خلاصه کتاب ” هنر ظریف بی خیالی ” اثر ” مارک مَنسون ”
The Subtle Art of Not Giving a F*ck by Mark Manson
این کتاب درباره چیست؟
کتاب هنز ظریف بی خیالی (یا هنر ظریف اهمیت ندادن یا به اصطلاح عامیانه: هنر رندانه به تخم گرفتن) (نوشتهشده در سال 2016) به ما نشان میدهد چطور با کمتر اهمیت دادن میتوان زندگی بهتری داشت. این کتاب به شما چند قانون ساده را میآموزد که در صورت دنبال کردن آنها زندگی شادتر و کم استرستری خواهید داشت.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- افرادی که به دنبال یافتن ارزشهای جدید در زندگیاند.
- کسانی که از مرگ میترسند.
- کسانی که در روابط عاشقانهشان به بُنبست رسیدهاند.
نویسنده این کتاب کیست؟
مارک مَنسون یکی از پرفروشترین نویسندههای مجلهی نیویورکتایمز و وبلاگ نویس بسیار معروفی میباشد. او با مقالههای غیرمعمول خود در موضوع شاد بودن، مخاطبان و هواداران بسیاری پیدا کرد. تعدادی از آثار او مانند مهمترین سؤال زندگی شما، هنر اهمیت ندادن و نمیتوان همهچیز داشت توسط افراد معروفی مانند اِلیزابِت گیلبِرت، کریس هِمسوُرث، ویل اِسمیت و چِلسی هَندلِر بازنشر شدهاند. وب سایت او، markmanson.net ماهانه دو میلیون نفر خواننده دارد.
فقط بر روی چیزهای مهم تمرکز کنید و بیخیال مابقی شوید.
امروزه در عصر فرصت زندگی میکنیم و انتخابهای بسیاری در مسائلی مانند شغل، همسر، تفریحات یا حتی منابع خبری داریم. پس چرا بااینحال زندگی کردن آنقدر سخت و ملالآور است؟ چرا همهی ما مضطرب و ناامید هستیم؟ ما که هر چه میخواهیم در اختیار داریم!
علت این است که ما میخواهیم همهی کارها را با هم انجام دهیم و همیشه درگیر تمرکز بر روی انتخاب و فرصتهای بیشماری هستیم که در اختیار داریم. این پخش شدن تمرکز بر روی موارد مختلف، تنها باعث اتلاف انرژی و وقت ما میشود. حال، چاره چیست؟
در این خلاصه کتاب میخواهیم بفهمیم چه چیزهایی برای ما مهم و لایق توجه هستند و به چه چیزهایی اصلاً نباید اهمیت داد.
برخی از پیامهای این خلاصه کتاب:
- چرا نباید خودتان را با متالیکا مقایسه کنید؟
- خودنکوهی کلید درست بودن است.
- چرا مرگ باید پایان همه باشد؟
- زندگی درهرصورت سخت است؛ پس باید سختیهای مناسب خود را انتخاب کنید
- با نداشتن ارزشهای درست، هیچگاه خوشحال نخواهید بود
- پیدا کردن ارزشهای مهم و ترک ارزشهای بیاهمیت، تا چه اندازه اهمیت دارد؟
- تغییرات مثبت تنها وقتی اتفاق میافتند که مسئولیت زندگیتان را بر عهده بگیرید
- وقتی هویتمان به خطر بیافتد، فرار میکنیم. راهحل چیست؟ بودائیسم!
- برای دیدن تغییر مثبت، باید اشتباهات و عیبهایتان را بپذیرید
- روابط عاشقانه اگر کنترل نشوند، میتوانند مخرب باشند
- انسانها از مرگ وحشت دارند و سعی میکنند بعد از آن نیز زندگی کنند
- پیام کلی کتاب
زندگی درهرصورت سخت است؛ پس باید سختیهای مناسب خود را انتخاب کنید.
