خلاصه کتاب تفکر سریع و کند

خلاصه کتاب تفکر سریع و کند اثر دنیل کانمن

زمان مطالعه: 27دقیقه

خلاصه کتاب ” تفکر سریع و کند ” اثر ” دَنیِل کانمَن ”
Thinking, Fast and Slow by Daniel Kahnemen

4.7 امتیاز از مجموع 23 نظری که ثبت شده

این کتاب درباره چیست؟

کتاب تفکر سریع و کند (یا تفکر، سریع و آهسته) (نوشته‌شده در سال 2011) مروری بر دهه‌ها تحقیق و پژوهش است که به کسب جایزه‌ی نوبل برای کانمَن انجامید. این کتاب، یافته‌های او در درک بهتر روانشناسی و اقتصاد رفتاری ما را توضیح می‌دهد. طی سالیان اخیر، تحقیقات کانمن و همکارانش به ما کمک کرده‌اند تا بهتر بفهمیم تصمیم‌گیری‌ها چگونه انجام می‌شوند؛ چرا بعضی اشتباهات در قضاوت‌ها و تصمیمات به وجود می‌آیند و چطور می‌توانیم خود را بهبود ببخشیم؟

چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟

  • همه‌ی افراد علاقه‌مند به ذهن انسان.
  • افراد علاقه‌مند به فرایند قضاوت انسان‌ها.
  • دانش آموزان روانشناسی و اقتصاد رفتاری.

نویسنده این کتاب کیست؟

دکتر دَنیِل کانمَن برنده‌ی جایزه‌ی نوبل اقتصاد در سال 2002 است. او محقق ارشد، پروفسور روان‌شناسی و روابط اجتماعی مدرسه امور عمومی و بین‌المللی وودرو ویلسون، استاد بازنشسته روانشناسی دانشگاه پرینستون و یکی از اعضای مرکز روانشناسی دانشگاه عبری در اورشلیم است.

ذهن دوگانه: چطور رفتار ما توسط دو سیستم متفاوت تعیین می‌شود؟ یکی خودکار و دیگری با تأمّل.

درون ذهن ما، چیزی شبیه یک داستان درام جریان دارد؛ داستانی با دو شخصیت اصلی که پیچش‌های داستانی، لحظات دراماتیک و تنش‌های خود را دارند. این دو شخصیت اصلی، سیستم غریزی خودکار و تِکانشی و دیگری سیستم متفکر، دقیق و محاسبه‌گر است. بازی این دو در برابر یکدیگر و تعاملاتشان باهم، تعیین می‌کنند که ما چطور فکر، تصمیم‌گیری و قضاوت می‌کنیم و چطور عمل می‌کنیم.

سیستم نخست، بخشی از مغز است که به‌صورت غریزی و ناگهانی و اغلب بدون کنترل آگاهانه‌ی ما عمل می‌کند. این سیستم را به‌عنوان‌مثال وقتی‌که صدای ناگهانی بلندی می‌شنوید، تجربه می‌کنید. در این شرایط چه‌کار می‌کنید؟ احتمالاً بلافاصله و به‌صورت خودکار توجهتان را به سمت صدا متمرکز می‌کنید. این کار سیستم 1 است.

این سیستم، یادگارِ به‌جامانده از گذشته‌ی تکاملی ما است: توانایی واکنش و قضاوت سریع، مزیت‌های بدیهی برای بقا دارد.

سیستم 2 آن چیزی است که وقتی ما درباره‌ی عملکرد مغز در تصمیم‌گیری‌ها، منطق و اعتقادات فکر می‌کنیم، متصور می‌شویم. این سیستم بیشتر با فعالیت‌های آگاهانه‌ی ذهن، همچون خویشتن‌داری، تصمیمات و تمرکز عامدانه‌ترِ توجه، سروکار دارد.

به‌عنوان‌مثال، تصور کنید که در جمعیت به دنبال زنی می‌گردید. ذهن شما آگاهانه روی این کار تمرکز می‌کند و شروع می‌کند به‌مرور کردن مشخصات فرد و هر نشانه‌ای که کمک به پیدا کردن او کند. این تمرکز، کمک می‌کند حواس‌پرتی‌ها کاهش‌یافته و شما کمتر متوجه دیگر افراد حاضر در جمعیت می‌شوید. اگر این تمرکز را حفظ کنید، ممکن است در چند دقیقه فرد موردنظر را پیدا کنید، اما اگر تمرکزتان را ازدست‌داده و حواستان پرت شود، پیدا کردن او دشوار خواهد بود.

همان‌طور که در ادامه‌ی این خلاصه کتاب خواهیم دید، رابطه‌ی بین این دو سیستم است که تعیین می‌کند ما چگونه رفتار کنیم.

