خلاصه کتاب ” نمی توانی به من آسیب بزنی ” اثر ” دیوید گاگینز ”
Can’t Hurt Me by David Goggins
این کتاب دربارهی چیست؟
کتاب نمی توانی به من آسیب بزنی (منتشر شده در سال 2018) داستان واقعی زندگی الهام بخش دیوید گاگینز، یکی از خوشاندامترین مردان جهان است. این خلاصه کتاب رویدادهای کلیدی زندگی این ورزشکار نظامی الهامبخش را بررسی میکند و بینش شگفتانگیزی از یک ذهن واقعاً متمرکز و شکستناپذیر ارائه میدهند.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- عاشقان و کشته مردگان رشتهی تناسب اندام که به دنبال بینشهای تازه هستند
- کسانی که میخواهند نکاتی در مورد چگونگی پیروزی بر سختیها بدانند
- هر کسی که علاقهمند به داستانهای زندگیهای الهامبخش است
نویسنده این کتاب کیست؟
دیوید گاگینز یک دونده اولترا ماراتن ultramarathon و رکورددار سابق جهان برای بیشترین تعداد بارفیکس انجام شده در 24 ساعت است. گاگینز همچنین یکی از سربازان سابق نیروی دریایی ایالات متحده SEAL است که در هر دو جنگ افغانستان و عراق نقش فعالی داشته است.
چگونه با رنج کشیدن و کار سخت، فراتر از تصوراتتان اندیشیده و قابلیتهای خفتهتان را بیدار سازید؟
آیا واقعا میدانید چه کسی هستید و توانایی انجام چه کارهایی را دارید؟ قطعا هرکدام از شما در مورد قابلیتهای خود تصوری ناچیز و آمیخته با تردید دارید. در حالی که مشغول انجام امور تکراری روزانه خود هستید، داخل تقویم شخصیتان و یا شاید در ذهن خود رویایی را در سر میپرورانید. در خوشبینانهترین حالت، موانع و سرسختیهای روزگار هنوز شما را از پای درنیاورده، اما احتمال بروز فاجعه بسیار زیاد است.
ظرفیت وجودی هر کدام از ما چیزی فراتر از تصور و درکمان است؛ چیزی بینهایت غیرقابل تصور و آنقدر بزرگ که اندیشیدن به آن در مخیله کسی نمیگنجد.
در کنار رویاهایی که فانوس شبهای تاریکمان گشته، همه ما نقطه امنی را در ذهنمان پروراندهایم. با اینکه در کتابها خواندهایم که موفقیت در آن سوی ترس است، اما چیزی همواره مانع خارج شدن ما از نقطه امنمان میشود. ماسههای روان مصیبتها و دردهای زندگی، حریصانه ما را میبلعد و همهمان را به نقطه امنی که ساختهایم، مأنوستر میکند. در این میان بزرگترین دلیلی که باعث میشود به حریم امن خود وفادار بمانیم انکار است. ما خود و تواناییهایمان را انکار میکنیم تا فرصت رهایی و جسارت را به تأخیر بیاندازیم. خوشبختانه چیزی که در این دنیا به وفور یافت میشود موانع و مشکلاتی است که باعث میشود احتمال موفقیت خود را انکار کنیم.
عدهای از ما آنچنان به دردها و مرثیه خوانی برای رنجهایمان عادت کردهایم که دیگر امیدی به رهایی نداریم. شاید بتوان گفت ما شیفته رنج شدهایم و در این میان، تفاوتی با زامبیها یا همان مردگان متحرک نداریم!
اینها بخشی از جملات دیوید گاگینز فرمانده بازنشسته یگان ویژه نیروی دریایی آمریکاست. او اولین سطرهای کتاب خود را با تصویری تلخ از واقعیت موجود در زندگی انسانها آغاز میکند. گاگینز برای کسانی که مشکلات و مصیبتهای زندگی را دلیلی برای انکار تلاش و امید میدانند، داستان زندگیاش را شرح میدهد. تاسی که سرنوشت برای گاگینز رو کرده بود، هیچ نقطه روشنی نداشت. داشتن پدری که از فرط خشونت، شیطان مینامیدش و مشقت کار کردن و درس خواندن در سنین کم، برای او اوج بدبختی بود. او با پای خود داخل اتاق تاریک محاکمه پدر میرفت و جز ضربات سخت کمربندی که روی بدن عریانش میآمد، انتظار دیگری نداشت. روزگار، قرعه بدش را بهنام پسربچهای زده بود که نه انگیزه به کارش میآمد و نه اشتیاقی برای رهایی!
در داستان زندگی این مرد بزرگ خواهید فهمید که چگونه بیش از ظرفیت جسم و ذهنتان عمل کنید. نکاتی که در این خلاصه کتاب عنوان شده، رهنمودهایی مفید برای هر کدام از ماست تا به مدد آن چون بذری بارور، شکوفا شویم.
در این خلاصه کتاب به موارد زیر نیز پرداخته میشود:
- چرا دیوید از ساعتهای ورزش در مدرسه دچار استرس میشد؟
- به چه دلیل دیوید از دوره آموزشی نیروی هوایی ایالات متحده انصراف داد؟
- چگونه دیوید توانست در عرض تنها ۲ هفته، ۱۱ کیلو از وزنش را کم کند؟
- کودکی دیوید در خشم و خشونت سپری شد
- سایه شوم گذشته حتی بعد از فرار هم دست از سر دیوید برنداشت!
- ترس و ناامیدی مانع بروز قابلیتها و تواناییهای دیوید جوان شد
- ضربالعجل دیوید برای کاهش وزنش، تنها ۳ ماه بود!
