خلاصه کتاب ” 12 قانون زندگی ” اثر ” جُردَن پیتِرسون ”
12 Rules For Life by Jordan B. Peterson
این کتاب درباره چیست؟
کتاب 12 قانون زندگی (منتشر شده در سال 2018) خوانندگان را با مهمترین مسائل و مشکلاتی که از دوران باستان، گریبانگیر روان بشر بودهاند آشنا میسازد. نویسندهی این کتاب، جُردَن پیتِرسون، چندی از ماندگارترین برداشتهای فلسفی و مذهبی را در کنار آموزههای مهمِ داستانهای قدیمیِ مورد علاقهی ما، کنار هم گذاشته است تا 12 قانون برای دستیابی به یک زندگی پر معنا را برای ما فراهم کند. این قوانینِ برگرفته از فلسفه، روانشناسی، تاریخ و اَساطیر، اصول محکم و واضحی هستند که همهی ما میتوانیم در زندگی بهکار بگیریم.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- کسانی که دنبال راهنمایی برای مسیر پر از چالهی زندگی هستند.
- کسانی که احساس میکنند زندگی با آنها بیرحم و ناعادلانه رفتار کرده است.
- همهی کسانی که میخواهند زندگی بهتری داشته باشند.
نویسنده این کتاب کیست؟
جُردَن پیتِرسون، در بیابانهای سرد شمال آلبِرتای کانادا بزرگ شده؛ با یک هواپیمای فوقِ سبکِ ساخته شده از فیبرِ کربن، حرکات نمایشی اجرا کرده؛ در کنار فضانوردان، به کاوش چالهی شهاب سنگ آریزونا پرداخته و بعد از دعوت شدن به عضویت در یک خانواده از بومیان اصیل کانادایی، یک خانهی تشریفاتی کواگول (قومی از بومیان کانادا) در سقف خانهی خود در تورِنتو ساخته است. او به حقوقدانها، پزشکان و کارآفرینان مختلف، اسطورهشناسی آموخته؛ به دبیر کل سازمان ملل متحد مشاوره داده؛ به مراجعین بالینی خود برای کنترل افسردگی، اختلال وسواس جبری، اضطراب و جنون کمک کرده؛ به عنوان مشاور به مدیران ارشد بزرگترین مؤسسات حقوقی کانادا خدمت کرده و به طور مفصل و مکرر در اروپا و شمال آمریکا سخنرانی داشته است. دکتر پیتِرسون در کنار همکاران و دانشجویانش در دانشگاههای تورنتو و هاروارد، بیش از 100 مقالهی علمی منتشر کردهاند که شخصیت شناسی مدرن را متحول ساخته است. در کنار اینها، کتاب دیگر او نقشههای معنا: معماری باور انقلابی در روانشناسی دین رقم زد. او اکنون در تورنتو کانادا زندگی میکند. آدرس وب سایت او: www.jordanbpeterson.com است.
توصیه هایی محکم و عملی پیدا کنید تا شما را در عبور از جادهی پر فراز و نشیب زندگی هدایت کنند.
در داستان پینوکیو، عروسک کوچک به آروزیش میرسد: نخهایی که زندگی او را کنترل میکردند پاره شد و او فرصت تبدیل شدن به یک پسر واقعی و مستقل را پیدا میکند. اما آن چیزی که پینوکیو نمیدانست این بود که این آزادی به معنای روبهرو شدن با خطرات زندگی واقعی و درسهای دردناکی هست که از طریق چیزهایی مثل صداقت، دوستی و خانواده میآموزد.
داستانهای کلاسیکی همچون پینوکیو به همراه دیگر افسانههای مشهور، اسطورهها، افسانهها و حکایتهای دینی همگی به وظیفهی سختِ پیدا کردنِ معنا در زندگی به عنوان عملی تعادلبخش بین «نظم و آشوب»، «آشنا و نا آشنا» و ا«منیت و ماجراجویی» اشاره دارند.
مردم به خواندن و انتقال متون تاریخی و آثار فیلسوفانی همچون ارسطو و سقراط ادامه میدهند؛ چرا که ما عطش داشتن ارزشهای جامع و قوانینی را داریم که به زندگیهایمان معنا ببخشند؛ این موارد موضوعاتی هستند که دکتر پیترسون در نوشتن این لیست 12 تایی از ارزش ها در نظر گرفته است. ارزشهایی که به انسانهای مدرن در گذر از زمانهی پر آشوب امروز کمک میکنند.
در این خلاصه کتاب خواهید آموخت:
- خرچنگها چه چیزی را به ما درباره اعتماد به نفس میآموزند؛
- یک نیلوفر آبی چه چیزی به ما درباره تعقیب معنا در زندگی میآموزد؛ و
- نوجوانان اسکیتباز چه چیزی درباره طبیعت انسان به ما میگویند.
- نظامهای طبقاتی، بخشی مشترک از زندگی در همه جوامع در دنیا هستند؛ پس با یک قامت خوب، خودتان را جلو بیندازید
- با همان عطوفتی که یک عضو خانواده یا معشوق خود را دوست دارید، به خودتان اهمیت دهید
- همراهان اشتباه، شما را به پایین میکشند؛ پس دوستانتان را با دقت انتخاب کنید
- پیشرفت، با مقایسهی خود با دستاوردهای گذشتهی خودتان و نه دیگران به دست میآید
- پرورش یک کودک مسئولیتپذیر و مهربان، وظیفهی والدین است
- دنیا پر از بیعدالتی است؛ اما ما نباید دیگران را به خاطر مشکلاتمان در زندگی مقصر بدانیم
- فداکاری میتواند کار معناداری باشد و ما باید به جای لذت آنی، به دنبال معنا باشیم
- دروغها ابزار رایجی برای خود فریبیاند؛ اما ما باید برای حرکت به سمت زندگی صادقانه تلاش کنیم
- مکالمات فرصتی برای رشد و آموزشند؛ نه رقابت
- باید با زبانی دقیق و روشن با پیچیدگی زندگی برخورد کرد
- مردهای بد و ظالم وجود دارند؛ اما ما باید از سرکوب طبیعت انسان خودداری کنیم
- زندگی، سخت و پر از غم است؛ پس باید اندک لذتهای زندگی را ارج نهیم
- پیام کلی کتاب
نظامهای طبقاتی، بخشی مشترک از زندگی در همه جوامع در دنیا هستند؛ پس با یک قامت خوب، خودتان را پیش بیندازید.