از زندگی واقعاً چه میخواهید؟ بهعبارتدیگر، هدف بزرگتان که خواهان رسیدن به آن هستید چیست؟
بدون شک پاسخ دادن به این سؤال کار آسانی نیست. بله، بسیاری از ما ادعا میکنیم در زندگی به دنبال خوشبختی، خانوادهی خوب و شغل موردعلاقهمان هستیم. چنین اهدافی، بسیار کلی هستند و کلی بودن اهداف ازآنجاییکه شما را در مسیر دستیابی به آنها هول نمیدهند، مشکلساز میشوند.
متأسفانه اگر بخواهید در زندگی بهجایی برسید، باید سختی بکشید. رسیدن به هدف، مستلزم سختکوشی و عزم راسخ است و حتماً در این مسیر با شکست و موانع روبرو میشوید.
اگر هدف مشخصی برای دستیابی نداشته باشید، دچار فلاکت میشوید. فرض کنیم مدیرعامل شدن، هدف شماست. بله مدیرعامل بودن کار بسیار باکلاس و پردرآمدی است اما تابهحال به سختیها و مسئولیتهایی که یک مدیرعامل بر دوش میکشد فکر کردهاید؟ پس از کمی تفکر متوجه میشوید که مدیرعامل بودن اصلاً هم کار آسانی نیست.
مدیرعاملان معمولاً هفتهای شصت ساعت کار میکنند و روزانه تصمیمات دشوار و سرنوشت سازی برای شرکت خود میگیرند. اگر مدیرعامل شدن آرزوی دیرینه و کودکیتان نباشد، قطعاً زیر سختیهای این کار کمر خم میکنید و شانس موفقیتتان به میزان چشمگیری کاهش مییابد.
ازآنجاییکه سختی کشیدن اجتنابناپذیر است، باید هدفی را پیدا کنید که ارزش سختی کشیدن داشته باشد. کار کردن بر روی چیزی که شما را خوشحال میکند، هرچقدر هم که دشواری داشته باشد، باعث رشد و پیشرفتتان میشود.
برای مثال نویسنده کتاب را در نظر بگیرید. او متوجه شد از نوشتن درباره قرارهای عاشقانه بسیار لذت میبرد؛ پس تصمیم گرفت بر روی نوشتن وبلاگهایی درباره توصیههای قرارهای عاشقانه تمرکز کند. او در ابتدا با چالشهایی مواجه شد اما ازآنجاییکه انجام این کار برایش لذتبخش بود، دشواریها باعث پیشرفتش شدند. مَنسون درنهایت مزد زحماتش را گرفت و صدها هزار نفر دنبال کننده بهدست آورد. درآمد او از وبلاگ نویسی بهقدری خوب بود که تصمیم گرفت بهصورت تماموقت به نویسندگی مشغول شود.
هیچ منطقی در گشتن به دنبال زندگی راحت و بدون سختی وجود ندارد. تنها راهکار، یافتن هدفی است که برای آن حاضر به تحمل سختی و دشواری باشید. البته، به همان اندازه مهم است که درک کنید سختی کشیدن برای کارهایی که از انجام آن لذت نمیبرید، کاملاً اشتباه است و باید از دنبال کردن چیزهایی که در زندگی خوشحالتان نمیکنند دستبردارید. تنها بر روی چند هدف مهم تمرکز کنید و اهمیتی به باقی چیزها ندهید.
با نداشتن ارزشهای درست، هیچگاه خوشحال نخواهید بود.
«نابرده رنج، گنج میسر نمیشود» بهترین نمونهها برای این ضربالمثل در دنیای هنر و موسیقی یافت میشوند. جایی که هنرمندان تا رسیدن به پول و شهرت، دورههای طولانیمدتی از فقر یا دشواری را گذراندهاند. چنین تصوری درباره هنرمندان ازآنچه که فکر میکنید درستتر است.
