خلاصه کتاب « هیلبیلی | Hillbilly Elegy » اثر « جِی.دی وَنس | J.D. Vance »
روزگار آمریکاییهای پشتِ کوه نشین
این کتاب درباره چیست؟
کتاب هیلبیلی (نوشتهشده در سال 2016) سرگذشت زندگی مردی است که در محلهی فقیرنشین میدِلتاون (Middletown)، واقع در اوهایو بزرگ شده. این خلاصه کتاب، داستان زندگی پسری را بیان میکند که علیرغم کودکیِ دشوار خود، سختیها را شکست داد و خود را از فقر رهایی بخشید. (هیلبیلی معادل با کلمهی دهاتی در زبان فارسی است.)
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- هیلبیلیها (دهاتیها) و اهالی آپالاچیا
- جامعهشناسان و پژوهشگران طبقهی کارگران سفیدپوست آمریکا
- کسانی که به رؤیای آمریکایی باور دارند.
نویسنده این کتاب کیست؟
جِی.دی وَنس، در ناحیهی کمربند زنگار محلهی میدل تاون در ایالت اوهایو بزرگ شد و پس از دبیرستان به تفنگداران دریایی ایالاتمتحدهی آمریکا پیوست. او پس از خدمت در عراق، به دانشکدهی حقوق یِیل و ایالت اوهایو رفت و ازآنجا فارغالتحصیل شد. وَنس در حال حاضر در یکی از بزرگترین شرکتهای سرمایهگذاری سیلیکون وَلی کار میکند.
در مسیر موفقیت، به سرگذشت یک هیلبیلی نگاه کنید.
رؤیای آمریکایی، معمولاً داستان فرار یک فرد از فقر، رهایی از تربیت نادرست و رسیدن به نوک قلهی موفقیت میباشد. با رسیدن به رؤیای آمریکایی، ثابت میکنید که هر چیزی ممکن است؛ حتی اگر شانس زیادی نداشته باشید.
در این خلاصه کتاب، داستان رؤیای آمریکایی را از زبان یک هیلبیلی سابق که به کارآفرینی موفق تبدیل شد را میخوانید. جِی.دی وَنس، در خانوادهای فقیر، پر از دعوا و کشمکش و بدون سرپرست بزرگ شد و بااینحال، توانست در وهلهی اول در نیروی دریایی و سپس در شرکتهای سرمایهگذاری سیلیکون ولی موفق شود.
در این خلاصه کتاب به موارد زیر نیز پرداخته میشود:
- نام هیلبیلی از کجا آمده؟
- چه چیزی باعث نابودی یک شهر شد؟
- چگونه سه قانون و یک مادربزرگ مهربان، پسرک داستان ما را از مشکلات نجات داد؟
- پدربزرگ و مادربزرگ جِی.دی بهعنوان هیلبیلیهای طبقهی متوسط بزرگ شدند؛ طبقهای که دیگر امروز وجود ندارد
- مادر جِی.دی، در خانهای پر هرجومرج به دنیا آمد و در فقر بزرگ شد
- تربیت نادرست، عمیقاً دوران کودکی جِی.دی را تحت تأثیر قرار داد
- جِی.دی در دوران نوجوانی به خاطر بستری شدن مادرش دائماً در حال نقلمکان بود
- زندگی جِی.دی پیش از پیوستن به ارتش، با ماندن در کنار مادربزرگ بهطور کامل زیر و رو شد
- ارتش به جِی.دی کمک کرد در زندگی پیشرفت کند
- در رهایی از فقر، وَنس به ما درس مهمی میدهد
- پیام کلی کتاب
پدربزرگ و مادربزرگ جِی.دی بهعنوان هیلبیلیهای طبقهی متوسط بزرگ شدند؛ طبقهای که دیگر امروز وجود ندارد.
جی.دی، یک هیلبیلی به دنیا آمد و در اوهایو، شهری که کاروکاسبی و امید در آن مرده بود؛ در فقر بزرگ شد. به همین خاطر است که او با میلیونها آمریکایی سفیدپوست طبقهی کارگر که تبار اسکاتلندی و ایرلندی دارند، هم ذات پنداری میکند؛ افرادی که بهندرت مدرک دانشگاهی دارند و سنت فقیر زندگی کردن را از پدران و مادرانشان به ارث بردهاند.
برای درک بهتر تبار جی.دی، به سراغ زندگی پدربزرگ و مادربزرگ او میرویم که هیلبیلی بودند و تجربهای مشابه در زندگی داشتند. آن دو که با نامهای ماماو و پاپاو (Mamaw and Papaw) شناخته میشدند، در دههی 1930، در ناحیهی جکسون واقع در ایالت کِنتاکی به دنیا آمدند. آنها پشت کوهنشین یا هیلبیلی خوانده میشدند. این نام تحقیرآمیزی بود که برای اهالی کوههای آپالاچیان استفاده میشد.