احتمالاً عبارت «سلسله مراتب نوکزَنی» به گوشتان خورده باشد؛ اما منشأ این اصطلاح چه بوده است؟
این اصطلاح برگرفته از آثار یک جانورشناس نروژی به نام «تورلیف شِلدِروپ اِبِه» است که در دهه 1920 مشغول تحقیق بر روی مرغ های مزرعه بود؛ زمانی که متوجه وجود یک سلسله مراتب واضح بین این پرندگان شد. در صدر این سلسله مراتب، سالمترین و قویترین مرغها بودند که وقتی زمان غذا میرسید، اول از همه شروع به نوکزدن میکردند. در کف سلسه، ضعیفترین مرغها، آنهایی که پرهایشان روی زمین میریخت بودند که فقط میتوانستند به ته مانده دانهها نوک بزنند.
سلسله مراتب نوکزنی این چنینی در قلمرو حیوانات، محدود به مرغها نیست؛ بلکه به صورت طبیعی در همه قلمروهای حیوانی رخ میدهد.
مثلاً خرچنگها: چه در اقیانوسها رشد کرده باشند و چه در بند انسانها، همیشه با یکدیگر با خشونت بر سرِ بهترین و ایمنترین سرپناهِ در دسترس میجنگند.
دانشمندان به این نتیجه دست یافتند که این نبردهای رقابتی، به خرچنگهای برنده و بازندهای میانجامد که تعادل شیمیایی متفاوتی در مغز خود دارند. برندهها نسبت بالاتری از سرتونین به اکتوپومین خواهند داشت درحالیکه این نسبت در بازندهها معکوس خواهد بود.
این سطوح میتوانند قامت خرچنگها را تحت تأثیر قرار دهند: سرتونین بیشتر باعث میشود که خرچنگ برنده، فِرز تر و صاف ایستادهتر باشد و اکتوپومین بیشتر باعث میشود که خرچنگهای بازنده افتاده تر و در خود جمع شده تر باشند. این تفاوت در رو در روییهای بعدی نیز فاکتوری تعیینکننده خواهد بود؛ چرا که خرچنگهای با قامت بلندتر، بزرگتر و ترسناکتر به نظر رسیده و باعث میشوند که خرچنگهای افتادهتر سربهزیر باقی بمانند.
همانطور که احتمالاً حدس زدید، سلسله مراتب و چرخههای برد و باخت مشابهی در بین انسانها نیز رخ میدهند.
مطالعات نشان دادهاند که افرادی که درگیر اعتیاد الکل و افسردگی هستند، کمتر وارد فضای رقابتی می شوند، موضوعی که باعث تقویت بیفعالیتی و ادامه یافتن افسردگی و اعتماد به نفس پایین میشود.
در عوض، آنهایی که در حال موفقیت هستند، از خود حالت بدنی مطمئن و سرافراز نمایش میدهند که به ادامه یافتن بردها و موفقیتشان کمک میکند. درست مثل خرچنگها، انسانها دائما در حال قیاس خود با دیگران هستند و ما هوش افراد را با وضعیت جسمانیشان مرتبط میدانیم.
پس اگر میخواهید به خود برتری بدهید، از قانون اول پیروی کنید؛ سر خود را بالا گرفته و قامت یک برنده را به خود بگیرید.
با همان عطوفتی که یک عضو خانواده یا معشوقِ خود را دوست دارید، به خودتان اهمیت دهید.
اگر سگ شما مریض شده و دامپزشک برای او نسخهای بنویسد، شما به حرف دکتر شک نکرده و سریعاً نسخه را تهیه میکنید، غیر از این است؟ با این وجود، یک سوم آدمها، نسخههای نوشته شده توسط پزشک برای خودشان را نادیده میگیرند. موضوعی که این سؤال را بهوجود میآورد: چرا ما از حیوانات خانگیمان بهتر از خودمان مراقبت میکنیم؟
بخشی از علت این است که ما همیشه نسبت به نقصهای خودمان هشیاریم و از خودمان احساس تنفر میکنیم، چیزی که باعث تنبیه بیمورد خود و بهوجود آمدن این حس که لایق حال خوب داشتن نیستیم، میشود. بنابراین از دیگران بهتر از خودمان مراقبت میکنیم.
این اعتقاد که ما نالایق هستیم بیارتباط به داستان اخراج آدم و حوا از باغ عدن (در بهشت) نیست. در این داستان استعارهای، آدم و حوا نماینده همه انسانها هستند و توسط ماری شیطانی گول خورده و از سیب دانش میخورند. با پیروی از توصیه مار، انسانها به عنوان موجوداتی تا ابد فاسد شده توسط شرارت دیده میشوند.
اگرچه داستان باغ عدن باعث میشود نسبت به نیمه تاریک درونمان خودآگاه و معذب باشیم و میتواند این حس که ما لایق چیزهای خوب نیستیم را تقویت کند؛ از این داستان میتوان برداشت دیگری نیز داشت. این که فقط ما نیستیم؛ بلکه همه جهان است که فاسد است. انسانها و مار این باغ میتوانند به عنوان تلفیق طبیعی نظم و آشوب جهان در نظر گرفته شوند.
این دوگانگی طبیعت را در فلسفه شرقی نیز می توان مشاهده کرد، چیزی که در دوگانه نماد “یین و یانگ” دیده میشود: طرفی روشن و طرفی تاریک؛ اما هر دو با نقطهای از دیگری در وجود خود. یعنی هیچکدام نمیتوانند بدون دیگری وجود داشته باشند.
در این سناریو، توازن با یافتن تعادلی میان روشنایی و تاریکی به دست میآید و هرکس باید تلاش کند تا بیش از حد به یک سو حرکت نکند.
به عنوان مثال؛ اگر یک والد، بخواهد سعی کند کودکش در معرض هیچگونه چیز بدی قرار نگیرد، تنها کاری که میکند جایگزین کردن آشوب با استبداد نظم بیش از حد است. به عبارت دیگر، تلاش برای صد در صد خوب بودن بیفایده است.
این موضوع ما را به قانون شماره 2 میرساند؛ همانند خانوادهتان به خودتان اهمیت دهید.
مواظب خودتان باشید؛ اما علیه آشوب نجنگید؛ چرا که نبردی غیرقابل برد است. و به جای انجام صرفاً کارهایی که شما را خوشحال میکند، انجام دادن کارهایی که به نفعتان است را امتحان کنید.