- دیوید تشنه تجربه چالشهای جدیدتری در زندگیاش بود
- چیزی بهعنوان کمبود وقت وجود ندارد
- با واقعیت در صلح باش اما هرگز به آن راضی نشو!
- اغلب انسانها از تغییرات بزرگ میترسند!
- بعد از هر موفقیت، توقف نکنید
- پیام کلی کتاب
کودکی دیوید در خشم و خشونت سپری شد
در فیلم مأموریت غیرممکن، مأموری زبده وظیفه دارد که غیرممکنترین و دشوارترین مأموریتها را انجام بدهد. او کارش را با وجود تخصص و مهارتی که دارد با مشقت و رنج به سرانجام میرساند. اما دیوید گاگینز نه مأموری کارآزموده بود و نه وابسته به سازمانی که اندک حمایتی نصیبش کند. او با وجود سن کم مجبور بود غیرممکنترین مأموریت ممکن را انجام بدهد. کسی که او را به این مأموریت گماشته بود، پدر سنگدلی بود که شیطان در وجودش خانه داشت؛ این چیزی است که دیوید در عالم کودکی به آن ایمان آورده بود!
در همسایگی خانه آنها، دوید هر روز بچههای همسن و سال خود را میدید که با بوسه عاشقانه پدر و مادرشان روانه مدرسه میشدند. درواقع، آنها از عالم پر تبوتاب و شیرین کودکی هیچ چیزی کم نداشتند. دیوید به دنبال بوسه و آغوش پدرش نبود اما حداقل دوست داشت مثل بقیه همسن و سالهایش مجبور نباشد که شبها تا دیروقت کار کند.
پدر او که “ترانسیس” نام داشت یک هیولای خونآشام بود؛ مردی که در ظاهر شبیه یک جنتلمن تمام عیار بود اما در واقعیت شرارت از سرتاپایش میبارید. ترانسیس صاحب کلوبی بود که در آن اسکیتهای چرخدار را برای نمایش رقص اجاره میداد و از این طریق کلونی خودش را ساخته بود.
کارکنان کلوب شبانه ترانسیس را افراد خانوادهاش تشکیل میدادند. اما بهتر است بگوییم خانواده برای ترانسیس، فقط حکم بردگانی را داشت که از طریق آنها می توانست امپراطوری خود را هر روز وسعت بیشتری ببخشد. ترانسیس حاضر نبود برای خانواده خود اندکی هزینه کند. او حتی هیچ پولی در اختیار همسرش قرار نمیداد. مادر دیوید زنی لاغر و زیبا و ۱۷ سال جوانتر از ترانسیس بود. او زمانی که ۱۹ سال داشت با ترانسیس آشنا شد و فریب ظاهر غلط اندازش را خورد. اگر مادر دیوید اندکی جسارت نافرمانی پیدا میکرد، آنوقت ضربههای محکم کمربند ترانسیس، جوابی درخور به سرکشیاش میداد. ترانسیس هیچ راه فراری برای آنها باقی نگذاشته بود؛ چون پولی در اختیار همسرش قرار نمیداد که بتواند لحظهای به فرار و استقلال بیندیشد.
از طرفی، کار شبانه امان بچهها را بریده بود. دیوید اغلب در کلاس چرت میزد و توانایی درک و هضم مطالب آموزشی را نداشت. ساعات ورزش در مدرسه، سختترین بخش کار بود؛ چون او باید طوری لباس میپوشید که کبودیها و قرمزیهای بدنش که حاصل کتککاری پدرش بود، بهخوبی از چشم بقیه پنهان شود. دیوید بهخوبی میدانست اگر کسی متوجه تاولها و کبودیهای بدنش شود، کبودیهای بیشتری در انتظارش خواهد بود. آنها یاد گرفته بودند که بیصدا و با چراغی خاموش زندگی خود را بگذرانند و با آنچه که سرنوشت برایشان رقم زده بود مدارا کنند!
تنها باری که دیوید به پزشک مراجعه کرد، بهخاطر عفونت گوشهایش بود. مادر دیوید مجبور شد که با وجود مخالفت و تهدید ترانسیس، دیوید را به بیمارستان برساند. او به خوبی میدانست که با رسیدن شب تاوان این سرکشیاش را خواهد داد، اما به خاطر دیوید چشمش را روی همه چیز بست.
همچنان که اوضاع هر روز بدتر و بدتر میشد، مادر دیوید تصمیم گرفت با یک نقشه حساب شده به زندگی فلاکتبار خود جهتی تازه دهد. او توانست ترانسیس را با اندکی خوشخلقی و نمایشی زیرکانه فریب داده و یک کارت اعتباری برای خود تهیه کند. با کمک یکی از همسایههای خیرخواه، مادر دیوید توانست که بالاخره از آن جهنم خود را نجات بدهد. اما زندگی جدیدی که آنها تصمیم به آغازش گرفته بودند چندان آسان نبود. بعد از مدت کوتاهی برادر دیوید تصمیم گرفت مجددا به خانه برگردد! او اقامت با شیطان را به مصیبتها و نداریهای زندگی با مادرش ترجیح داد. دیوید اما کنار مادرش ماند و فصل جدیدی را در کنار او تجربه کرد.
سایه شوم گذشته حتی بعد از فرار هم دست از سر دیوید برنداشت!
هرچند برای دیوید، فرار از زندگی نکبتباری که با پدر داشت مانند رهایی از زندان بود، اما بعد از فرار هم مصیبتهای بیشتری انتظارش را میکشید. تا دیروز کتککاری پدر شیطان صفتش رهایش نمیکرد و حالا هم نبود پول و کمبود مایحتاج اولیه زندگی، شرایط را برای او و مادرش دشوار میکرد.