در جستوجوی کار، ماماو و پاپاو کنتاکی را به مقصد میدل تاون ترک کردند و پاپاو شغلی در کارخانهی فولاد آرمکو پیدا کرد. در دههی 1950، کارخانهی آرمکو تعداد زیادی از اهالی کنتاکی را به استخدام خود درآورد که باعث افزایش جمعیت شهرهایی مثل اوهایو شد.
این شغل کارخانهای، به آنها اجازه میداد تا با خیال راحت در طبقهی متوسط بازنشسته شوند. اما امروزه، وضعیت هیلبیلیها بسیار متفاوت است و شهرهایی مانند جکسون در ایالت کنتاکی به خاطر فقر تا مرز نابودی رفتهاند.
به همین خاطر، پشت کوهنشینان در چشم بسیاری از افراد فقیر هستند. عملاً یکسوم از جمعیت جکسون در فقر کامل به سر میبرد و والدین چارهای جز فرستادن فرزندانشان به دبیرستانهای بهدردنخور جکسون که بهندرت دانشآموزی را به دانشگاه میفرستد، ندارند.
وضعیت سلامت و بهداشت اهالی جکسون نیز اصلاً خوب نیست. مستند شبکهی ABC در سال 2009 که دربارهی اهالی آپالاچیا بود، نشان داد که وضعیت دندان نوجوانان به خاطر مصرف بیشازحد نوشیدنیهای قندی، اصلاً خوب نیست.
باوجوداینکه جکسون نمونهی بارزی از فقر آپالاچی است، دیگر شهرهای منطقه نیز به خاطر برونسپاری شغلها، وضعیتی مشابه دارند. در ادامه، متوجه میشوید چگونه این تغییر صنعتی شغلها، زندگی بسیاری از هیلبیلیها که آپالاچیا را خانهی خود میدانند تحت تأثیر قرار داده است.
مادر جِی.دی، در خانهای پر هرجومرج به دنیا آمد و در فقر بزرگ شد.
دایی جی.دی، خانهی کودکیشان که با مادر جی.دی به نام بِو Bev در آن بزرگشده بود را خانهای شاد در طبقهی متوسط توصیف میکند. اما به چشم دیگران، توصیفات دایی به واقعیت حتی نزدیک هم نیستند و آن خانه، دائماً در مرز فروپاشی قرار داشت. داستان اینگونه بود:
بِو، زادهی سال 1961 بود و چند سال بعد، اعتیاد پدرش به الکل از کنترل خارجشده بود. در یکی از روزهای کریسمس، پاپاو درحالیکه مست بود، به خانه برگشت و انتظار شامی خوشمزه داشت. اما هنگامیکه فهمید خبری از شام نیست، با عصبانیت درخت کریسمس را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
در یکی دیگر از شبهایی که پاپاو مست و عصبانی به خانه آمد، ماماو او را تهدید کرد که اگر یکبار دیگر با حالت مستی پا به خانه بگذارد، او را میکشد و اصلاً هم شوخی نمیکرد. یک هفته بعد وقتی پاپاو از شدت مستی خوابش برده بود، ماماو بر روی او بنزین ریخت و آتشش زد! به طرز معجزهآسایی، نه تنها پاپاو زنده ماند بلکه تنها متحمل چند ناحیه سوختگی سطحی شد. رابطهی ماماو و پاپاو خوب نبود و اوضاع برای مادر جی.دی بسیار دشوار بود.
خود جی.دی در سال 1984 به دنیا آمده بود و در محلهی فقیرنشین میدل تاون واقع در اوهایو بزرگ شده بود. وقتی به فاصلهی یک هفته، دو دوچرخه در محلهشان به سرقت رفت، جی دی فهمید که اوضاع پس از دوران کودکی مادرش حسابی خرابتر شده است.
در همین حال نیز، شرکت فولاد آرمکو که تا مدتها منبع درآمد و راه نجات خانوادهها بود، اوضاعی خوبی نداشت و در مسیر سقوط بود. مشاغل تولیدی و صنعتی آمریکایی به آسیا انتقال دادهشده بودند و آرمکو نیز با دنبال کردن راه آنها، شهر را غرق در فقر کرده بود.