به عنوان یک کودک، ممکن است نخواهید دندانهایتان را مسواک بزنید؛ یا در سرما کلاهتان را سرتان بگذارید؛ اما اینها کارهایی هست که باید انجام شوند. به عنوان یک فرد بالغ، شما باید اهدافی را مشخص کنید که کمکتان کنند خودتان و مسیری که میخواهید در زندگی طی کنید را مشخص کنید. سپس قدمهایی را خواهید یافت که باید بردارید و کارهایی را مییابید که برای شما بهترین هستند.
همراهان اشتباه، شما را به پایین میکشند؛ پس دوستانتان را با دقت انتخاب کنید.
یکی از دوستان دوران کودکی نویسنده، هرگز دشتهای شهر شمالی فِیرویو آلبرتا را ترک نکرد. در عوض در این شهر باقی مانده و نهایتاً به جمع هیچ کارههای شهر پیوست.
هر از چند گاهی نویسنده به شهر خود بازگشته و با دوستانش دیدار میکند و هر بار روند افول آهستهی این دوست، آشکارتر میشود؛ آنچه زمانی پتانسیل جوانی بود، تبدیل به تنفری سالخورده شده بود.
برای نویسنده واضح بود که این هیچ کارهها در حال پایین کشیدن دوستش بودند و او را در زندگی عقب نگه میداشتند و این موضوعی است که ممکن است برای هرکسی در هر کجا اتفاق بیفتد.
در یک محیط کاری، فضای مشابهی میتواند بوجود بیاید. مثلاً زمانی که یک فرد کمکار در یک تیم پیشتاز قرار میگیرد.
مدیر ممکن است فکر کند که این کار باعث خواهد شد که کارمندِ مشکلساز عادات خوب دیگران را بیاموزد؛ اما تحقیقات نشان دادهاند که خلاف این اتفاق، احتمال بیشتری دارد، یعنی عادتهای بد شروع به سرایت کرده و عملکرد همه را پایین میآورند.
برای همین است که قانون سوم اطمینان حاصل کردن از احاطه کردن خود با دوستان حمایتکننده است؛ چرا که اینگونه دوستیها هستند که میتوانند تغییرات مثبت با خود به همراه بیاورند.
سختگیر بودن در انتخاب دوستان کاری هوشمندانه است و نه خودخواهانه. دوستیهای حامیانه و تشویق کننده دو طرفه هستند، زمانی که شما به یک هول نیاز دارید، دوستانتان حاضر خواهند بود و اگر دوستتان نیاز به حرکت بعد از یک عقبگرد کوچک داشته و یا نیاز به کمی پیشرفت داشته باشند، شما برایشان حاضر خواهید بود.
این فضا میتواند موفقیت فردی را تشویق کرده و به عنوان عضوی از یک تیم، میتواند به دستاوردهای بزرگ اجتماعی نیز بینجامد.
وقتی نویسنده برای دانشگاه رفتن، فیرویو را ترک کرد، به جمعی از افراد همفکر پیوست که به یکدیگر در مطالعات و بسیاری دستاوردهای دیگر، مثل ساخت یک روزنامه و اداره یک انجمن دانشجویی موفق کمک میکردند.
اگر دوستانتان گیر کردنتان در منفیگری را تحمل نکنند، میدانید که دوستان خوبی دارید. آنها بهترین را برای شما میخواهند؛ پس شما را تشویق به بلند شدن و برگشتن به مسیرتان میکنند.
پیشرفت، با مقایسهی خود با دستاوردهای گذشتهی خودتان و نه دیگران به دست میآید.
قبلاً پیش میآمد که کسی یک تافته جدا بافته باشد. اما امروز به لطف اینترنت، حتی مفهوم یک جامعه کوچک، به تاریخ پیوسته است. این روزها همه ما عضوی از یک جامعه جهانی هستیم و فارغ از هرچه که هستید، همیشه یکی بهتر از شما خواهد بود.
این ما را به مسئله خودنکوهی میرساند. انتقاد از خود، امر مهمی است، اگر این کار را نکنیم، دیگر چیزی برای پیشرفت و هیچ انگیزهای برای بهتر کردن خودمان نخواهیم داشت و زندگیهایمان به سرعت بیمعنی میشوند.
خوشبختانه، این یک گرایش انسانی است که حال را پر نقص و آینده را روشنتر و بهتر ببینیم. این گرایش بیعلت نیست؛ چرا که به ما کمک میکند تا به سمت جلو حرکت کرده و اقدام کنیم.
اما خودنکوهی زمانی که تبدیل به مقایسه دائم خودمان با دیگران شود، شکل زشتی به خود میگیرد. وقتی این اتفاق میافتد، ما پیشرفت خودمان را از یاد میبریم.
اول از همه، باعث میشود که همه چیز را با عبارات صفر یا صدی توصیف کنیم: یا موفق شدیم یا شکست خوردیم. این باعثِ نادیده گرفته شدنِ پیشرفتهای تدریجی که اغلب کوچک اما بسیار مهم هستند میشود.
مقایسه همچنین به از یاد رفتن هدف والاتر، با تمرکز کردن بر تنها یک جنبه زندگی و بیش از اندازه بزرگ کردن آن میانجامد.
مثلاً فرض کنید در حال مرور سال گذشتهاید و متوجه میشوید که در این سال شما به اندازه بعضی از همکارانتان بازدهی نداشتهاید. ممکن است بلافاصله احساس بیعرضگی کنید. اما اگر از کمی عقبتر به تصویر نگاه کنید و همه جنبههای زندگیتان را در نظر بگیرید، ممکن است متوجه شوید که پیشرفتهای مهمی در زندگی خانوادگیتان داشتهاید.
برای همین است که قانون چهارم، هرگز مقایسه نکردن خود با دیگران است، فقط خود را در قیاس با دستاوردهای قبلی خودتان قرار دهید.
مقایسه نتایج حال با گذشته همواره شما را در حرکت رو به جلو نگه خواهد داشت. از طرفی اگر شروع به فکر کردید که شما همیشه در حال برنده شدنید، این زنگ خطری است که نشان میدهد باید در ریسکپذیری و دادن اهداف چالشبرانگیزتر به خود، بهتر عمل کنید.
زمانی که میخواهید پیشرفتتان را بررسی کنید، با خود، مثل یک خریدار خانه رفتار کنید. یعنی که مثل یک خریدار بالا تا پایین خانه را برانداز کرده و همه ایرادات را برانداز کنید. ایراد ظاهری است یا ساختاری؟ قبل از مهر تأیید زدن، لیستی از بهبودهای مورد نیاز تهیه کنید.