ترانسیس برای نفقه دیوید مبلغ بسیار ناچیزی پرداخت میکرد که اگر این بخشندگی فضاحتبار را انجام نمیداد، مادر دیوید احساس بهتری داشت! مادر دیوید توانسته بود کاری نیمهوقت برای خود دست و پا کند؛ اما با آن حقوق بخور و نمیری که عایدش میشد، شرایط به سختی پیش میرفت. او تمام تلاشش را میکرد که اولین فصل زندگی مستقل خود را با امید و انگیزه به جلو ببرد، اما فقر و نداری، تنها چالش زندگی دیوید و مادرش نبود!
تبعات کتککاری و رفتار خشونتبار پدر، خیال جدایی نداشت؛ بلکه مثل یک دمل چرکین، زیر پوست دیوید جا خوش کرده بود و هرازگاهی عفونتش تا مغز استخوان دیوید نفوذ میکرد. اما کاش تبعات همه زجرها و ظلمهایی که در حقمان وارد شده به سادگی یک دمل چرکین باشد. دیوید مبتلا به نوعی استرس عصبی شد که او را دچار لکنت زبان کرد.
به خاطر فضای رعبآوری که دیوید در گذشته تجربهاش کرده بود، ذهن و جسمش در حالت آمادهباش قرار داشت؛ در حالتی بین فرار یا مبارزه در برابر تهدید! هرچند خطر پدر شیطان صفت دیگر وجود نداشت، اما ذهن و جسم دیوید همچنان در تردید فرار یا مبارزه به سر میبرد. به تدریج، موهای دیوید ریزش کرد، روی پوستش لکههای بیرنگی پدیدار شد و از همه بدتر، لکنت زبان تیر آخرش را به او زد. این اوج فاجعه بود، مخصوصا برای کسی که به تازگی وارد مدرسهای جدید میشود و مرکز توجه معلمها و دانشآموزان قرار میگیرد!
اولین معلم دیوید، زنی بهنام خواهر کاترین بود که با وجود ظاهر سرسختش با او بسیار مدارا میکرد. آن زن نقطه امیدی برای دیوید شده بود و در روند یادگیریاش تأثیر قابل توجهی گذاشته بود. خواهر کاترین بدون اینکه از پیشینه دیوید آگاهی داشته باشد تمام تلاشش را کرد تا دیوید را به سطح دیگر دانشآموزان برساند.
دیوید در کتاب خود میگوید: «خواهر کاترین به من یاد داد که هرگز با یک لبخند به کسی اعتماد نکنم و با یک اخم به قضاوت کسی ننشینم. او به سختی لبخند میزد، اما صلاح مرا میخواست؛ درعوض پدرم بسیار لبخند میزد، ولی ما برایش هیچ اهمیتی نداشتیم!»
خیرخواهی خواهر کاترین نقطه قوتی در زندگی دیوید بود، اما دوام چندانی نداشت. وقتی دوید وارد پایه تحصیلی جدید شد، همه چیز به روال قبل بازگشت. معلم جدید، تحمل شاگرد سیاهپوستی را که باید برایش بیشتر از بقیه وقت میگذاشت نداشت. نمرات دیوید نیز چیز خوبی را نشان نمیداد و معلم کم طاقت دیوید به مادرش پیشنهاد داد که جای این پسر فقط در مدارس استثنائی است.
شنیدن این خبر برای دیوید خیلی سخت بود. او نمیخواست شانسش را برای همیشه از دست بدهد. تنها چارهای که بهنظرش رسید، تقلب کردن بود! او با تقلب کردن در امتحانات توانست به نمرات استانداردی که مدرسه از او انتظار داشت برسد. ظاهر امر نشان میداد که او توانسته است خود را به سطح بقیه شاگردان کلاس برساند، اما در واقعیت، او حتی قادر به خواندن یک صفحه کتاب هم نبود.
ترس و ناامیدی مانع بروز قابلیتها و تواناییهای دیوید جوان شد
دوران کودکی و نوجوانی دیوید مانند خیلی دیگر از همسن و سالهایش به تحصیل گذشت، اما از نوع افتضاحش! او همچنان با تقلب دورههای درسیاش را پشت سر میگذاشت و از درون، هیچ چیز مثبتی به خود اضافه نمیکرد. همه چیز داشت سطحی پیش میرفت و تنها نمایشی زیرکانه برای پیروزی در امتحانات بود. او یک پسر کوچولوی متقلب بود که سعی میکرد ضعف خود را با روشهای زیرکانه پنهان کند.
با وجود این، در اواخر نوجوانی، رؤیایی در ذهن دیوید نقش بست که باعث شد یک بار در زندگی، ذهنش را به تکاپو وادارد. دیوید صدای تپش قلب خود را بهخوبی حس میکرد و میدانست رؤیایش میتواند او را از آن زندگی لعنتی نجات دهد. آن رؤیایی که آرام آرام در ذهن دیوید نقش بست، پیوستن به نیروی هوایی ایالات متحده بود.
همین تصویر رؤیایی، دیوید را برای مطالعه و تلاش برای پیوستن به نیروی هوایی ترغیب کرد. در نهایت، او موفق به پذیرش در نیروی هوایی آمریکا شد. راهی که دیوید انتخاب کرده بود چندان ساده نبود؛ آن هم برای مرد جوانی با آن گذشته رنجآور و آسیبهای جسمی و ذهنی! بااینحال، دیوید عزمش را جزم کرد که به زمزمه بیامان ذهنش جوابی درخور دهد.
قسمتی که او در ارتش مدنظر داشت، ناجیان هوایی بود. ناجیان هوایی به سربازهایی گفته میشد که در هنگام جنگ به کمک خلبانهای زخمی اعزام میشدند.