مردم سفیدپوست طبقهی کارگر که این شهر را خانهی خود میدانستند، جایی برای رفتن نداشتند و با پایین آمدن ارزش خانههایشان، در آن محلههای ضعیف گیرکرده بودند. حتی تا به امروز نیز میدل تاون درگیر مشکلات اقتصادی است و بهجز چند کسبوکار محلی که وضعیت خوبی دارند، بقیهشان همگی درب مغازههای خود را تخته کردهاند. خیابانی که زمانی مایهی افتخار شهر بود، حالا پاتوق معتادان شده است.
تربیت نادرست، عمیقاً دوران کودکی جِی.دی را تحت تأثیر قرار داد.
زمانی که جی.دی تازه راه رفتن را یاد گرفته بود، والدینش در حال انجام کارهای طلاق بودند. پس از جدا شدن والدین جی.دی، سالبهسال حضور پدر او در زندگیاش کم رنگتر میشد تا اینکه درنهایت باب، شوهر جدید مادرش بهطور رسمی سرپرستی او را بر عهده گرفت.
در همان دوران بود که مادر جی.دی گواهینامهی پرستاری خود را گرفت. او هیچوقت به دانشگاه نرفته بود اما همیشه تعهد خاصی به تحصیلات داشت و کتابهای زیادی به پسرش جی.دی میداد. برای مدت کوتاهی، آنها خانوادهی خوشحالی بودند و اوضاع خوب بود.
متأسفانه این دوران خوش، عمر زیادی نداشت و طولی نکشید که دعواهای میان بِو و باب شروع شدند. در همان سال بود که والدین جی.دی تصمیم گرفتند به شهرستان پِربِل که در شمال غربی میدل تاون قرار داشت نقل مکان کنند و این انتقال، باعث بالا گرفتن دعواها شد؛ تا جایی که دیگر شبها خواب از جی.دی گرفتهشده بود.
عملکرد جی.دی در مدرسه همزمان با این اتفاقات افت کرد و مشکلاتی که در خانه وجود داشت، به نمرات و سلامت او آسیبزده بود. بااینحال، مشکلات همچنان ادامه داشتند. مادر او تقریباً یک سالی بود که با یک آتشنشان محلی به باب خیانت میکرد و وقتی باب این موضوع را فهمید، بِو با مینی ون جدید او در اولین تلاش خود برای خودکشی، تصادف کرد.
پسازاین اتفاق ترسناک، جی.دی و مادرش به میدل تاون که حالا پر از مواد مخدر و الکل بود برگشتند. مادر جی.دی که خود به الکل اعتیاد پیداکرده بود، یک روز تصمیم گرفت برای جبران اشتباهاتش او را به فروشگاه ببرد تا تعدادی کارت فوتبالی بخرد. در راه رفتن به فروشگاه پس از مشاجرهی کوچکی که در ماشین داشتند، مادرش پایش را بر روی گاز گذاشت و تهدید کرد که هر دویشان را میکشد.
مادر جی.دی نهایتاً بدون اینکه ماشین را بهجایی بکوبد و باعث کشته شدن هر دویشان شود، ماشین را متوقف و شروع به کتک زدن جی.دی کرد. وضعیت او بهقدری غیرقابلکنترل بود که پلیس دستبندزنان دستگیرش کرد.
خوشبختانه، پدر واقعی جی.دی که حالا بینش جدیدی داشت و یک مسیحی باایمان به حساب میآمد، به زندگی جی.دی برگشت و طولی نکشید که جی.دی عشق و محبت پدرش و کلیسا را پذیرفت.
جِی.دی در دوران نوجوانی به خاطر بستری شدن مادرش دائماً در حال نقلمکان بود.
ازآنجاییکه معشوقههای مادرش هرچند وقت یکبار تغییر میکردند، تربیت جی.دی بهدست مردان مختلفی افتاده بود اما همیشه یک سرپرست قوی در زندگیاش وجود داشت: پدربزرگش پاپاو. او با جی.دی ریاضی تمرین میکرد و احترام به زنان را علیرغم اینکه خودش رعایت نمیکرد، به او یاد داد.
به همین خاطر، مرگ پاپاو در 13 سالگی جی.دی آسیب بزرگی به او و مادرش زد. پسازاین اتفاق بود که نهایتاً مادر جی.دی در یک درمانگاه روانپزشکی بستری شد و در این مقطع، با آتشنشانی به نام مَت در رابطه بود. او در پذیرفتن مرگ پدرش به مشکل خورده بود و مدام بر سر عزیزانش مانند مت، جی.دی و خواهرِ بزرگ جی.دی، لینزی، فریاد میکشید. نهایتاً او کار خود در بیمارستان را به خاطر مصرف مواد مخدر و اسکیتبازی کردن در اتاق اورژانس از دست داد.