این رویکرد دقیق نسبت به خودتان به قدری مشغولتان خواهد کرد که دیگر بعید است خود را با دیگران مقایسه کنید.
پرورش یک کودک مسئولیتپذیر و مهربان، وظیفهی والدین است.
اگر تابهحال پدر و مادری را دیده باشید که فرزند در حال قشقرق خود را نادیده میگیرند، ممکن است برایتان سؤال شود که آیا آنها والدین بدی هستند یا این که زرنگ هستند و دارند اجازه میدهند که کودک خودش را خسته کند.
رویکردها نسبت به فرزندپروری در طی سالها، اغلب در اثر بحث ذات در برابر تربیت و همچنین عقاید مختلف درباره غرایضی که ما با آنها به دنیا میآییم، تغییر کرده است.
در قرن 18، باور محبوبی توسط فیلسوف سوئیسی، “ژان ژاک روسو”، مطرح شده بود که میگفت، اجدادِ ماقبلِ تاریخیِ ما، افرادی مهربان، لطیف و کودکمانند بودند. آنها تاریخ جنگ و خشونت ما را تقصیر تأثیر مفسدهانگیز تمدن بر ما میدانستند.
اما این روزها ما درک واضحتری از این حقیقت داریم که انسانها با غرایز پرخاشگرانه به دنیا میآیند و باید بیاموزند که چطور به افراد بالغی مهربانتر، با لطافتتر و متمدنتر تبدیل شوند. احتمالاً به یاد دارید که در زمینبازی، چقدر کودکان ممکن است نسبت به هم خبیث باشند، در حالی که در مقایسه با زمینهای بازی، اکثر محلهای کار منظره صلح و آرامش محسوب میشوند.
به عقیده نویسنده، این وظیفه والدین است که مطمئن شوند، کودک بالفطره پرخاشگرشان، تبدیل شدن به یک بزرگسال خوش کردار را میآموزد. موضوعی که ما را به قانون پنجم میرساند: والدین برای فرزندشان باید بیش از یک دوست باشند. آنها باید یک انسان مسئولیتپذیر و دوست داشتنی پرورش بدهند.
این کار ممکن است چالشبرانگیز باشد؛ چرا که هیچکس نمیخواهد «آدم بده» باشد. اما کودکان پرخاشگرند. چون غریزه طبیعیشان این است که مرزها را هول دهند تا ببینند خط قرمز جامعه کجا کشیده میشود. پس یک والد در رسم این خطوط باید محکم و قاطع باشد.
اگرچه این کار ممکن است خیلی جذاب به نظر نرسد. از این منظر به قضیه نگاه کنید که اگر بچهها این حدود را از یک پدر و مادر با درک و محبت نیاموزند، در آینده از راههایی خواهند آموخت که قطعاً محبت و درک کمتری در آنها دخیل است.
پس بیایید به 3 راه کلیدی برای پدر و مادر خوبی بودن نگاه کنیم:
نخست محدود کردن قوانین است. قوانین خیلی زیاد، به یک کودک کلافه میانجامد که همیشه در حال برخوردن به محدودیتها است. پس قوانین را به موارد پایهای و قابل فهم محدود کنید، مثلاً: هیچ وقت کسی را نزن و گاز نگیر، مگر برای دفاع از خود.
قانون دوم حداقل استفاده از زور لازم. تربیت مؤثر و عادلانه فقط زمانی امکانپذیر است که عواقب آن مشخص باشند. مجازات باید مناسب با جرم باشد. یعنی که باید فقط در حد ضروری برای یادگیری عدم تکرار آن توسط کودک باشد. گاهی یک نگاه ناامیدکننده ممکن است کافی باشد و گاهی دیگر یک هفته کامل بدون بازی ویدیویی.
قانون سوم این است که جفت باشید. کودکان باهوشند و تلاش خواهند کرد که با مقابل هم قرار دادن والدین، کار خودشان را پیش ببرند. پس داشتن یک جبهه متحد مهم است. همچنین همه والدین اشتباه میکنند اما اگر یک همسر حامی داشته باشید، راحتتر میتوانید متوجه اشتباهات شده و جلویشان را بگیرید.
دنیا پر از بیعدالتی است؛ اما ما نباید دیگران را به خاطر مشکلاتمان در زندگی مقصر بدانیم.
وانمود کردن فایدهای ندارد؛ دنیا پر از زجر و سختی است، اما این دلیلی برای ناامیدی نیست.
البته در طی قرنها، بسیاری از افراد، زندگی را در مقابل خود آنقدر بیرحم و ناعادلانه یافتهاند که واکنشهای تندی را قابل توجیه دانستهاند. نویسنده روسی، “لِئو تولستوی” زندگی را آنقدر به طرز مضحکی ناعادلانه میدید که میگفت تنها 4 پاسخ صحیح مقابل آن وجود دارد: جهل کودکانه، لذتجویی، خودکشی و یا تقلا علیرغم همه چیز.
تولستوی این موقعیتها را در مقاله خود، «یک اعتراف» تحلیل کرد و نتیجهگیری کرد که صادقانهترین پاسخ، خودکشی بود؛ در حالی که تقلا کردن را نشانه ضعف خود در برداشتن قدم صحیح میدانست.
افراد دیگری هم به طرز مشابهی به زندگی پاسخ دادهاند اما تصمیم گرفتند که زندگی افراد دیگری را نیز همراه با خود با انجام خود-دیگرکشی بگیرند. مواردی همچون کشتار سندی هوک و مدرسه کلمباین. در 1260 روز پیش از ژوئن سال 2016، هزار تیراندازی در ایالاتمتحده انجام شده که در آن یک نفر جان 4 نفر یا بیشتر را گرفته و در بیشتر موارد خودش را نیز کشته است.
اما علیرغم دیدگاه تاریک تولستوی و فارغ از این که چقدر زجر کشیدهاید و زندگی را چقدر بیرحم و ناعادلانه میبینید، نباید دنیا را سرزنش کنید.
این خلاصه ششمین قانون زندگی است، قانونی که میگوید قبل از قضاوت کردن دنیا، باید مسئولیت زندگی خودتان را به عهده بگیرید.
نویسنده روس دیگری به نام “اَلِکساندِر سولژِنیتسین” وجود داشت که معتقد بود، پس زدن بیرحمیهای زندگی حتی وقتی که نسبت به خود شما بیرحم است امکانپذیر است.
