت هنوز برای میشل دشوار بود. بهخصوص، از این ناراحت بود که چطور رسانهها به شایعات زشتی در مورد همسرش دامن میزدند. آنها ادعا میکردند که باراک در مورد محل تولدش دروغ گفته است و به نوعی شناسنامهی خود و همچنین بریدههای روزنامهی هاوایی را که اطلاعاتی در مورد تولد او میداد، جعل کرده است.
جدا از اینکه این اتهامات آزاردهنده بود، به نظر میرسید افراد خطرناک را جسور کند؛ افرادی که تهدیدات خشونتآمیزی علیه باراک انجام میدادند. این شایعات حدود سال 2008 منتشر شده بود، اما زمانی که دوباره در زمستان سال 2011 مطرح شد، مردی مسلح با تفنگی نیمه اتومات به طبقهی مسکونی کاخ سفید تیراندازی کرد.
تعمیراتِ آنجا ماهها طول کشید و در آن مدت فرورفتگی قابل توجهی روی پنجرهی ضدگلولهی اتاق مطالعهی میشل باقی ماند. آن نشانهی زشت گلوله بهعنوان یادآوری آشکاری برای اینکه چرا آن همه پروتکل و تدابیر امنیتی نیاز بود عمل میکرد.
یک سال بعد، میشل تصمیم گرفت که خشونت با اسلحه را یکی دیگر از ابتکارات خود قرار دهد. هادیا پِندِلتون دختر 15 سالهای بود که در مراسم افتتاحیهی ژانویهی سال 2013 شرکت کرده بود. فقط چند روز پس از آن بود که او سی و ششمین نفری شد که در آن ماه بر اثر خشونت مسلحانه در شیکاگو کشته شد.
پس از شرکت در مراسم تشییع جنازهی هادیا، میشل از رییس ستاد خود خواست تا با شهردار شیکاگو راهام اِمانوئِل برای کمک به بچههای در معرض خطر در شیکاگو هماهنگیهای لازم را انجام دهد. میشل با رهبران جامعه ملاقات کرد و با همکاری نیروها توانستند مبلغ 33 میلیون دلار برای برنامههای جوانان در شهر جمعآوری کنند.
میشل همچنین دانشآموزان دبیرستان هارپِر، واقع در جنوب شیکاگو را دعوت کرد تا از کاخ سفید و دانشگاه هاوارد بازدید کنند. در آغوش گرفتن بانوی اول مشکل کسی را حل نخواهد کرد. اما میخواست به بچهها دوباره اطمینان خاطر دهد که اینکه شما از محلههای جنوب باشید، به این معنی نیست که آیندهتان از پیش نوشته شده است.
بزرگ کردن بچهها در چنین محیط عجیبی یا مطرح کردن موضوعات شخصی در گفتوگوهای روزانه با باراک کار آسانی نبود. اما میشل با نگاه به گذشته، به آنچه که توانسته است انجام دهد افتخار میکند. در ابتدا، او هنوز آن صدای آزاردهندهای را که مدام در گوشش زمزمه میکرد که آیا به قدر کافی خوب هست یا نه، میشنید. اما بار دیگر، توانست اعتماد به نفس این را به دست آورد که بگوید: «آره، هستم.»
با این حال، میشل هنوز از سیاست بدش میآید و تمایلی به نامزد شدن برای هیچ پُست و مقامی ندارد.
پایان
زندگی میشل اوباما زندگی پرتلاشی بوده است؛ تلاش برای برتری بهعنوان یک دانشجو، یک انسان حرفهای، یک مادر و یک بانوی اول. او در این مسیر آموخت که بهتر است درک کند که چه شخصیتی دارد و میخواهد با زندگیاش چهکار کند؛ تا اینکه صرفاً تلاش کند تا یک سری انتظارات از پیش تعیین شده را برآورده سازد. میشل زنِ مستقلِ خودش شد؛ مادری شاغل که توانست به بچههای خودش و همچنین مردم جامعهاش کمک کند. فقط این که او ممکن است در زندگیاش به نقطهی خاصی رسیده باشد، بدین معنی نیست که از تلاش برای کمک به دیگران دست خواهد کشید.
