فیلم
صوت
متن محتوا
سلام اینجا کباب و کتاب؛ کتاب، خوشمزه عینه کباب. شایدم بیشتر!
در خدمتتون هستیم با قسمتِ دوم از مغز کتاب فهمیدن نوشته سانجِی سارما و لوک یوُکینتو
بریم یه خلاصه از قسمت اول داشته باشیم، برگردیم.
آنچه در این مغز کتاب گذشت…(به قسمت اول مغز کتاب فهمیدن مراجعه کنید)
بخش بعدی که کتاب بهش میپردازه اینه که میگه کُنجکاوی، یادگیری رو تقویت میکنه. چرا یه همچین حرفی میزنه؟ بیاید دوباره برگردیم به همون دوران کودکی، اون موقع که 3 یا 4 سالمونه، لب ساحل. همش دنبال چیزای جدیدیم. همینجوری که دنبال جمع کردن سنگهای خوشگل هستیم و چند تا از این سنگها تو دستامونه. از دور که نگاه میکنیم میبینیم یه چیزی جلو تر داره برق میزنه. با حس کنجکاوی شدید میدوییم به سمتش و میبینیم که یه صخره مرجان کوچولو و به شدت زیبا لا به لای شنها قایم شده. ما که اون موقع نمیدونستیم این اسمش یه صخره مرجانیه. واسه همین ذهنمون پر از سوال میشه. این چیه؟ چرا انقدر خوشگله؟ اصلاً از چی ساخته شده؟ اینجا چیکار میکنه؟
چیشد که یهو اون همه سنگ زیبا که تو دستتون داشتید رو ول میکنید و میدویید به سمت این صخره مرجانی؟ این به خاطر کنجکاوی است. این اتفاق مختص به زمانیه که مغز متوجه میشه میتونه یه چیز جدید یاد بگیره یا کشف کنه که قبلاً نمیدونست. توی علم عصب شناسی ثابت شده که حس کنجکاوی میتونه تو بلند مدت، قدرت یادگیری یک انسان رو حسابی تقویت کنه. جان دیویی، یه فیلسوف و یه معلم آمریکایی بود که سعی کرد از این کنجکاوی استفاده کنه و محیط مدرسه رو بر پایهی علاقههای طبیعی دانشآموزها بنا کنه. هر چند شاید تعداد این مدارس زیاد نباشه و تو طی زمان به خاطر تفاوت زیادی که این مدرسهها با مدرسههای سنتی دارن، از دور خارج بشن؛ اما همیشه تصویری که از این مدرسهها تو ذهن آدمها میمونه، یه دانشآموز خوشحال است که از کارکردن با مداد رنگیهاش و کتاب خوندنهاش و کشف کردنهاش تو مدرسه لذّت میبره.
مدرسههای مونتِهسوری چیزی هستن که روش و سبکشون خیلی شبیه به چیزی بود که جان دیویی مدنظر داشت. ماریا مونتِهسوری، پزشک و پژوهشگر ایتالیایی تو دهه 1900 به یه روش آموزشی جدید و نوین میرسه. اون به این نتیجه رسید که بهترین نتیجه در یادگیری برای کودکان زمانی اتفاق میفته که بچه خودش به صورت کاملاً خودمختار تمام فعالیتهای مربوط به یادگیری رو انجام بده. درواقع تو این روش دانشآموز به صورت فعّال تو فرایند یادگیری حضور داره و خودش تصمیم میگیره چه چیز رو یاد بگیره و چه جوری یاد بگیره. تصویری که از این مدرسهها میبینیم اینه که یه بچه به صورت کاملاً آزادانه داره با بلوکها و چوبهای رنگ و وارنگش بازی میکنه و چیزهای جدیدی کشف میکنه؛ چیزهای جدیدی میسازه. دقیقاً مثل همون بچه 3 یا 4 ساله لب ساحل که با یه دانشمند هیچ فرقی نداره. این مدرسهها خوشبختانه هستن و هنوز از دور خارج نشدن یا بهتر بگم هنوز از دور خارجشون نکردن. مدرسههایی مثل مونته سوری کم نیستن تو دنیا. به روش تدریس تو این مدرسهها روش discovery education یا آموزِش برمَبنای کشف هم میگن. باورشون اینه که انگیزههای شخصی و قوهی تخیل درونیه که باید پروسهی یادگیری و تحصیل رو جلو ببره و هدف تو شیوهی انجام کار و مسیر خلاصه میشه؛ نه نتیجه نهایی. تو اوایل قرن 20، یه روانشناس به شدت تاثیر گذار وجود داشته به نام ژان پیاژِه. ایشون خودش رو عذاب داد تا بگه آقا دانش چیزیه که مردم به صورت فعّالانه خلق میکنن، چیزی نیست که ما به صورت منفعلانه داریم تغذیه میکنیم. یعنی چی؟ یعنی دانش سخنرانی معلم سر کلاس درس نیست. شواهد زیادی وجود داره که نشون میده رویکردهای مبتنی بر دیدگاههایی مثل دیدگاه پیاژه درستن؛ کار میکنن. واسه مثال فارغ التحصیلهای مدرسههای مونته سوری رو جمع کردن و ازشون آزمون گرفتن. دیدن اینها از فارغ التحصیلهای مدرسههای استاندارد یا مدارس معمول عملکرد بهتری داشتن. اما این نوع از مدارس با وجود داشتن دانشآموزهایی فعال، هنوز هم نسبت به مدرسههای سنتی با کمبودها و محدودیتهای زیادی مواجهن. اول از همه اینکه بالا بردن تعداد این مدارس به منابع نیاز داره؛ به معلمهای خیلی ماهر نیاز داره. واسه همین چون تعدادشون کمه شانس اینکه یه بچه تو این نوع مدارس درس بخونه خیلی کمه. آموزش واسه اینکه کار کنه، باید در دسترس اکثریت مردم باشه؛ نه فقط اونهایی که خوش شانس اند.
بخش بعدی کتاب راجع به این حرف میزنه که یادگیری تاثیر گذار تو مقیاس بزرگ، به قَوانین و ساختارهای رَسمی نیاز داره.
فرض کنید سر کلاس درس نشستیم و موضوع درس امروز، شن و ماسه و انواع مرجانها و سنگهای لب ساحل است. معلم همه چیز رو درباره فرسایش، اصطکاک و ساختار مولکولی این شن و ماسهها توضیح میده. کمکم تجربه اون روز ما تو ساحل با چیزهایی که معلم سر کلاس میگه همخوانی پیدا میکنه. لب ساحل این رو فهمیده بودیم که اگه دستمون خیس باشه ماسه به دستمون میچسبه ولی نمیدونستیم چرا. این چرایی اینجا جوابش مشخص میشه. هر چه قدر هم که قوهی تخیل و کنجکاوی تو یادگیری پیشتاز و موثر باشن. باز هم ما نیاز داریم به دستورالعملهایی که مسیر این آموزش رو تعیین کنه تا به اصطلاح بی هدف جلو نریم. آموزش ساختار یافته درست میتونه تجربهای که ما از این جهان داشتیم رو گسترش بده و درواقع به جای طاقتفرسا بودن میتونه دانش بی اثر رو زنده کنه.
خیلی از سیستمهای آموزشی فعلی ما هنوز تو این زمینه به طرز تأسف باری دچار کمبود هستن و متأسفانه تو این عرصه کوتاهی میکنن. خیلی از مدارس دارن نسبت به اون چیزی که میتونن از نظر کمی اندازه گیری کنن، متعصّبانه رفتار میکنن. مثل نمره. اما نشونههای وجود داره از اینکه سبکهای تدریس انعطاف پذیرتر میتونن از بینشهای علوم شناختی استفاده کنن و در عین حال قدرت و مقیاس پذیری یادگیری ساختاریافته رو هم حفظ کنن. این دقیقاً چیزیه که مدارس ما میخوان و دارن با چیزی مثل نمره نگهش میدارن.
یه مثال خیلی جالب میتونه مدارس 42 باشه. مدرسههای خصوصی غیرانتفاعی برنامهنویسی با شعبههایی تو پاریس و کالیفرنیا که اخیراً تو ابوظبی امارات هم یکیش رو تاسیس کردن. دانشآموزها واسه پیشرفت کردن اینجا نمیرن سر کلاسهای مختلف واسه اینکه نمره بگیرن. فقط در صورتی پیشرفت میکنن که بتونن پروژههایی که تو هر مرحله پیچیدگیهاشون بیشتر میشه رو حل کنن؛ انجام بدن. فرآیندی که بهش میگن mastery learning یا تَسَلّط در یادگیری. از طرف دیگه، معلمهای این مدرسه خیلی کم هستن. به خاطر کمبود منابع این اتفاق نیفتاده. نه! دلیلش اینه که دانشآموزها از همدیگر یاد بگیرن. اینجا شما در واقع هم دانشآموزی هم معلم. میگن وقتی یکی درس میده، همزمان دو نفر یاد میگرن. هم اون کسی که داره آموزش میده و هم اون کسی که داره یاد میگیره. که این همون چیزیه که تو مدارس 42 داره اتفاق میفته.