دِیو ماستِینِ گیتاریست را در نظر بگیرید. او در سال 1983 از بند موسیقی خود آنهم وقتیکه چیزی با شهرت فاصله نداشتند، بیرون انداخته شد. ماستین که از این اتفاق خشمگین شده بود، تصمیم گرفت به همگروهی سابقش نشان دهد چه چیزی را از دست دادهاند و دو سال را شبانهروز بیوقفه صرف تمرین و ساخت گروهی کرد که حتی از گروه سابقش هم بهتر باشد. گروهی که او تشکیل داد، مِگادِث نام داشت که موفق شد بیش از بیست و پنج میلیون نسخه آهنگ در سراسر جهان بفروشد.
باوجود تمامی موفقیتهای مِگادِث، ماستین هنوز هم خوشحال نبود و دستاوردهای گروه فعلیاش را با گروه سابق خود مقایسه میکرد. متأسفانه گروه سابق او مِتالیکا بود که عظمتش نیازی به توضیح ندارد. ماستین به دلیل مقایسه خود با متالیکا، حتی باوجود موفقیتهای مگادث، خودش را یک شکستخورده میدانست.
داستان دیو ماستین، یک نکته مهم در بر دارد: مقایسه موفقیت یک نفر با افراد دیگر، امری بسیار خطرناک است. ماستین تنها در شرایطی احساس موفقیت میکرد که از متالیکا عبور کند و همچین چیزی تقریباً غیرممکن است! پس باید با ارزشهایی موفقیت خود را ارزیابی کنید که درست و سالم باشند.
پیت بِست، یکی از نمونههایی است که نشان میدهد چطور ارزشهای درست، منتهی به شادمانی و خوشحالی میشوند. پیت بست نیز مانند دیو ماستین از گروه خود در شرف موفقیت، بیرون رانده شده بود. از شانس بد او، این گروه بیتلز بود؛ بهترین گروه موسیقی تمام تاریخ! او با دیدن موفقیت همگروهی سابقش دچار افسردگی شده بود اما بهمرور ارزشهای خود را تغییر داد و متوجه شد که در زندگی بیش از هر چیزی، بودن در کنار خانواده خوشحالش میکند. البته که او هنوز از ساختن موسیقی لذت میبرد اما دیگر موفقیت یا عدم موفقیت در آن برایش مهم نبود. او با تغییر ارزشهایش، توانست به زندگی شادیبخش دست یابد و حتی از موسیقی نیز لذت بیشتری ببرد.
پس در بحث خوشحال بودن، اهمیت ارزشها بالاتر از دستاوردهاست. در قسمت بعدی، به شما یاد میدهیم چگونه ارزشهای درست را در زندگی خود پیدا کنید.
پیدا کردن ارزشهای مهم و ترک ارزشهای بیاهمیت، تا چه اندازه اهمیت دارد؟
در قسمت قبل خواندیم که اندازهگیری ارزشهای خود از راه مقایسه با دیگران تنها منتهی به ناامیدی میشود.
بسیاری از افراد، لذتهای فانی زندگی را در اولویت قرار میدهند و کل عمرشان را به دنبال کسب این لذتها میروند که کار درستی نیست. درواقع، ثابت شده لذتهای فانی محرک اصلی معتادان، خیانتکاران و پرخوران است. تحقیقات نشان دادهاند افرادی که لذتهای زندگی را قبل از هر چیزی قرار میدهند، در انتها درگیر اضطراب و افسردگی میشوند.
مادیات نیز چنین تأثیر مشابهی دارند. برای مثال، داشتن ماشینی گرانتر و بهتر از ماشین همسایه، یکی از نمونههایی است که حتماً با آن برخورد داشتهاید. مادیات، عامل اصلی خوشحالی نیستند؛ مطالعات انجامشده در این موضوع مدعیاند: پس از برطرف شدن نیازهای اولیه و ضروری انسان، ثروتِ بیشتر، نقش شادیبخش ایفا نمیکند و اگر یک نفر تصمیم به کسب ثروت را جلوتر از ارزشهایی مانند خانواده، صداقت و درستکاری قرار دهد، ازلحاظ روحی آسیب خواهد دید.