سولژنیتسین جزو کمونیستهایی بود که در جنگ جهانی دوم علیه نازیها میجنگیدند؛ اما علیرغم خدماتش، پس از جنگ توسط کشور خود زندانی شد و علاوه بر بودن در گولاگ (زندان و اردوگاه کار اجباری روسی)، در زمان محکومیت خود متوجه شد که به سرطان نیز دچار شده است.
علیرغم این همه، سولژنیتسین دنیا را به خاطر سختیهای زندگیاش سرزنش نمیکرد. او نقش خود در حمایت از نظام کمونیستی که او را حبس کرده بود پذیرفته و وظیفه خود دانست که در مدت زمان باقی ماندهاش، کاری خوب و معنادار برای دنیا انجام دهد.
از جمله کارهای او، نوشتن کتاب «مجمع الجزایر گولاگ» بود که برای اردوگاههای شوروی که خود از نزدیک تجربه کرده بود یک تاریخچه و سند محکومیتی قطعی فراهم میکرد. این کتاب نقشی کلیدی در از بین بردن هرگونه حمایت باقیمانده از کمونیسم استالینی، میان دایرههای متفکرین جهان داشت.
فداکاری میتواند کار معناداری باشد و ما باید به جای لذت آنی، به دنبال معنا باشیم.
تابهحال داستان میمونی که با دستش داخل شیشه کلوچه گیر افتاد را شنیدهاید؟ داستان از این قرار است که یک شیشهی در باز با یک کلوچه داخلش رها شده بود. ورودی شیشه برای جا شدن دست میمون کافی بود اما برای خارج کردن دست همراه با کلوچه نه. پس اگر میمون خیلی برای رسیدن به خوراکی پافشاری کند، گیر میکند.
درس این داستان این است که بهایی برای طمع وجود دارد: میمون به دام افتاد؛ چونکه حاضر نشد از کلوچه دست بکشد.
این کار چقدر با رفتار انسانی متفاوت است؟ چه تعدادی از مردم هر روز لذتهایی را دنبال میکنند که به نفعشان نیست؟ و چه تعداد حاضر به انجام فداکاریهایی نیستند که درواقع به نفعشان است؟
یکی از عوارض جانبیِ نگاه به دنیا به عنوان یک چاه مملو از ناامیدی، این است که توجیه کردن یک زندگی مبتنی بر تعقیب لذتهای آنی برای قابل تحمل کردن آن را خیلی آسان میکند. علاوه بر این، اگر شما را خوشحال بکند که نمیتواند چیز بدی باشد؛ میتواند؟ این منطق، پشت پرخوری، نوشیدن زیاد(نوشیدنی الکلی)، استفاده از مواد مخدر، عیاشی جنسی و دیگر رفتارهای خود آسیبی است.
در طرف دیگر این بحث، فداکاری است؛ از نوعی که با فدا کردن چیزی در حال، چیزهای بهتری در آینده میآورد. این کار به زمانهای باستان برمیگردد. جایی که قبایل، مقداری غذا کنار میگذاشتند تا بتوانند زمستان را از سر بگذرانند. یا این که به افراد جامعهی خود که توان شکار یا کشاورزی نداشتند کمک میکردند.
این موضوع دیگری است که به شدت در انجیل به آن پرداخته شده است. وقتی که خدا آدم و حوا را از بهشت اخراج میکند، به وضوح مشخص میشود که گناه نخستین آنها، دلیل همه سختیها و بیرحمیهای زندگی است که همه باید تجربه کنند. اما، زجرهایی که ما در زندگی میکشیم، ایثاری هست که باید انجام بدهیم تا بتوانیم لذتهای آخرت را تجربه کنیم.
این موضوع ما را به قانون هفتم میرساند: به جای لذتهای آنی، اهداف معنادار را دنبال کنید.
ممکن است فکر کنید که این مفهوم سادهای است و اکثر افراد به آن عمل میکنند. بالأخره ما با رفتن به سرِ کار، زمانمان را فدا میکنیم تا بتوانیم یک تعطیلات به ساحلی رفته و در آنجا استراحت کنیم.
اما این مفهوم، عمیقتر از صرفاً فداکردن برای نفع شخصیتان است؛ چیزهای بزرگ و کوچکی هستند که ما میتوانیم برای هدف والاتر فدا کنیم و هرچه فداکاریمان بزرگتر، نتیجه و پاداش آن نیز بیشتر خواهد بود.
به گل نیلوفر آبی فکر کنید. این گیاه، زندگیاش را کف یک دریاچه آغاز کرده و ذره ذره از تاریکی فرار میکند تا این که سر از آب بیرون آورده و در مقابل پرتو آفتاب میشکفد.
به زبان دیگر، به یک چیز بچسبید و آماده فداکاری برای رسیدن به هدفتان باشید، اینگونه حتماً پاداش خواهید گرفت.
دروغها ابزار رایجی برای خود فریبیاند؛ اما ما باید برای حرکت به سمت زندگی صادقانه تلاش کنیم.
فیلسوف آلمانی، “فریدریک نیچِه”، معتقد بود که شما میتوانید قدرت روحیه هر فرد را براساس میزان توان تحمل حقیقت محض او بسنجید. اگرچه حقیقت در فرهنگ ما کالایی ارزشمند محسوب میشود، اکثر اوقات در حال دروغگویی هستیم.
یکی از دلایل دروغگویی به خود و دیگران، رسیدن به چیزی است که فکر میکنیم میخواهیم. روانشناس اتریشی، “آلفِرِد اَدلِر”، این نوع دروغ را، «دروغ زندگی» نامیده و مشخصه آن را چیزهایی میداند که ما میگوییم و انجام میدهیم تا یک هدفِ به خوبی سنجیده نشده را به واقعیت بدل کنیم.
مثلاً ممکن است بازنشستگی خود را در یک ساحل بکر در مکزیک همراه با مقدار تمام نشدنی نوشیدنی خنک تصور کنید. چنین هدفی میتواند آنقدر جذاب باشد که شما خودتان را برای ممکن دانستن آن گول بزنید، علیرغم اینکه اتفاقاتی پیش میآیند که دستیابی به آن را هرچه بیشتر دور از ذهن میسازند.
شما حتی ممکن است نسبت به خورشید، شن و الکل حساسیت پیدا کنید، اما کماکان به دروغ گفتن به خودتان درباره این برنامه ایده آل ادامه دهید؛ اگرچه در واقع این حتی یک برنامه هم نیست؛ چرا که هیچ مسیر مشخصی برای به واقعیت پیوستن آن پیدا نکردهاید.