دیوید درحال گذراندن دوره آموزشی بود و شوق رسیدن به هدف، برای مدت کوتاهی گذشته تلخ و مصیببارش را از خاطرش برد. اما چالشی که دیوید در این مرحله از زندگیاش با آن روبهرو شد، شور و شوق آغازین او را از بین برد. برای رسیدن به جایگاه شغلی ناجی هوایی، او به مهارتی نیاز داشت که در عمرش آن را آنطور که باید نیاموخته بود.
بخشی از تمرینات نیروی هوایی به شنا اختصاص داشت که دیوید برای پذیرش نهایی باید در آن موفق میشد. متأسفانه او تا قبل از ۱۲ سالگی حتی یک استخر را از نزدیک ندیده بود، چون مادرش توان مالی برای آموزش شنای فرزندش نداشت. این ضعف بزرگ باعث شد که دیوید خیلی زود انگیزهاش را از دست بدهد.
وقتی زخمهای گذشته و ترسهای پنهان شما فرصت بهبود پیدا نکنند، آنوقت به دنبال بهانهای هستید که دست از اهدافتان بردارید.
یکی از همان توجیهات و بهانههای دمدست، کار را برای دیوید یکسره کرد. در یکی از آزمایشات پزشکی رایج، به دیوید گفته شد که او از نوعی کمخونی رنج میبرد. همین بهانه کافی بود که دیوید با استناد به این مشکل، از پیوستن به نیروی هوایی انصراف دهد! با اینکه دیوید تصمیم به ترک نیروی هوایی گرفته بود، اما به خوبی میدانست که میتواند با ماندن و مبارزه، بر تمامی مشکلات غلبه کند. درنهایت، او راه آسانتر را انتخاب کرد؛ یعنی انکار کردن موفقیت!
دیوید تنها ۲۴ سال داشت که نیروی هوایی را با ناامیدی ترک گفت. چیزی که دیوید بعد از آن فرار عایدش شد، بسیار تأسفبار بود. دیوید دچار پرخوری عصبی شده بود و از این طریق، سعی در خاموش کردن ذهن خود داشت. او هرگاه در ذهنش اتفاقات گذشته و ضعفهایش را به خاطر میآورد، به تنها چیزی که متوسل میشد خوردن غذا بود. درنتیجه آن سرکوبکردنها و پرخوریهای عصبی، وزن او تقریبا به ۱۳۵ کیلوگرم رسید!
دیوید مرد شماره یک خوردن صبحانه شده بود و کسی به گرد پایش نمیرسید. آن بالن ۱۳۵ کیلوگرمی، صبحهایش را با ۱۰ عدد رول نان دارچینی، ۶ عدد تخم مرغ، ۱۰ ورق کالباس و مقدار زیادی غلات شیرین صبحانه آغاز میکرد! این حجم از صبحانه به خوبی گویای حال پریشان دیوید بود که سعی در پنهان کردن ضعفهایش داشت. هرچند اوضاع در حال بدتر شدن بود، اما انگیزهای که باعث برخاستن مجدد او میشد، در همان حوالی انتظارش را میکشید.
ضربالعجل دیوید برای کاهش وزنش، تنها ۳ ماه بود!
یکی از همان روزهای همیشگی و تکراری، دیوید در حالیکه از خوردن صبحانه حجیمش لذت میبرد، همزمان مشغول تماشای تلویزیون بود. درحالیکه رول نان دارچینی را با یک حرکت توی دهانش میانداخت، با دیدن صحنهای، ته مانده اشتهایش کور شد. چیزی که او را مبهوت کرد، یک برنامه مستند تلویزیونی از افرادی بود که در نیروی دریایی خدمت میکردند. دیوید تلاش و استقامت مردانی را دید که در میان گل و لای تمرین میکردند و برای رسیدن به توان جسمی بالا، سخت عرق میریختند.
کسانی که در نیروی دریایی فعالیت میکنند برای پذیرفتهشدن نیاز به انجام تمرینات بسیار سخت و طاقتفرسا دارند. شاید به همین دلیل است که نیروی دریایی آمریکا، یکی از قدرتمندترین نیروهای جنگی را در اختیار دارد؛ زیرا برای وارد شدن در چنین جایگاهی میبایست آزمونهای دشوار زیادی را پشت سر گذاشت.
آن برنامه مستند یک بار دیگر ذهن ناآرام و کمالطلب دیوید را به چالش کشاند و او را وارد مسیر جدیدی کرد. دیوید احساس کرد چیزی در دنیا وجود ندارد که به اندازه پیوستن به نیروی دریایی طالب و خواهان آن باشد. بنابراین عزمش را جزم کرد و در اولین فرصت با دفتر استخدام نیروی دریایی آمریکا تماس گرفت. اسمش شانس بود یا تصادف، هرچه که بود شرایط برای خواسته دیوید از قبل مهیا شده بود. مسئول پذیرش برای او توضیح داد که یک برنامه آموزشی برای کسانی که قصد پیوستن به نیروی دریایی ایالات متحده دارند، در حال اجراست. او در ادامه گفت که مهلت ثبت نام در این برنامه تنها تا ۳ ماه دیگر اعتبار دارد و او باید زودتر دستبهکار شود. این خبر برای دیوید در عین اینکه مسرتبخش بود اما خبر از بروز یک چالش دیگر میداد.
یکی از شرایطی که برای متقاضیان در نظر گرفته شده بود، تناسب اندام بود. وزن شرکت کنندگان نمیبایست از ۸۶ کیلوگرم تجاوز میکرد؛ این درحالی بود که دیوید تقریبا ۱۳۶ کیلوگرم وزن داشت. بدتر از همه، او تنها ۳ ماه فرصت داشت که خود را به وزن متعادلی که انتظار میرفت برساند!