چطور میتوان از ارزشهای پوچ دوری کرد؟ باید بدانید پایبند بودن به ارزشهای پوچ، به معنای کمبود یا نبود ارزشهای مهم است. پس اگر میخواهید کورکورانه به دنبال لذتهای فانی نباشید و به مرسدس بنز همسایه حسادت نکنید، باید ارزشهایی را در زندگی خود مشخص کنید که ارزنده و بزرگ باشند.
یک ارزش خوب چنین ویژگی هایی دارد:
- واقع گرایانه است.
- برای جامعه مفید است.
- اثر آنی و قابل کنترل دارد.
برای مثال، صداقت را در نظر بگیرید؛ صداقت قابلکنترل است (خودتان تصمیم میگیرید صادق باشید یا خیر) بر اساس واقعیت است و برای جامعه و افراد دوروبرتان سودمند است. چند ارزش دیگر که این سه ویژگی را دارند عبارتاند از: خلاقیت، سخاوت و انسانیت.
تغییرات مثبت تنها وقتی اتفاق میافتند که مسئولیت زندگیتان را بر عهده بگیرید.
سالانه هزاران دوندهی تازهکار در ماراتن شرکت میکنند و بسیاری از آنها برای خیریه این کار را انجام میدهند. باوجوداینکه بسیاری از دوندگان در بهپایان رساندن ماراتن به مشکل میخورند، از عملکرد خود راضی هستند. حال تصور کنید بهجای حضور داوطلبانه در ماراتن، مجبور به شرکت در آن بودید! مهم نیست که چقدر خوب بدوید؛ بهاحتمالزیاد از این تجربه متنفر میشدید.
حس اجبار در انجام یک کار، تمام لذتش را از بین میبرد. متأسفانه بسیاری از ما بهگونهای زندگی میکنیم که انگار تجربیاتمان بر ما اجبار شده بودند. از رد شدن در مصاحبه کاری گرفته تا ترک شدن توسط فردی که دوستش داریم یا نرسیدن به اتوبوس؛ خودمان را قربانی شرایط زندگی میبینیم.
بیاید به مثال بزرگی در این پدیده نگاه کنیم؛ ویلیام جیمز در خانوادهای بسیار اشرافی و ثروتمند در قرن نوزده آمریکا به دنیا آمده بود. او که از بیماری نادری رنج میبرد، همیشه درگیر حالت تهوع و گرفتگی کمر بود. او ابتدا میخواست نقاش شود اما بهقدر کافی در این کار خوب نبود و همیشه از طرف پدرش به خاطر بیاستعداد بودن تحقیر میشد. سپس او تصمیم به تحصیل در رشته پزشکی گرفت اما از دانشکده پزشکی نیز اخراج شد.
جیمز که بیمار و ناامید بود و حمایتی هم از طرف خانوادهاش نمیشد، تصمیم به خودکشی گرفت اما بهصورت اتفاقی گذرش به کتابی از چارلز پیرس خورد که در آن میگفت: «همه باید بهصورت کامل مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرند.» جملات پیرس در ذهن جیمز، حک شد.
جیمز متوجه شد تمام مشکلاتش ناشی از مقصر دانستن عوامل خارجی در زندگیاش بود؛ از طعنههای پدرش تا مریضی. او همیشه چیزهایی که نمیتوانست کنترلی بر روی آنها داشته باشد را مقصر میدانست و همین امر، او را به فردی ناتوان و عاجز تبدیل کرده بود. او فهمید که تنها خودش مسئول زندگیاش میباشد و با این طرز فکر، مسیری نو را آغاز کرد. پس از سالها کار و تلاش، او به یکی از پایهگذاران انجمن روانشناسی آمریکا تبدیل شد.
پس هرگاه فکر کردید قربانی زندگی شدهاید، ویلیام جیمز را به خاطر بیاورید و مسئولیت زندگیتان را بپذیرید.