چنین خیالاتی اغلب دست به دست توانایی ما برای گول زدن خودمان میدهد تا فکر کنیم که هر چیز که باید بدانیم را میدانیم. این فکر، جاهلانه است؛ چون سد راه تمایل طبیعی ما برای آموختن و رشد میشود.
اما اتفاقات خیلی شوم و بدتری هم میتواند برای کسانی که حاضر به پذیرش حقیقت نبوده و یک زندگی دروغین را ادامه میدهند، بیفتد. در شعر حماسی “جان میلتون” بهشت گمشده، لوسیفر (ابلیس) به عنوان یک شخصیت منطقی نمایش داده شده است؛ اما او نسبت به استعدادهایش بیش از اندازه شیفته و مغرور میشود؛ تا جایی که به خاطر جسارت در زیر سؤال بردن حقیقت نهایی خدا، او و پیروانش از بهشت اخراج میشوند.
این پیش زمینه قانون شماره 8 است: دروغ گفتن را بس کنید و صادق باشید.
نیازی نیست که از همه اهداف بلندپروازانه خود دست بکشید، اما باید انعطافپذیر باشید تا اهدافتان واقعبینانه و منعکسکننده حقیقت باشند. پس همراه با تغییر درک و دیدگاهتان از جهان، اهدافتان نیز باید تغییر کنند و اگر زندگیتان به نظر در بیراهه است، شاید زمان آن باشد که حقیقت فعلی که زندگی میکنید را به چالش بکشید؛ حقیقتی که باعث میشود احساس ضعف، ترد شدن یا بیارزش بودن داشته باشید. در عوض، حقیقت شخصیتان را بازیابی کنید تا به مسیر صحیح برگردید.
مکالمات فرصتی برای رشد و آموزشند؛ نه رقابت.
هزاران سال پس از مرگش، هنوز فیلسوف دوران باستان، سقراط، به عنوان یکی از خردمندترین افرادی که تا بهحال زندگی کرده شناخته میشود. یکی از علتهای این موضوع، این است که تنها چیزی که نسبت به آن اطمینان داشت این بود که هیچ چیز نمیداند و این عامل محرکی در مکالمات و گشودگی او نسبت به آموختن بود.
ورود به یک بحث واقعی، باید فرایندی مشابه تفکر باشد.
باز اندیشی، اصولاً گوش دادن به خود در حین بررسی دو طرف یک مسأله است. پس به نوعی شما در حال ایجاد یک مکالمه درونی هستید که میتواند مشکل باشد؛ چرا که برای این کار باید نقش هر دو طرف را در عین عینی گرایی در نتیجه گیریتان ایفا کنید.
یکی از علتهایی که افراد با یکدیگر صحبت میکنند همین است؛ تا راحتتر دو طرف، مسأله را بیان کرده و به نتیجه برسند. حتی کودکان هم این کار را میکنند: اگر یک کودک فکر کند که بازی کردن روی پشت بام بهتر خواهد بود، این ایده را با دوست خود مطرح میکند تا او به خطرات این ایده اشاره کند. مکالمهای که شکل میگیرد، اطمینان ایجاد میکند که کودک اول، دیدگاه جدیدی پیداکرده و با در نظر گرفتن احتمال بالای افتادن و آسیب دیدنِ کسی از بالای پشت بام، امید است که تصمیم درست را بگیرد.
اما مکالمات همیشه اینطور پیش نمیروند. در عوض یک نفر یا شاید چند نفر، از گوش دادن سر باز میزنند و مکالمه را به شکل رقابتی نگاه میکنند که برای معتبر ساختن پیش فرضهایشان باید برنده شوند. پس به جای گوش دادن به حرف طرف مقابل، همواره به این فکر میکنند که بعد چه بگویند یا چه بکنند، گویی که در یک مسابقه هستند و باید از دیگری سبقت بگیرند.
برای این است که قانون شماره 9 این است: گوش دادن به سخن دیگران، با این فرض اینکه میتوانید چیزی از آنها بیاموزید.
راه آسانی برای یک مکالمه کننده بهتر شدن، گوش دادن و خلاصه کردن یا بازگویی حرفی است که طرف مقابل همان موقع میگوید. اینکار چند هدف دارد: اطمینان حاصل کردن از این که شما همهچیز را درست شنیدید، کمک به ماندن نکات طرف مقابل در ذهنتان و همچنین کاهش احتمال تحریف و سادهسازی بیش از اندازه صحبت طرف دیگر برای جا دادن آن در جبهه صحبت خودتان.
گاهی اوقات حقیقت دردناک است و پذیرفتن اطلاعاتی که شما را به تغییر پیش پنداشتها و عقایدتان وادار میکند مشکل است. اما این سختی، بهایی است که شما برای شرکت در فرایند زیبای رشد و یادگیری میپردازید.
باید با زبانی دقیق و روشن با پیچیدگی زندگی برخورد کرد.
زندگی حقیقتاً یک بافتهی عظیم و در هم تافته است و با این وجود ما فقط بخشهای مجزایی که میخواهیم را میبینیم. اگر در حین قدم زدن یک سیب بر روی زمین ببینید، احتمالاً به شاخه، درخت، ریشه و خاکی که پیش از افتادن سیب بهم متصل بودند فکر نمیکنید.
علت این است که ما اغلب توجهمان را تنها به چیزهایی اختصاص میدهیم که برایمان کاربرد داشته و یا سر راهمان قرار داشته باشند. سیب توجهمان را جلب میکند چون جلوه دهنده غذا و معاش است. اما به خاک و درخت توجهی نمیکنیم چون فایدهای برای رفع نیازهایمان ندارند.
و البته ما امکان این که در همه حال به همه چیز فکر کنیم را نداریم؛ دنیا بیش از اندازه برای این کار پیچیده است؛ پس ذهن، چیزها را سادهسازی میکند تا بتوانیم راحتتر به زندگیهایمان برسیم. اما هر از چند گاهی، اتفاقاتی میافتند که فهم ما از دنیا را فروپاشیده و همه چیز را آشوبناک به نظر میرسانند.
برای همین است که قانون شماره 10 بسیار مهم است: استفاده کردن از زبان دقیق.