او با نگاه به گذشته میتواند ببیند که حضورش در کاخ سفید با موفقیتهای زیادی همراه بوده است. در کنار برنامهی «بیایید حرکت کنیم!»، که برای 45 میلیون نفر از بچههای مدرسه ناهارهای سالمتری به ارمغان آورد و 11 میلیون بچه را در برنامههای مربوطهی بعد از مدرسه ثبت نام کرد، ابتکار «پیوستن به نیروها» نیز قرار داشت که به 1.5 میلیون سرباز پیشکسوت و همسران آنها کمک کرد تا شغل به دست آورند. در این میان، ابتکار «اجازه دهید دختران بیاموزند» باعث جمعآوری میلیاردها دلار برای کمک به دختران سراسر جهان شد تا بتوانند به مدرسه دسترسی داشته باشند و از توانمندیهایی که میتوان از طریق آموزش به دست آورد برخوردار شوند. اینها قطعاً دستاوردهای بزرگی بودند. اما دستاورد دیگری هم وجود دارد که از اینها هم برای میشل بزرگتر است: علیرغم درخواستهای بیشماری که برای تصدی پستهای دولتی وجود داشت، او و همسرش توانستند دو دختر فوقالعاده تربیت کنند.
کاش کتابش کامل قرار می گرفت ولی بابت خلاصه کتاب خیلی ممنون مفید بود.
ممنون لذت بردم کاش همیشه خلاصه کتابهای خوب رو بزارید
چیز خاصی ازش دریافت نکردم شاید چون خلاصه بود حق مطلبو نرسونده بود
عااالی لازمه که یکبار بخونی چیزی از دست نمیدی
خیلی کتاب مفیدی هست و مطالعهاش حتما پیشنهاد میشه 😍
محرک و انگیزه بخشه 👌
نمونه یک زن قوی و سخت کوش❤👌
فوق العاده بود. زندگینامه افراد پرتلاش رو دوست دارم
عالی
بسیار عالی و تاثیر گذار بود .
سپاس از شما برای انتخاب و انتشار مطالب مفید و ارزشمند.
عالی
خوبه
دست شما درد نکنه از اینکه کتابهای آدمهای موفق را به زبان ساده از ایشان در اینجا به اشتراک گذاشتید
از تجربیاتش میشه خیلی استفاده کرد در کل خوب بود
سلام. راضی بودم. ممنون.
خوبه
با توجه به اینکه این یک میکرو کتاب است در جریان خواندن کتاب متوجه شدم که خیلی از مطالب و ماجراها حذف شده. درست جایی که فکر میکنی الان یک قضیه یا ماجرایی قرار است توضیح داده شود، مطلب تمام میشود و به قسمت بعدی میپرد فکر میکنم بهتر است اصل کتاب خوانده شود
ممنون از خلاصه کتاب مفیدتون عالی بود
بسیارعالی. سپاس
کتاب جالبیه حتما بخونید ❤️
دوستش داشتم. انگیزهای شد تا کتابش رو بخرم.
اینکه واقعا نویسنده چنین کتاب شاهکاری زنی به نام میشل اوباما هست یا نه بماند که به نظر من گاهی و بسیار در این دوران اتفاق میافتد که نویسنده دانشجویی گمنام بوده و از حقوق معنوی کتابش محروم میشود تنها به ۲ دلیل. اول ناشناخته بودن و دوم فقر.
بگذارید گمان کنیم نام واقعی نویسنده همین میشل است.
در را مسیر پیش رویش آنچه قبلا کاشته درو میکند و در زمان حال زندگی میکند. آنچه گاهی در کتاب از وقایع زندگی میشل اوباما آمده نوعی پارازیت در آهنگ کتاب هست که اگر اهل مطالعه باشید قطعا به آن پی میبرید اما آن جا که از وقایع گذشته در زندگی سخصی نویسنده اصلی صحبت به میان میآید انسجام و قدرت قلم نمودار است.
در کل کتاب امید و باور به آینده را در خود دارد.
سئوال اینجاست که چطور کسی که نان شب ندارد بخورد و دانشجویی مهاجر است و بقولی هستش گرو نهش است اینطور امیدوارانه قلم میزند که در آینده من…
آیا کتاب نمایش دهنده قدرت آرزو و خواستن و شدن است. به نظر من نه!
نویسنده قدرت زندگی در زمان حال بدون تاسف (تاسف مخرب به حال خودش) را با امید آمیخته و میداند که حاصلش بعدا…. خواهد شششددد… میباشد.
شاید روزی نام او را تاریخ از لابلای اسناد لو رفته بیرون بکشد و بفهمند که چه تاثیری بر جامعه خودش داشته و یا دارد.
خوب بود لذت بردم
از روزی که با اوباما آشنا شد ثابت کرد که 《مردان بزرگ زن ندارند 》
بسیارعالی واموزنده 👌👌👌
ممنون از به اشتراک گذاری رایگان
کتاب خیلی خوبی بود
بی نظیر