تصور کنید همسرتان شما را ترک کرده. بهتر نیست بهجای اینکه او را به خاطر ترک کردنتان مقصر بدانید، به این فکر کنید که چهکاری انجام دادهاید که همسرتان را وادار به این کار کرده است؟ اگر دقیقتر نگاه کنید، میبینید که شما مقصر اصلی از هم پاشیدن رابطهتان بودهاید! شاید بهاندازه کافی او را حمایت نکردهاید یا به او عشق نمیورزیدید. با پیدا کردن اشتباهاتتان، از تکرار شدن آنها در آینده جلوگیری کنید تا زندگی شادتری داشته باشید.
وقتی هویتمان به خطر بیافتد، فرار میکنیم. راهحل چیست؟ بودائیسم!
تصور کنید مدیر ارشد یک شرکت بزرگ و معتبر هستید؛ شما شغل، ماشین، لباسها و احترامی که از همکارانتان دریافت میکنید را دوست دارید و مدیر ارشد بودن، هویت شماست.
حال فرض کنید فرصت این را دارید که به سمتهای بالاتری برسید. البته این فرصت با عواقبی نیز همراه است؛ در صورت اینکه نتوانید کار خود را به بهترین شکل ممکن انجام دهید، همهچیز را ازجمله شغلتان، ماشین، احترام همکاران و مهمتر از همه، هویتتان را از دست میدهید.
آیا این ریسک را میپذیرید؟ جواب بسیاری خیر است. این نتیجه پدیدهای است که نویسنده به آن قانون اجتناب منسون میگوید و طبق این قانون، ما از هر چه که هویتمان را تهدید کند فرار میکنیم. البته که فرار از خطراتی که عواقب بدی برای ما به همراه دارند، ممکن است حرکتی هوشمندانه به نظر برسد اما در اصل ما در حال محافظت از هویت خود هستیم.
برای مثال، بسیاری از نویسندگان و هنرمندان تازهکار، از نشر آثارشان خودداری میکنند و میترسند بازخورد خوبی از عموم دریافت نکنند. شکست خوردن باوجود تلاشهای بسیاری، چیزی است که هنرمندان فکر میکنند باعث نابودی هویتشان میشود؛ چراکه آنها هویتشان را بر مرکز تبدیلشدن به هنرمندی بزرگ ساختهاند.
برای دور زدن قانون اجتناب منسون، باید به سراغ بودائیسم برویم.
بودائیسم به ما میگوید هویت یک توهم است. هر صفتی که به خود نسبت دهید، از فقیر، افسرده و ناراحت گرفته تا شاد، موفق و ثروتمند، همه ساخته ذهنتان است. چنین صفاتی وجود خارجی ندارند؛ پس نباید اجازه دهیم افسار زندگیمان را در دست بگیرند؛ پس باید یاد بگیریم هویت خود را رها کنیم.
آزادی یافتن از هویت، تجربهی لذت بخشی است. فرض کنیم شما کسی هستید که همیشه شغلتان را در اولویت قرار میداده و خانواده، تفریحات و سرگرمی، همیشه در جایگاه دوم قرار داشتند. اگر شما وابستگی خود به شغلتان را رها کنید و بهجای آن به همراه خانواده به مسافرت بروید و زمان بیشتری را کنار همسر و فرزندانتان بگذرانید، متوجه میشوید که زندگی شادتری خواهید داشت.
برای دیدن تغییر مثبت، باید اشتباهات و عیبهایتان را بپذیرید.
تابهحال با افرادی که فکر میکنند همیشه حق با آنهاست و اشتباهاتشان را قبول نمیکنند برخورده داشتهاید؟ چنین افرادی نفرتانگیز هستند؛ مگر نه؟ خدا رو شکر که شما هم مانند آنها نیستید! متأسفانه باید بگویم شما هیچ تفاوتی با آنها ندارید. گاهی اوقات ما نیز دچار این توهم میشویم که حق با ماست.