این کار چه فایدهای دارد؟ بیایید به لغت «خودرو» فکر کنید. میدانید که یک خودرو چیست؟ وسیله نقلیه ایست که شما را از نقطه الف به نقطه ب میبرد. اما اگر در طی مسیر، بین نقطه الف و ب این خودرو خراب شود و بایستد، آیا دقیقاً میدانید که خودرو چطور کار میکند؟ آیا میتوانید کاپوت را بالا زده و این دستگاه پیچیده را تعمیر کنید؟
به احتمال خیلی زیاد، وقتی که ماشینتان خراب میشود، احساسات غریزی اولیهای به سراغتان میآید که به ماشین فحش داده و لگد بزنید؛ چون دیگر یک وسیله ساده نیست. این اتفاقی است که وقتی چیزها پیچیده و آشوبناک میشوند، رخ میدهد. پس برای به خود آمدن، باید به دقت و بهروشنی با توضیح دادنِ مشکلِ پیش آمده، نظم را بازگردانید.
وقتی که بدنتان خراب شده و مریض میشوید هم همین اتفاق میافتد. ممکن است یکی از هزاران بیماری برایتان پیش آمده باشد؛ پس باید علائم را با دقت به دکتر خود بگویید. آیا شکمتان درد میکند یا این که تب دارید؟ آیا مشکل بعد از آن شروع شد که چیزی خوردید؟ چه خوردید؟ با دقیق بودن، شما میتوانید نظم را بازگردانده و شروع به بهبود یافتن کنید.
زبان دقیق میتواند در روابطتان نیز کمک کند. آیا همسرتان کاری میکند که برایتان اذیت کننده است؟ مثلاً خوب تمیز نکردن زباله هایشان؟ هرچه زودتر با آنها صادق و دقیق باشید، زندگی آسانتر خواهد بود.
مردهای بد و ظالم وجود دارند؛ اما ما باید از سرکوب طبیعت انسان خودداری کنیم.
نویسنده بزرگ، جورج اورول، در کتاب خود «جاده منتهی به اسکله ویگان» اینگونه نتیجهگیری میکند که سوسیالیسم در انگلیس در حال یافتن هوادار است اما نه به خاطر دلرحمی برای شرایط سخت معدنچیان، بلکه به خاطر تنفر از ثروتمندان و قدرت داران.
امروزه نیز رویکردهای مشابهی نسبت به رهبری عمدتا مردانه در کشورها، چیزی که به عنوان مرد سالاری شناخته میشود قابلمشاهده است.
یکی از مراجع مؤثر این تنفر نسبت به مردسالاری، ماکس هورخهایمر، از مکتب مارکسیست پایه فرانکفورت و یکی از مبلغان «نظریه انتقادی» است. او احساس میکرد که آموزش و اندیشه وری باید بر روی تغییر فرهنگی تمرکز کرده و به جای قدرت بخشی به زنان، باید به دنبال نبرد با ظالمان درون فرهنگ، یعنی حاکمین مرد و نابودسازی آنها باشد. به طرز مشابهی در کورسهای علوم انسانی در سراسر جهان امروز، رویکرد سیاسی توصیه شده، از بین بردن فرهنگ مردانه مان است.
در این رویکردها، همه چیز درباره خراب کردن است و نه اصلاح یا ساختن. به اعتقاد نویسنده، این موضوع ما را با یک خشم شدید نسبت به رفتارهای مردانه روبهرو کرده، خشمی که میتواند بیش اندازه خشن و کوته نگرانه باشد.
به عنوان مثال بسیاری از دانش آموزان مرد، مرتباً مورد اتهام جزوی از مردسالاری بودن قرار میگیرند. درحالی که مسیر تغییر به سمت درستی، نباید شامل رفتار کردن با همه مردان به عنوان مجرمین جنسی باشد.
اگرچه درست است که مردهای زیادی، رفتارهای اسفناکی از خود نشان دادهاند؛ نویسنده معتقد است که مردان از غرایز به طور طبیعی پرخاشگرانه خود برای خیر نیز استفاده کردهاند؛ مثل شرکت در رقابتهای سالم، کاوش در مناطق خطرناک و ایجاد پیشرفتهای ضروری.
این موضوع نویسنده را به یاد اسکیت بازها میاندازد. کنار ساختمانها در محوطه دانشگاه تورنتو، تعدادی اسکیتباز شگفتانگیز بودند که شجاعت و اراده خود برای قبول خطر را به نمایش میگذاشتند. اما تعدادی از مسئولین شهری تصمیم گرفتند که اسکیت بازی در محیط دانشگاه را ممنوع کنند.
این موضوع ما را به قانون شماره 11 میرساند: مزاحم اسکیت بازی کردن جوانها نشوید.
ما نمیتوانیم قوانین تأسیس کنیم که بر خلاف ذات طبیعی ما به عنوان انسانها هستند. قوانین ما باید ازمان محافظت کنند، اما این کار را نباید با سرکوب خصلتهای خوب افراد انجام دهند.
اتفاقاً ما در یک نمونه خیالی جالب، دیدهایم که وقتی مردانگی مردها از آنها گرفته میشود، چه اتفاقی میافتد. داستان «فایت کلاب (باشگاه مبارزه)» به ما نشان میدهد که خشونت چطور میتواند به یک میوه ممنوعه تبدیل شود که خود را در قالب تمایلات فاشیستی نمایان میکند. واکنش واقعی دیگری نسبت به صلب مردانگی، تجدید حیات فعلی سیاستهای راست گرایانه است.
حقیقت این است که، زنها نمیخواهند پسرها بدون این که فرصت یادگیری چیزی برای خود و استقلال داشته باشند، بزرگ شوند. هر پسری یک مادر دارد، و چطور مادری میخواهد مراقب یک کودک-مرد (مرد نابالغ) باشد؟
زندگی، سخت و پر از غم است؛ پس باید اندک لذتهای زندگی را ارج نهیم.
تابحال مجبور به مراقبت از یک فرد بیمار بودهاید؟ این کار میتواند یکی از سختترین چالشهای زندگی باشد. دختر نویسنده از سن 6 سالگی با آرتروز درگیر بوده است. او از درد مداوم، نیاز به تزریقات مکرر و چندین جراحی و تعویض مفصل رنج برده است.
اگر شما نیز فرزندی در این شرایط داشتید، احتمالاً فکر میکردید که زندگی ناعادلانه است، اما باید تشخیص داد که بخشهای تاریک درد، زجر و غصه هستند که به لحظات خوب ارزش میدهند.
سوپرمن را در نظر بگیرید. زمانی که نخست، شخصیت او معرفی شد، او بسیار محبوب بود. اما بعد، نویسندههای کمیک همینطور به قدرتهای او افزودند تا جایی که دیگر شکستناپذیر شده بود. طبیعتاً، خوانندهها دیگر او را خستهکننده میدیدند.