خوشبختانه اینبار دیوید آنقدر در رسیدن به هدفش مصمم بود که تصمیم گرفت این فرصت استثنایی را به آسانی از دست ندهد. او صبحانه حجیمش را با یک رژیم غذایی متعادل جایگزین کرد و بیش از ۶ ساعت در روز را به ورزش اختصاص داد. او هر روز در ساعت ۴:۳۰ صبح بیدار میشد و به مدت ۲ ساعت دوچرخهسواری میکرد. دیوید بعد از خوردن صبحانه و استراحتی کوتاه به استخر میرفت و ۲ ساعت هم به شنا میگذراند. او حتی در پایان شب هم ۲ ساعت دیگر دوچرخهسواری میکرد و بدین ترتیب توانست در عرض ۲ هفته ۱۱ کیلو از وزنش را کم کند.
این برای دیوید که تا دیروز، جز خوردن و ناامیدی کار دیگری نداشت، شبیه یک معجزه بود. او بعد این پیروزی کوچک، یک برنامه ثابت دویدن را هم به فهرست تمرینات ورزشیاش اضافه کرد. هرچقدر که زمان ثبت نام نزدیکتر میشد، دیوید شاهد پیشرفت بیشتری در وضعیت فیزیکیاش بود. درنهایت، او در هنگام ثبت نام توانست به وزن دلخواه خود برسد اما هنوز تا فارغالتحصیلی از دوره آموزشی، راه درازی در پیش داشت.
تمرینات سخت در میان گل و لای و آب به همراه خواب کم، باعث شده بود که دیوید بیشتر از هر زمان دیگری خود را به چالش بکشد. در نهایت، با وجود آن همه سختی و مبارزه، او توانست دوره آموزشی نیروی دریایی را با موفقیت به پایان برساند. حالا وقت آن بود که دیوید برای اولین بار به خودش افتخار کند؛ همان چیزی که تا آن زمان تجربهاش نکرده بود.
دیوید تشنه تجربه چالشهای جدیدتری در زندگیاش بود
دیوید یکی از سختترین تمرینات آموزشی را پشت سر گذاشته بود و احساس خوبی داشت. وقتی که شما با موفقیت مشکلات را کنار میزنید، پیروزیهای کوچک به شما جسارت بیشتری میبخشد. دیوید هم این جسارتِ شکوفا شده در ذهنش را به خوبی حس میکرد و حالا تشنه تجربه کردن چالشهای جدید شده بود. او به دنبال راهی بود که از طریق آن بتواند مهارتهایی که در دوره آموزشیاش دیده بود به چالش بکشد.
دوی استقامت، چیزی بود که برای یک لحظه به ذهن دیوید خطور کرد و خیلی زود تبدیل به سوخت موتور انگیزهاش شد. در آن زمان، بسیاری از همقطاران دیوید در یکی از عملیاتهای نظامی در افغانستان کشته شده بودند. به همین دلیل، دیوید تصمیم گرفت که برای کمک به خانوادههای کشتهشدگان یک کمپین خیریه راه بیندازد. در این بین، ماراتن ۱۳۵ مایل بد واتر (BadWater) تیری با دو نشان بود. دیوید از طریق اینکار میتوانست هم توانایی خود را به مرحله آزمایش بگذارد و هم کار خیرخواهانه خود را به انجام برساند.
شرکتکنندگان در این رقابت، علاوه بر مسافت زیاد، باید با مشکلات دمای هوا هم دست و پنجه نرم کنند. این ماراتن در اواسط تابستان و از مکانی واقع در کالیفرنیا به نام دره مرگ شروع میشود. شرکتکنندگان از جایی پائینتر از سطح دریا یعنی دره مرگ مسابقه را شروع کرده و سپس از مسیر سه رشتهکوه مختلف با میانگین ارتفاع ۱۴.۶۰۰ پایی بالا میروند.
دیوید برای شرکت در این ماراتن، ابتدا میبایست در مسابقه دیگری شرکت میکرد تا اجازه شرکت در ماراتن ۱۳۵ مایلی بد واتر را پیدا کند. دیوید باید مسیری ۱۰۰ مایلی را در کمتر از ۴۸ ساعت میپیمود و بعد از آن، شانس شرکت در ماراتن ۱۳۵ را پیدا میکرد.
دیوید از قبل هیچ تمرینی برای انجام این مسابقه نداشت، اما توانست در عرض ۱۹ ساعت، مسیر مشخصشده را بدود و حتی برای اطمینان بیشتر، چند مایل هم بیشتر دوید.
بدین ترتیب، دیوید با این پیروزی توانست مجوز ورود به ماراتن ۱۳۵ بد واتر را به دست بیاورد. نتیجه مسابقه در ماراتن ۱۳۵، به خوبی مسابقه دوی قبلی بود. او به خاطر تمرینات سخت نیروی دریایی که در هوای گرم و داغ انجام میشد، توانست بهخوبی گرمای هوا را تحمل کند و از پس مسابقه بربیاید. دیوید توانست ماراتن ۱۳۵ مایلی بد واتر را در عرض ۳۰ ساعت به پایان برساند و رتبه پنجم را از آن خود کند. این برای مردی که روزی بهخاطر ترس از آب، از نیروی هوایی انصراف داده بود، چیزی بالاتر از تصور بود.
دیوید شاه کلید درهای موفقیت را پیدا کرده بود و دیگر از هیچ در بستهای نمیترسید!
چیزی بهعنوان کمبود وقت وجود ندارد
دیوید گاگینز تنها فرد آمریکایی- آفریقایی نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا است که رتبه پنجم در ماراتن ۱۳۵ مایل بد واتر را نیز کسب کرده است. با توجه به سختیهایی که دیوید در زندگی پشت سر گذاشته، بسیاری از افراد دلیل موفقیت او را در زندگی جویا میشوند.