دانشگاه MIT یه سیستم مشابه درست کرده به نام technology-enabled active learning یا به اختصار TEAL به معنی یادگیریِ فعّال مُبتنی بر فَناوری. درواقع اینجا به کمک فناوری سخنرانیها، شبیهسازیها ، آزمایشها و کارهای گروهی تو یک تجربهی منسجم ادغام میشن. ثابت شده که TEAL عملکرد تحصیلی رو بهبود داده توی MIT و از اون مهمتر به دانشآموزها کمک کرده به عوامل مخرّبی مثل تَهدیدِ کِلیشه غلبه کنن. تهدید کلیشه چیه؟ stereotype threat به معنی تَهدیدِ کِلیشه یا تفکّر قالِبی، اضطرابی است که فرد وقتی تجربه میکنه که ممکن است به خاطر تعلقش به یک گروه اجتماعی خاص با کلیشههای منفی قضاوت بشه. مثلاً: من یک برنامهنویس آمریکاییِ آفریقایی تبارم و قراره تو یه آزمون بینالمللی برنامهنویسی شرکت کنم. تهدید کلیشه میتونه عملکرد فکری من رو تو آزمون کاهش بده. چرا؟ به این دلیلِ کلیشهای که آمریکاییهای آفریقایی تبار از هوش کمتری نسبت به بقیهی آمریکاییها برخوردار اند. جالبیش اینجاست که واسه اینکه این تهدید کلیشه روی من اثر کنه اصلاً نیازی نیست که من حتماً به این کلیشه باور قلبی داشته باشم. خودش خود به خود اثرش رو میزاره.
تا اینجا به نظر میرسه که انتخاب یکی از بین یادگیری سنتی و ساختار یافته و یادگیری اکتشافی کار غلطی باشه. ما ها باید جفتش رو باهم داشته باشیم. اما چیجوری؟
الآن دیگه وقت این رسیده که رویکرد جدیدی به آموزش داشته باشیم. ولی نکتهای که وجود داره اینه که هیچ راهحل سریعی وجود نداره تو این مسیر. درواقع ما تو این مسیر به صبر و حوصله هم نیاز داریم.
تو بخشهای قبل گفتیم که تو دانشگاه MIT و تو رشته مهندسی مکانیک یه درسی وجود داره با شماره 2.007 که تو این درس دانشجوها به جای اینکه آزمون نهایی کتبی داشته باشن باید ربات بسازن. حالا آخر ترم رسیده و کیفیت ربات هایی که دانشجوها ساختن واقعاً خیره کننده است. کی فکرش رو میکرد همون دانشجوهای اول ترم رباتهایی بسازن که بجنگن، از رو موانع بپرن یا حتی پرواز کنن. علاوه بر اینها، این ترم میتونه یه خاطرهی فراموشنشدنی باشه واسه این دانشجوها. از این چه نتیجهای میشه گرفت؟ اینکه موفقترین ترمها و دورههای آموزشی، اونهایی هستن که دانشجو رو مجبور میکردن به دانستههاشون جامهی عمل بپوشونن و فقط به حفظ کردن نکتههای کتاب محدود نباشن. توی این دوره علاوه بر این که اطلاعات تخصصی آموزش داده میشد، به دانشجو فضا میدادن که اون اطلاعات رو آزمایش کنه و یه بستری فراهم کرده بودن که اون ایدهها به عمل تبدیل بشه. به چیزی که بشه با چشم دیدش. یه آموزش موثر هم دقیقا مثل این قضیه باید 2 تا عنصر رو با هم داشته باشه: ذهن و دست. قدرت ذهن و قدرت عمل!