به این مثال توجه کنید: یکی از دوستان نویسنده بهتازگی ازدواج کرده است. تقریباً تمام دوستان و نزدیکان قبول داشتند که او فرد بسیار خوب و خوشاخلاقی است؛ بهغیراز برادر عروس! برادر عروس عمیقاً باور داشت که او یک عوضی بهتماممعناست که خواهرش را پس از ازدواج اذیت خواهد کرد.
همه میدانستند که او اشتباه میکند اما هیچکس موفق به عوض کردن نظر او نمیشد. اگر نمیخواهید مانند برادر عروس باشید، مدام از خود سؤال کنید: آیا حق با من است؟ ممکن است اشتباه کرده باشم؟ با انجام این کار، از تصمیمات و حرفهای کورکورانه خود روی برمیگردانید. البته انجام این کار آنقدرها هم ساده نیست. اغلب تعصبات و باورهای بیجا، چشمان ما را بر روی اشتباهاتمان میبندند.
در مثالی که گفتیم، احتمالاً توهمات برادر عروس ریشه در عیبهای خودش داشته؛ شاید به خواهرش بابت پیدا کردن همسر ایده آلش حسودی میکرده. شاید این موضوع که تمام توجه خواهرش به سمت فرد دیگری رفته باعث ناراحتی او میشده. برای او ساختن فرضیات اشتباه راحتتر از قبول کردن اشتباهات و عیبهای خود بود.
خوشبختانه لازم نیست شما هم این اشتباه را تکرار کنید. با مدام زیر سوال بردن باورهای خود، با اشتباهات و عیبهایتان روبرو شوید تا زندگی سالمتری داشته باشید.
روابط عاشقانه اگر کنترل نشوند، میتوانند مخرب باشند.
رومئو و ژولیت، یکی از معروفترین داستانهای عاشقانه جهان است و با این حال، پایان خوشی ندارد. این داستان شامل قتل، تبعید و درگیریهای خونی است و در آخر هم عاشق و معشوق خودکشی کردند. این داستان، قدرت مخرب روابط عاشقانه را به ما نشان میدهد.
مطالعات نشان دادهاند تأثیر یک رابطه عاشقانه و عمیق بر مغز، شبیه به تأثیر کوکائین میباشد. بدین شکل که شما در لحظهای به اوج میرسید و بعد، سقوط میکنید. حال برای چشیدن طعم دوباره این اوج، به سراغ فرد دیگری میروید و درنهایت خودتان را در چاهی از درد و غم میبینید.
در دوران شکسپیر، اثرات مخرب روابط عاشقانه بر همگان روشن بود. تا قرن نوزده، اکثر ازدواجها و روابط، بنا بر توانایی و قابلیتهای هر دو طرف شکل میگرفت اما امروزه، رابطه عاشقانه به دنبال ایده آلهایی میرود که درنهایت باعث شکست عشقی میشود.
چاره چیست؟ آیا باید قید تمامی روابط عاشقانه را زد؟ نه کاملاً!
رابطه عاشقانه میتواند بسیار سازنده یا مخرب باشد. روابط ناسالم و مخرب زمانی رخ میدهند که یکی از آنها برای فرار از مشکلاتش، از آن رابطه سوءاستفاده میکند. برای مثال، کسی که از زندگیاش ناراضی است، از احساساتش برای فرد دیگر در جهت حواسپرتی خود استفاده میکند. متأسفانه یا خوشبختانه، نمیتوان تا ابد با این روش از مشکلات فرار کرد و بالاخره یک روز آن شور و شوق، خشک میشود.
در یک رابطه عاشقانه سالم، هر دو طرف برای عشق و علاقهای که نسبت به یکدیگر دارند، کنار هم ماندهاند و از رابطهشان برای فرار از مشکلات استفاده نمیکنند. آنها به خوبی هوای همدیگر را دارند و از یکدیگر حمایت میکنند. البته این حمایت نباید به گونهای باشد که کنترل زندگی شخصیتان را از دست بدهید و تمام کارها را شریکتان برای شما انجام دهد. تلاش شریکتان برای کنترل زندگی شما، نشانه رابطه غیرسالم است.