گاگینز بر این باور است که هیچ راه حل سریع و نسخه میانبری برای رسیدن به موفقیت وجود ندارد.
متأسفانه هرچقدر که تکنولوژی و خدمات رفاهی بشر با پیشرفت و سرعت بهتری همراه میشود، به همان اندازه بر روی صبر و تحمل انسانها هم تأثیرات منفی میگذارد! ما امروزه افرادی را میبینیم که برای موفقیت و پیشرفت، بهدنبال راهحلهای سریع و فوری هستند؛ درحالیکه به عقیده دیوید گاگینز، موفقیت در سایه تلاش و کار سخت حاصل میشود.
وقتی بر روی هدفی متمرکز میشوید، باید تمام توان و انرژیتان را برای آن به کار بگیرید. خیلیها در جواب به این توصیه دیوید، نبود وقت کافی را دلیلی برای متمرکز نبودن بر روی کار عنوان میکنند. آنها بر این باور هستند که پرداختن به اموری مانند مدیریت خانه و وقت گذراندن با فرزندان، یا یک سری کارهای جانبی دیگر، وقتی برای تمرکز روی اهدافشان نمیگذارد.
در جواب به این دسته از افراد، دیوید نبود وقت را تنها یک بهانه تصور میکند تا آنها را از تلاش برای موفقیت باز دارد. به عقیده او، سحرخیزی تنها راهحل کاربردی و تأثیرگذاری است که همه افراد باید از آن بهره ببرند.
دیوید هر روز ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشود و برنامه صبحگاهی خود را با دویدن آغاز میکند. او هر روز حدود ۹ تا ۱۶ کیلومتر میدود و ساعت ۵:۱۵ دقیقه به خانه باز میگردد. سپس، بعد از گرفتن دوش و صرف صبحانه، عازم محل کارش میشود. البته او مسیر خانه تا محل کار خود را هم با دوچرخه طی میکند.
با وجود اینکه او هر روز از ساعت ۹ تا ۵ عصر را در محل کار سپری میکند، اما این برنامه همیشگی، هرگز مانع انجام تمرینات ورزشی او نشده است. بنابراین، در کنار مشغولیات دنیای امروزی، تنها راهی که کمکتان میکند که به اهدافتان برسید، سحرخیزی است. البته این نکته را هم فراموش نکنید که سحرخیزی، نیاز به پشتکار فراوان دارد و باید جزو عادات همیشگی هر یک از ما قرار گیرد.
داشتن برنامه منظم روزانه و پایبند ماندن به آن، میتواند کمبود وقت را در بسیاری از اوقات جبران کرده و حتی برایتان وقت اضافی هم ایجاد کند.
با واقعیت در صلح باش اما هرگز به آن راضی نشو!
در زندگی راههای بیشماری برای شناخت پتانسیل واقعی خودتان وجود دارد؛ راههایی که اغلب دردناک، رنجآور و پوشیده با موانع زیاد هستند. در این میان، عده کمی راه سختتر را انتخاب میکنند و در مقابل، با انکار کردن، در نقطه امن خود باقی میمانند.
در آفریقای جنوبی افرادی هستند که برای اتحاد و یکی شدن با هستی ، ۳۰ ساعت به صورت مداوم میرقصند. در تبت نیز زائرانی وجود دارند که هفتهها و ماهها در مسیری طولانی، مشقت میکشند تا خود را به معبد برسانند. همچنین فرقهای در ژاپن وجود دارد که با پیمودن ۱۰۰۰ مایل در ۱۰۰۰ روز، خود را متحمل رنج و دردی توصیفناپذیر میکنند. چنین کارهایی باعث میشوند که انسان بفهمد تواناییهایش فراتر از چیزی هستند که تصور میکند.
همچنانکه درد میکشید، الماس وجودی شما صیقل پیدا میکند و تواناییهایتان همچون شکوفه بسته یک گل، باز میشود. به عقیده دیوید گاگینز، دردها، روزنهای را در انسان باز میکند که در خوشی و رفاه کامل، هرگز نمیتوان به چنان رشدی رسید.
ذهن شکاک، بدبین و محافظهگر ما انسانها همواره ما را از رسیدن به چیزی که تواناییاش را داریم منع میکند. اما با انکار کردن و چسبیدن به زندگی تکراری هم دردی درمان نمیشود؛ چرا که ذهن منفیبافمان دست از سرمان برنمیدارد. در این حالت، خود را مدام سرزنش میکنیم که چرا آنطور که باید از فرصتها و قابلیتهای وجودیمان استفاده نکردهایم؛ دردی که در این مواقع تجربه میکنیم حتی از درد شکستخوردن در انجام یک کار هم سختتر است.
اگر ما بتوانیم با صدای شکاک و فریبنده ذهنمان مقابله کنیم، آنوقت دیگر هیچ چیزی نمیتواند مانع حرکتمان شود. در این حالت، ما خودمان هستیم و بس؛ و هیچ چیزی نمیتواند جلودارمان باشد.
پذیرفتن واقعیتهای تلخ موجود در زندگیتان باعث میشود که با خودتان شفاف باشید. اگر رنجی را در گذشته تحمل کردهاید و یا در حال حاضر دچار کمبودهایی هستید، بهتر است در مرحله اول، آنها را بپذیرید. درست است که دنیا همیشه منصفانه رفتار نمیکند اما این دلیلی برای تسلیم شدن شما نیست! پذیرش واقعیات موجود در زندگی، به معنی تسلیم شدن و ماندن در وضعیت دشوار نیست، بلکه انگیزهای برای بهتر کردن اوضاع است.