اگه میتونستیم کلاسهای MIT مثل این رو به سرتاسر دنیا صادر کنیم عالی میشد ولی هنوز که هنوز است و با وجود پیشرفت چشمگیر فناوری باز هم این امکان وجود نداره. با این وجود، این معنیش این نیست که باید دست از تلاش کردن برداریم. ما تو دنیایی زندگی میکنیم پر از تحولات لحظهای و باید از این لحظهها برای تأثیرگذاری تو سیستم آموزشی کشورمون استفاده کنیم. روشهای قدیمی و به درد نخور رو باید بریزیم دور و روشهای علمی جدید رو جایگزین اونها کنیم. این نکته رو هم باید اضافه کرد که فناوری و تکنولوژی چیزی نیست که حلال همهی مشکلات باشه. هیچ فناوری وجود نداره که بشه اون رو از بافت اقتصادی و اجتماعی اش جدا کرد. شرایط مدارس تو دنیا با هم دیگه فرق دارن. خیلی وقتها تکنولوژی میتونه به ضرر دانشآموزان عمل کنه. تو یه سری از کشورها که بودجهی کافی واسه آموزش ندارن، آموزش اینترنتی رو جایگزین تدریس حضوری کردن. واسه چی؟ واسه اینکه پول کمتری بابت حقوق به معلم بدن. اسمش هم گذاشتن تکنولوژی که این نه تنها هیچ سودی واسه دانشآموز نداره که خیلی هم ضرر داره.
دامهای دیگهای هم وجود داره. درست است که فَناوری میتونه فرصت دسترسی به دانشآموزان بیشتری رو فراهم کنه، اما همچنین میتونه به مدارس اجازه بده تا روی دانشآموزان نظارت داشته باشند؛ اونها را بر اساس حالات چهرشون دستهبندی کنن و هر حرکت دانشآموز رو ثبت و ضبط کنن. آیا این چیزیه که ما از تکنولوژی برای آموزش میخواهیم؟ فکر نمیکنم.
بااینحال، هیچ تردیدی وجود نداره که این سیستم نیاز به تغییر داره. همهی ما باید اون بخشهایی از سیستم آموزشی که مانع پیشرفت ما شدهاند رو به چالش بکشیم؛ دسترسی به دانش را برای دانشآموزان و دانشجویان آسونتر کنیم؛ تعصب روی تفاوتهای ذاتی را کنار بزاریم و از همه مهمتر روشهایی را توسعه بدیم که علم و عمل در کنار هم به دانشآموزان آموخته بشه. اینها علاوه بر اطلاعات به مهارت هم نیاز دارن.
راه درازی در پیش داریم؛ راهی که خیلی وقت پیش باید شروع میکردیم و به خاطر شروع نکردنمون اَینشتَینهای زیادی رو از دست دادیم ولی خیلی بهتر از اینه که دست روی دست بزاریم و یه نسل دیگه از اَینشتَینها را از دست بدهیم.
کتاب کلاً میخواست این رو بگه که سیستمهای آموزشی که ما طراحی کردیم، خیلی وقتها بر اساس ساختارِ مَغز ما آدمها طراحی نشدن. و خب این میتونه نقص بزرگی باشه. ماها باید از علوم مدرن، تکنولوژی و البته قدرت ذاتی ذهن خودمون کمک بگیریم و مدارس رو تبدیل کنیم به جایی برای شکوفایی استعداد دانشآموزها؛ نه یه جایی واسه حفظ کردن انبوهی از اطلاعات؛ نه یه جایی واسه گرفتن آزمونهای سخت و اِسترس زا! مطالب کتاب هم چیز عجیبی نبود که بگیم نه آقا این چیزها رو نمیشه تو ایران پیاده کرد. اصلاً ما رو چه به MIT و سبک آموزش توی اون؟ ولی خب چیزی هم نیست که یک شبه درست بشه. کار یک نفر یا یک گروه خاص هم نیست. همه باید دست به کار بشیم. از والدین دانشآموز گرفته تا معلم و مدیر و مسئولان آموزش کشور. بیاید سیستم آموزشی رو تصور کنیم که وقتی اخبار به هر دلیلی اعلام میکنه مدارس فردا تعطیل است؛ دانش آموزهاش گریه کنن و ناراحت باشن از اینکه فردا مدرسه تعطیله.
این بود مغز کتاب فهمیدن نوشتهی سانجی سارما و لوک یوکینتو. خلاصهی کتاب فهمیدن رو توی سایت هم داریم؛ به صورت کاملاً رایگان میتونید اون رو مطالعه کنید و ازش لذّت ببرید
و حتماً میدونید که اینجا کباب و کتاب؛ کتاب، خوشمزه عینه کباب. شایدم بیشتر!
ترتیب مشاهده مغز کتاب “فهمیدن”
مغز کتاب را در کجاها ببینیم؟
مغز کتاب را با کیفیت بالا در یوتیوب و آپارات ببینید
عالی.