اگر هیچ خطری وجود نداشته باشد، پیروزیهای سوپرمن تهی و بیمعنیاند. به همین حالت، لحظات خوب ما بیمعنی میشدند اگر برای رسیدن به آنها مجبور به مبارزه با دردها و سختیها نبودیم.
برای این است که پیروی از قانون شماره 12، مهم است: نهایت استفاده از کوچکترین لذتهای زندگی را ببرید.
با دنبال کردن از این قانون شما حتماً زندگی را خواهید پذیرفت و از هر چیز خوب کوچکی که در مسیرتان قرار میگیرد، لذت میبرید. همچنین با پیروی از این قانون شما مطمئناً خود را از همه سختیها خواهید گذراند، حتی زمانی که به طول میانجامند.
بعد از سالها درد و ناراحتی، دختر نویسنده سرانجام یک فیزیوتراپیست جدید یافت که به او کمک کرد تحرک بهتری داشته، زندگی کمی عادیتر شده و دردها بسیار کمتر شوند. شاید در آینده مشکلات بیشتری پیش رو باشند، اما نویسنده و فرزندش خوشحالند که از این بهبودها تا زمانی که برقرار هستند، لذت ببرند.
این بهترین رویکرد ممکن است: رویکردی که باعث میشود وقتی گربهای را کنار خیابان میبینید، توقف کرده و کمی نازش کنید.
به یاد داشته باشید که هیچ روزی بدون تاریکی شب وجود ندارد، همانطور که هیچ نظمی بدون آشوب وجود ندارد. در زندگی عذاب وجود دارد اما عذاب است که به ایستادگی ما معنا میدهد و لحظات آرامش را ارزشمند میسازد.
پیام کلی کتاب 12 قانون زندگی
پیام کلیدی در این کتاب:
حرکت در زندگی یک مبارزه دائمی پر از آزمایشها و عذابها است و اگر تنها یک چیز در زندگی مسلم باشد، این است که سختی بیشتری در آینده پیش رو است. اما هرچقدر هم گذرا و کوتاه، در زندگی زیبایی و لذت نیز وجود دارد. تمام آنچه ازتان بر میآید، این است که نهایت تلاشتان را بکنید، راست و صادق باشید و از خودخواهی و غرور بپرهیزید. همچنین مهم است که مسئولیت سختیهای خود در زندگی را بپذیرید و به خاطر ضعفهای خود، دنیا را سرزنش نکنید. درنهایت فقط شمایید که میتوانید زندگیتان را بهبود دهید.
در آخر یک توصیه کاربردی
از خود بپرسید: «چه اشتباهی کردم؟»
شاید از پاسخ خوشتان نیاید اما این راهی است برای ادامه دادن به پیشرفت و صادق ماندن. با پرسیدن روزانه این سؤال از خود، میتوانید از لذت پیشرفت هر روزه بهرهمند مند شده و به قدم برداشتن به سمت انسانی بهتر شدن ادامه دهید.
از جردن پترسون بیشتر بگذارید 🙏
فوق العاده بود…از کسایی که میخوان شرو کنن به مطالعه یه خواهش دارم اینه که حتما با حوصله بخوننش
عالی بود
عالی بود
دست کم در خلاصه کتاب نظامی فکری در ارایه و به هم پیوستگی مطالب مشاهده نمیشود و برای اثبات مدعا معمولا به چند مثال (گاه سفسطه انگیز) و گاه به صحبت چند نویسنده بسنده شده. کتاب بسیار شبیه به نصیحتهای یک آدم معمولی است که از قبل به آنها فکر نکرده و دارد سعی میکنند در لحظه هر چه به ذهنش برسد را بازگو کند.
متوسط بود
فوق العاده
عاااالی ممنونداز کباب و کتاب
خوب بود
کتاب مفیدی بود
دوباره بخونم
کتاب خوبی بود
عالی بود
حتمن بخونید که خیلی قشنگه
کتاب فوق العاده آموزنده
عالي مثل هميشه
عالی
کتاب جالبی بود.
چکیده ای از زندگی در این خلاصه کتاب بود پیشنهاد میکنم یه بار هم که شده بخوانید.
خیلی خوب بود دوسش داشتم
بسیار عالی
کتاب خوبی بود…بیشتر باعث تلنگر بود و چیزهای کوچیکی که فراموش کردیم رو یاداوری میکرد.
فوق العاده عالی و مفید
سلام ممنون از کباب و کتاب عزیز مشتاق خواندن این کتاب زیبا بودم نظمی که در زندگی شخصی کاربرد داشته باشد در این کتاب نیست فقط اصول مورد نظر نویسنده که میتوان با آن زندگی بهتری داشت را تعریف کرده بودند ممنونم ارزش خواندن را داشت.
کتاب خیلی مفیدی بود از گوش دادن بهش لذت بردم و ممنون از عوامل کباب و کتاب🙏🌹
خوب بود
ممنونم که کتابهارو جامع و مختصر ومفید و بدون تحرفیف ارائه میدین سپاس ازتیم کباب و کتاب
عالی بود
عالی
بسیار عالی وواقعا به دیگران این کتاب پیشنهاد میکنم
حتما
نقاط مشترک زیادی داشت
خوب بود
خیلی عالی بود
كتاب خوبي بود و زواياي ديگري از نگاه به زندگي را برايم ايجاد كرد
این کتاب بسیار مفید و عمیق نوشته شده، اما خلاصه بسختی میتونه فقط به ۱۲ نکته اشاره کوتاهی داشته باشه که این نکات رو تا حدودی هم کم ارزش و بی معنی جلوه میده. شاید بهتر باشه اول کتاب رو سر فرصت مطالعه کنید و بعد برای یادآوری نکاتی از اون خلاصه رو استفاده کنید
بسیار عالی
عالی بود
دوباره و حتی چند بار خوندنش رو پیشنهاد میکنم
سلام. بسیار زیبا و دوستداشتنی. ممنونم از زحمات بینظیر شما
حتما بخونید و یادبگیرین ممنون کباب و کتاب
بسیارعالی ونکات قابل تاملی دراین کتاب وجود دارد که با استفاده نمودن از نکات طلایی این کتاب میتوان به نگرش های مثبت وبرنامه روزانه خود بانظم وروتینگ کارامد پرداخت
عالی ، به طور خلاصه همه مطالب گنجانده شده
کتاب خوبی بود .بنظر من باید برای بکار بردن این قانونها حداقل هفته ای یکبار این کتاب رو بخونیم.
12 قانون برای یه زندگی فوق العاده
خیلی قشنگ بود🥰
ممنون از زحماتتون