در زندگی دیوید نیز افراد زیادی وجود داشتند که از طرق مختلف او را آزار میدادند. به عقیده دیوید آن چیزی که در گذشته برایش اتفاق افتاد، انگیزهای شد که او خود را در برابر سختترین شرایط آبدیده کند. آنچه دیوید گاگینزی را که امروز میشناسیم شکل داد، همان دردها و مصیبتهایی بود که زمانی آرامش را از او ربوده بود. بنابراین، وجود مشکلات و ظلمهایی که در زندگیمان تجربه میکنیم، میتواند همانند یک اهرم فشار عمل کند و ما را به سمت آيندهای بهتر سوق دهد. مهم این است که اجازه ندهیم بار مصائب زندگی، استقامت و تواناییهایی بالقوه ما را تحت تأثیر قرار دهد.
اغلب انسانها از تغییرات بزرگ میترسند!
هر شخصی با توجه به طبیعت وجودیاش، رنجها و دردهایی را در زندگی تجربه میکند که مختص خودش است. همه ما آرزوهای سرکوبشده، از دست دادن و تحقیر را بارها و بارها در زندگی تجربه کردهایم. طبق گفته بودا، زندگی رنج کشیدن است و این بدان معناست که هرگز نمیتوان روند رنج و درد را برای همیشه متوقف کرد. رنج و سختی، بخشی از طبیعت انسانی ما بر روی این سیاره است و نمیتوان با آن مبارزه کرد. با وجود این، انسان همواره از رنج دوری میکند و حاضر به تحمل آن نیست.
در خوشبینانهترین حالت، اگر بخواهیم تغییری هم در زندگی خود ایجاد کنیم، آنقدر کوچک و سطحی اقدام میکنیم که مبادا اندک رنجی نصیبمان شود. تغییرات بزرگ، آنقدر برایمان دردآور و دور از ذهن است که قابلیتهای خود را تا ابد نادیده میگیریم. این، راهی است که اکثر انسانها انتخاب کردهاند و خود را همانند مردگانی متحرک در یک نقطه ثابت نگاه داشتهاند!
در مقابل، برای بسیاری از افراد هم محدودیتها همانند غل و زنجیری است بر پر پروازشان. این دسته از افراد، به دنبال راهی هستند که خود را با چالشهای بیشتری روبهرو کنند و بتوانند فراتر از تصوراتشان بیندیشند.
زمانی که دیوید تصمیم گرفت که در عرض 3 ماه وزن زیادی کم کند، دوستانش او را احمق فرض کردند. از نظر آنها این تصمیم در عینحال که دیوانگی بود، غیرممکن هم بود. دیوید با شنیدن جملات منفی اطرافیانش، کمی در تصمیمگیری دچار تردید شد، اما چیزی که او را منصرف کرد فقط حرف بقیه نبود؛ در واقع این ذهن دیوید بود که توانایی او را به چالش کشید و در او ترس و هراس ایجاد کرد.
همه ما بارها تصمیماتی گرفتهایم که توسط اطرافیانمان مورد تمسخر قرار گرفته است. دنیا پر از انسانهای حسود و تنگنظری است که متأسفانه گاه جزو دوستان و خویشاوندان نزدیکمان هستند. آنها به همان اندازه که از شکست ما دچار وحشت میشوند، از موفقیت ما نیز میهراسند.
وقتی از نقطه امن خود خارج میشویم، آنها بیشتر از هر زمان دیگر فضای تاریک زندانی که در آن هستند را حس میکنند. نور رهایی شما به تاریکی زندان آنها شدت بیشتری میدهد و به همین دلیل موفقیت شما آنها را بیمار میکند! بااین وجود اگر آن افراد هنوز اندک جسارتی در وجودشان باقی مانده باشد، رهایی شما باعث آزاد شدن آنها نیز خواهد شد. بنابراین جسارت و شهامت شما برای تغییرات بزرگ، میتواند بر روی اطرافیانتان هم تأثیرات چشمگیری داشته باشد؛ این همان معجزهای است که با خارج شدن از حریم امنتان اتفاق میافتد.
بعد از هر موفقیت، توقف نکنید
وقتی بعد از مدتها تلاش و استقامت در برابر موانع، به هدفتان می رسید، لذت آن پیروزی تا مدتها لحظههای زندگیتان را شیرین میکند. در نهایت، اگر دستاورد شما به صورت یک مدال یا تابلوی تقدیر روی دیوار اتاق نصب شود، یاد و خاطره این پیروزی مثل یک ارثیه خانوادگی نسل به نسل حفظ خواهد شد. بر اساس باور دیوید گاگینز، پیروزیها چه کوچک باشند چه بزرگ و خارقالعاده، نباید نقطه پایان تلاش ما قرار گیرند؛ چرا که رسیدن به نقطهای مشخص، نشانه توقف ما نیست، زیرا برای حفظ آن جایگاه لازم است که همواره در حال رشد بیشتر باشیم.
موفقیت مثل روغنی است که اگر آن را مدت زیادی روی ماهیتابه قرار دهید، خیلی زود میسوزد. شاید این ملموسترین مثالی باشد که میتوان برای توصیف این وضعیت مطرح کرد. اهمیت ندارد که جایگاه فعلی شما چقدر احترام، تقدیر و تحسین را معطوف شما کرده، بلکه آنچه که مهم است حفظ این جایگاه است. انسانها خیلی زود شما را فراموش خواهند کرد و جایگاه شما توسط افراد کارآزمودهتر و متخصصتر اشغال خواهد شد.