طولی نکشید که او با بریدن رگهایش، دوباره خودکشی کرد و این بار هم ناموفق بود. پسازاین اتفاق، در بیمارستان مراقبتهای روانپزشکی بستری شد و پروسهی ترک اعتیاد را آغاز کرد.
با بستری شدن بِو، جی.دی مدتی با مادربزرگ خود، ماماو زندگی کرد که در آن زمان دائماً مجبور به نقلمکان بودند. او پس از مرخص شدن مادرش، رفت تا با پدر واقعی خود زندگی کند و علیرغم اصرارهای مادر برای پیوستن به مَت در دایتون، جی.دی تمایلی به رفتن به اوهایو نداشت و نمیخواست دوستانش را از دست بدهد.
کمی پسازاین موضوع، جی.دی دوباره نقلمکان کرد تا با ماماو زندگی کند. زندگی با پدر واقعیاش خوب و آرام بود اما هم ماماو و هم جی.دی دوست داشتند که با یکدیگر زندگی کنند.
اوقات خوش در خانهی ماماو نیز دوام چندانی نداشت و با ازدواج دوبارهی مادرش با فردی به نام کِن، جی.دی برای بار چهارم به فاصلهی دو سال خانه عوض کرد. او کاملاً خسته و ناتوان شده بود و این خانه عوض کردنهای پشت سرهم دیگر رمقی برایش باقی نگذاشته بودند.
زندگی جِی.دی پیش از پیوستن به ارتش، با ماندن در کنار مادربزرگ بهطور کامل زیر و رو شد.
جی.دی با ماندن در خانهی شوهر جدید مادرش در میامسبورگ واقع در اوهایو، احساس میکرد در خانهی یک غریبه گیر افتاده و هیچگاه تا به این اندازه احساس تنهایی نکرده بود.
دوباره عملکرد او در مدرسه به خاطر این موضوع افت کرد و نزدیک بود که تحصیل را بهطور کل کنار بگذارد. اما از شانس خوب او، رابطهی مادرش با کن دوامی نداشت و خیلی زود از هم جدا شدند که باعث شد جی.دی به خانهی ماماو برگردد و سه سال آینده را با مادربزرگش زندگی کند؛ سه سالی که زندگی او را متحول کرد!
ماماو سه قانون داشت: نمرات خوب در مدرسه، شغل خوب و کمک کردن در کارهای خانه. او بهشدت نسبت به این سه قانون سختگیر بود اما جی.دی با خوشحالی از آنها پیروی میکرد.
در این دوره، جی.دی چیزهای زیادی به لطف حمایت مادربزرگش یاد گرفت. برای مثال، او برای جی.دی پس از ورود به کلاسهای ریاضی تخصصی، یک ماشینحساب 180 دلاری پیشرفته خرید تا ارزش تحصیل و تعهد به درس را به او نشان دهد.
علیرغم سختگیریها، جی.دی بالاخره به آرامش رسیده بود و از زندگی لذت میبرد. اوضاع زندگیاش خوب شده بود؛ وضعیت خوبی در مدرسه داشت و نمراتش بالا رفته بودند. نکته اینجا بود که خانهی ماماو، تنها یک پناهگاه موقت برای او به شمار نمیرفت؛ بلکه ماماو به او یاد داده بود برای داشتن زندگی بهتر امید داشته باشد. همین موضوع باعث شد تا او عملکرد درخشانی در آزمونهای ورود به دانشگاه از خود نشان دهد و خوشحالتر از همیشه باشد.
البته، او نیز مانند بسیاری از جوانان نمیدانست چهکاری میخواهد با زندگیاش انجام دهد. تنها گزینههای او، دانشگاه و تفنگداران دریایی بودند و او از ترس رفتن به دانشگاهی ضعیف، دومی را انتخاب کرد.
به همین خاطر، جی.دی چهار سال ابتدایی بزرگسالی خود را در ارتش گذراند؛ جایی که یاد گرفت مانند یک بزرگسال زندگی کند و چیزهای مهم بسیاری مانند اهمیت تناسباندام، بهداشت شخصی، نحوهی مدیریت پول، نحوهی پسانداز و سرمایهگذاری را آموخت.
مهمترین چیزی که او در ارتش یاد گرفت، این بود که رهبری به معنای رئیس بازی نیست و دربارهی کسب احترام و گوش کردن به دیگران است.
ارتش به جِی.دی کمک کرد در زندگی پیشرفت کند.