انسانها از مرگ وحشت دارند و سعی میکنند بعد از آن نیز زندگی کنند.
شاید فکر کردن به آن خوشایند نباشد اما همه ما یک روز میمیریم. اینکه چگونه با این حقیقتِ دردناک کنار بیاییم، تأثیر مستقیمی بر شیوهی زندگیمان دارد. برای درک قدرت کنترل مرگ بر زندگی افراد میتوان به آثار ارنست بکر نگاه کرد. او دکترای انسانشناسی داشت و باوجود مرگ زودهنگامش، کتاب تأثیرگذاری دربارهی مردن به نام «انکار مرگ» نوشت.
او در این کتاب دو نظریه بزرگ داشت:
برخلاف دیگر حیوانات، انسانها قابلیت تفکر درباره شرایط و سناریوهای فرضی دارند. مثلاً ما میتوانیم تصور کنیم اگر رشته دیگری در دانشگاه انتخاب کرده بودیم زندگیمان چگونه میشد؟ اگر بهجای پزشکی، به سراغ تدریس و معلمی میرفتیم چقدر با شرایط فعلیمان تفاوت ایجاد میکرد؟
این توانایی ساخت سناریوها و احتمالات فرضی، یک ایراد بزرگ دارد: میتوانیم تصور کنیم زندگی پس از مرگ چگونه است! در این بخش، به نظریه دوم بکر میرسیم. حال که میدانیم مرگ اجتنابناپذیر است، به دنبال ساخت سناریوهایی میرویم که بتوانیم پس از مرگ هم زندگی کنیم.
میل به زندگی پس از مرگ، افراد را تشویق میکند به دنبال شهرت بروند یا غرق مسائل دینی، سیاسی یا مادی شوند. این رؤیای جاودانه شدن، برای جامعه مشکلساز میشود و تا به امروز، تمایل آدمها به تغییر جهان، باعث رخ دادن جنگ، نابودی و بدبختی شده است.
خوشبختانه یک راهحل مشخص وجود دارد: باید از دنبال کردن جاودانگی دستبرداریم؛ نباید به شهرت و ثروت اهمیت دهیم و تمرکزمان را بر زمان حال بگذاریم. در زمان حال به دنبال هدف بگردیم و از جایی که هستیم خوشحال باشیم. این اهمیت ندادن فقط به افکار مربوط به مرگ محدود نمیشوند. هر چه که باعث ایجاد غم و ناراحتی میشود را باید کنار گذاشت تا زندگی لذت بخشی داشته باشیم.
پیام کلی کتاب هنر اهمیت ندادن
سعی بر انجام همزمان کارهای بسیار در زندگی، باعث ایجاد ناراحتی و اضطراب میشود. همهی ما باید اهمیت ندادن را یاد بگیریم؛ اهمیت ندادن به چیزهایی که جز درد و رنج، هیچ سود دیگری برای ما ندارند. آنچه که واقعاً دوست دارید و برایتان مهم است را انتخاب کنید و مسیر زندگیتان را با تغییر نگرش نسبت به کار، عشق و خودِ زندگی تغییر دهید.
ترس از دست دادن نداشته باشید. اگر میخواهید فقط روی چیزهایی تمرکز کنید که واقعاً برای شما مهم هستند، «نه» گفتن را یاد بگیرید. ترس از دست دادن مدام به شما استرس وارد میکند. نمیتوان همهی کارها را باهم انجام داد. تنها نکتهای که باید به یاد داشته باشید این است که چیزهای مهم را از دست ندهید.
عالی بود. ممنون از کباب و کتاب
به کارهایی که علاقه دارید مشغول شید نه کارهایی که به نظر شما خسته کننده است
🙂
عالی