شاید کمی برایتان تلخ باشد، اما اگر در بین افرادی معمولی و متوسط توانستهاید همچنان بدرخشید و در رأس بمانید، کار شاقی انجام ندادهاید! درست مانند این است که شما تنها ماهی بزرگِ داخل یک تنگ کوچک هستید. اما اگر در میان کسانی قرار بگیرید که همانند شما به فکر رشد و پیشرفت خود هستند، آنوقت کارها سختتر خواهد شد. در این شرایط، شبیه گرگی خواهید بود که برای بقا در میان دیگر گرگها، دو راه بیشتر ندارد؛ یا باید قدرت و شهامت خود را به بوته آزمایش بگذارد و یا همچون دیگر گرگها سرسپرده اوامر رئیس گروه شود. زندگی، پیکار جنگ نیست و ما هم گرگ نیستیم، اما برای اینکه بتوانیم از قابلیتهای خود بیش از تصورمان استفاده کنیم، بعد از هر دستاورد نباید متوقف شویم.
در مسیر پیشرفت، خودتان را با کسی غیر از خودتان مقایسه نکنید. رسیدن به چیزی که ورای تصوراتتان است، میتواند بهترین الگو برای دنبال کردن اهدافتان باشد. بنابراین آخرین دستاوردهای خود را حفظ کرده و خود را برای ثبت رکوردی جدید آماده کنید.
اگر اهداف مثبتی را برای خود یادداشت کردهاید، در کنار آن، جنبههای منفی و نقاط ضعفی را که باید اصلاح شوند هم به آن فهرست اضافه کنید. دیدن موانع کار میتواند آستانه تحمل شما را در هنگام رویارویی با مشکلات بالا برده و انعطافپذیریتان را افزایش دهد.
بنابراین پیروزهای کوچک را جشن بگیرید، اما برای قدم بعدی از همین الآن اقدام کنید. نقطهای را که برای هدف خود در نظر گرفتهاید، قدری بیشتر از تصوراتتان پیشبینی کنید، تا مجبور شوید بیشتر تلاش کنید. در عین حال، از یاد نبرید که دردها و شکستهایی که در طول مسیر تجربه میکنید، استقامت و توان شما را بالا خواهد برد. در پیست دوچرخه سواری زندگی، مقصدی وجود ندارد؛ هرچقدر بزرگتر بیندیشید، مسیر به اندازه تصورتان وسعت بیشتری میگیرد و در نهایت، به جایی ختم می شود که شما خواستهاید.
پیام کلی کتاب نمی توانی به من آسیب بزنی
کودکی دیوید گاگینز همواره در رنج و خشونت سپری شد. رفتار خشونتبار پدر او تا سالها در ذهن دیوید باقی ماند و بهای سنگینی برای دیوید داشت. هیچکدام از ما قبل از تولد، شانس این را نداریم که والدین و یا مکان تولد خود را انتخاب کنیم. دیوید هم همانند میلیاردها انسان دیگر بدون هیچ انتخابی وارد خانوادهای شد که قرار بود نقش سرپرستی او را بر عهده گیرند. با این تفاوت که پدر دیوید یکی از بدترین پدرهایی بود که هر کودکی میتوانست در زندگی داشته باشد. او پدرش را شیطان مینامید، اما هرگز برای فرار از شرایط تلخ و ظلم پدر کاری نمیتوانست انجام دهد.
شرایط بد روحی و جسمی دیوید، او را در چشم معلمها تبدیل به پسربچه کودنی کرده بود که میبایست به مدارس استثنایی فرستاده شود. هرچند که راهکار دیوید برای فرار از مدرسه استثنایی چندان اخلاقی نبود، اما این اتفاق بیانگر حقیقت آشکاری در وجود دیوید بود؛ در ذهن او هنوز جایی برای مبارزه و تسلیم نشدن وجود داشت. او بار دیگر، زمانی که از فرط چاقی تبدیل به یک بالون متحرک شده بود، انگیزه و تلاشش را در بوته آزمایش قرار داد.
تجربیاتی که دیوید در دوره آموزشی نیروی دریایی کسب کرد، ذهن او را از مرزهای محدودی که برای خود ساخته بود، فراتر برد. از آن زمان، او خود را با چالشهای جدید و بزرگتری به رقابت کشاند تا به همه ثابت کند که استعداد چیزی جز تلاش و عرق ریختن فراوان برای آنچه که میخواهید نیست. او شاید تنها بچه کودن اما نابغه کلاس بود که فراتر از مرزهای ذهنیاش خیالپردازی کرد و با نیروی ایمان و کار سخت به آن رسید.
پیشنهاد کاربردی:
از قانون، 40 درصد جلوتر بروید.
یکی از قوانینی که دیوید گاگینز آن را به افراد پیشنهاد میدهد، قانون 40 درصد است. همه ما ظرفیت و گنجایش جسمی و ذهنی مشخصی داریم که طبق سالها کار کردن و تجربه، آن را برای خود به وجود آوردهایم. از آنجا که انسان، شیفته راحتی و آسایش است، به محض اینکه 40 درصد از توان خود را صرف کاری میکند، دست از تلاش میکشد. در این شرایط، چیزی که مانع ادامه کار میشود، بیشتر از آنکه خستگی جسمی یا ذهنی باشد، صدای افکارتان است که شما را ترغیب به توقف میکند! این طبیعی است که ذهن شما بهدنبال درد و رنج نباشد و خیلی زودتر از اینکه احساس بدی پیدا کنید، فرمان توقف کار را ارسال کند. اما در این شرایط، شما از همه پتانسیلی که در اختیار دارید، استفاده نکردهاید و در نقطه امنتان گیر افتادهاید. بنابراین، بهتر است در چنین وضعیتی، مرحله رنج را با بیتوجهی پشت سر بگذارید تا خود را به سطح بالاتری از استقامت برسانید.
کتابی مفید و آموزنده
دارم انجام میدم با تمرکز
همشوهایلایت میکردم انقدر خوب بود. خللصش هم عالی بود