زمانی که جی.دی در ارتش بود، ماماو از دنیا رفت. ماماو سالیان زیادی بود که سیگار میکشید و در سن 71 سالگی ریههایش از کار افتادند. به احتمال زیاد تا الآن باید متوجه شده باشید که حضور ماماو، بهترین اتفاق زندگی جی.دی بود و تلاشهایش برای تربیت جی.دی درنهایت ثمربخش بودند.
به لطف حمایتهای ماماو، جی.دی در سال 2007 به دانشکدهی ایالت اوهایو رفت و بیصبرانه منتظر بود تا این بخش جدید از زندگی خود را آغاز کند و خانهای برای خود در کلمبوس پیدا کند.
حضور در ارتش به جی.دی حس شکستناپذیری داد؛ او بالاترین نمرهها را در دانشگاه کسب میکرد و به خوبی از پس کارهای خودش برمیامد. پسری که زمانی در میدل تاون نوجوانی ناامید و بدبین بهحساب میآمد، حالا تبدیل به مردی امیدوار و خوشبین شده بود.
او عمیقاً باور داشت که اگر بهاندازهی کافی سخت تلاش کند، میتواند شغلی پردرآمد پیدا کند. او در سال 2009 تنها پس از دو سال با گرفتن مدرک دوگانه با نمرات ممتاز، از دانشکدهی اوهایو فارغالتحصیل شد و به سراغ دیگر رؤیای خود رفت: دانشکدهی حقوق.
او هدف خود را با پشتکار دنبال کرد و در سال 2010 وارد دانشکدهی یِیل برای تحصیل در رشتهی حقوق شد. او تنها عضو خانوادهی خود بود که به دانشگاه میرود و واضح بود که علیرغم نمرات عالی، ازلحاظ مالی در سطح پایینتری نسبت به دیگر دانشجویان قرار دارد.
در رهایی از فقر، وَنس به ما درس مهمی میدهد.
در دورانی که جی.دی در یِیل درس میخواند، عاشق یکی از دانشجویان به نام اوشا شد و خیلی زود شروع به قرار گذاشتن کردند. اوشا به جی.دی کمک میکرد از حس تنهایی فرار کند و خودش را با محیط دانشگاه وفق دهد.
تجربهای که جی.دی در آنجا کسب کرد را اقتصاددانان بهعنوان سرمایهی اجتماعی میخوانند؛ یعنی شبکهای از افراد و مؤسسات که انسانها برای سود اقتصادی خود از آن استفاده میکنند. یِیل نیز، در چارچوب این رابطهها و شبکهها خلاصه میشد. برای مثال، فارغالتحصیلان دانشگاه یِیل برای کسی رزومه ارسال نمیکنند؛ بلکه با دوست یا عموی خود برای جور کردن یک فرصت شغلی تماس میگیرند.
جی.دی میدانست تنها در شرایطی میتواند مصاحبهی کاری با یک قاضی فدرال عالیرتبه بهدست آورد که یکی از استادانش شخصاً سفارشش را بکند. او بهواسطهی این سرمایهی اجتماعی که تازه آن را شناخته بود، توانست به موفقیت دست یابد و دوران فقر را بهطور کامل پشت سر بگذارد.
کاری که جی.دی در زندگی خود انجام داد، فوقالعاده و کمنظیر است. مطالعات بسیاری وجود دارد که نشان میدهد داشتن تجربهای مشابه با جی.دی در کودکی، باعث میشود تا بسیاری از افراد درس و مدرسه را ترک کنند و بعدها دچار اضطراب، افسردگی، چاقی و حتی بیماریهای قلبی شوند. اما جی.دی بر این تجربههای دشوار غلبه کرد، از دانشگاه فارغالتحصیل شد، شغل خوبی یافت و با اوشا ازدواج کرد.
چه چیزی از داستان زندگی او یاد میگیریم؟
ما میتوانیم سیاستهایی بر اساس درک بنیادی از موانعی که مانع رسیدن جی.دی به موفقیت میشدند، وضع کنیم؛ سیاستهایی که به ما کمک میکنند مشکلات واقعی چنین کودکانی را شناسایی کنیم و از جداسازی خانوادههای فقیر از دیگر اقسام جامعه جلوگیری کنیم.
پیام کلی کتاب هیلبیلی
جِی.دی وَنس، در محلهای فقیرنشین در میدل تاون واقع در اوهایو بزرگ شد. بزرگ شدن در چنین محلهای، همهچیز را برای شکست خوردن او در زندگی محیا کرد اما جی.دی غیرممکن را ممکن ساخت و به فردی موفق تبدیل شد. داستان او، نقطهی امیدی برای دیگر هیلبیلیهایی است که به دنبال کسب موفقیت در یک دنیای جدیدند.