  1. ذهن تنبل: چطور تنبلی می‌تواند بر هوش ما تأثیر گذاشته و به اشتباهات بینجامد؟
  2. حالت خلبان خودکار: چرا ما همیشه به‌صورت آگاهانه بر افکار و اعمالمان کنترل نداریم؟
  3. قضاوت لحظه‌ای: چگونه ذهن ما حتی در نبود اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری منطقی، انتخاب‌های سریع انجام می‌دهد؟
  4. میانبُر‌های ذهنی: چگونه ذهن از میانبرها برای اتخاذ تصمیمات سریع استفاده می‌کند؟
  5. بی‌حوصلگی برای اعداد: چرا درک آمار برایمان سخت است و ما را به‌اشتباه می‌اندازد؟
  6. گذشته‌ی ناقص: چرا ما وقایع را از روی گذشته به یاد می آوریم تا تجربه؟
  7. اولویت ذهن بر مسئله: چطور تغییر تمرکز ذهن‌هایمان می‌تواند افکار و رفتارمان را عمیقاً دگرگون کند؟
  8. ریسک‌پذیری: چطور احتمالات ارائه‌شده به ما، قضاوت ما از خطرات را تحت تأثیر قرار می‌دهند؟
  9. ربات نیستیم: چرا تصمیمات ما بر اساسِ منطقِ محض نیستند؟
  10. حس ششم: چرا به‌جای تصمیم‌گیری منطقی، اغلب توسط عوامل احساسی ترغیب می‌شویم؟
  11. تصور اشتباه: چرا ذهن، تصاویر کاملی برای توضیح جهان می‌سازد، اما این تصاویر به اعتمادبه‌نفس بیش‌ازحد و اشتباهات می‌انجامند؟
  12. پیام کلی کتاب

ذهن تنبل: چطور تنبلی می‌تواند بر هوش ما تأثیر گذاشته و به اشتباهات بینجامد؟

برای درک نحوه‌ی کار این دو سیستم، بیایید این مسئله‌ی معروف توپ و سوت را حل کنیم:

یک توپ و یک سوت 110,000 تومان قیمت دارند. قیمت توپ، 100,000 تومان گران‌تر از قیمت سوت است. قیمت سوت چقدر است؟

جوابی که احتمالاً به ذهنتان می‌آید، 10,000 تومان است که نتیجه‌ی سیستم غریزی و خودکار شماره‌ی 1 است و البته پاسخ اشتباه است! حالا چند لحظه تأمّل کرده و ریاضیات این مسئله را حساب کنید.

متوجه اشتباهتان شدید؟ پاسخ صحیح: 5,000 تومان است.

اتفاقی که افتاد این است که سیستم تکانشی شماره‌ی 1 کنترل شما را به‌دست گرفته و با تکیه‌بر شَم، به‌صورت خودکار به سؤال پاسخ داد. اما این پاسخ زیادی سریع بود.

معمولاً، در برخورد با موقعیتی که از درک سیستم شماره‌ی 1 خارج است، این سیستم به سراغ سیستم 2 می‌رود و از آن می‌خواهد که مسئله را حل کند، اما در مثال بالا، سیستم 1 گول‌خورده است. سیستم شماره‌ی 1، مسئله‌ی بالا را ساده‌تر ازآنچه درواقع هست، تصور کرده و به‌اشتباه فکر می‌کند که خود به‌تنهایی توان حل آن را دارد.

مسئله‌ای که مثال توپ و سوت نشان می‌دهد، تنبلی ذهنی ذاتی ما است. در استفاده از مغزمان، ما معمولاً از حداقل انرژی لازم برای انجام هر کار استفاده می‌کنیم. این موضوع به‌عنوان قانون «حداقل تلاش» شناخته می‌شود. ازآنجاکه بررسی پاسخ توسط سیستم 2 انرژی بیشتری مصرف می‌کند، ذهن ما تا وقتی فکر کند که با استفاده از سیستم 1 می‌تواند کارش را پیش ببرد، به سراغ سیستم 2 نمی‌رود.

این تنبلی باعث تأسّف است، چراکه استفاده از سیستم 2 جنبه‌ی مهمی از هوش ما است. تحقیقات نشان می‌دهند که تمرین کارهای سیستم 2، مانند تمرکز و خویشتن‌داری منجر به کسب نتایج بالاتری در آزمون‌های هوش می‌شوند. مسئله‌ی توپ و سوت این مشکل را به خوبی به نمایش می‌گذارد، جایی که ذهن ما می‌توانست پاسخ را با سیستم 2 چک کند و با این کار از انجام این اشتباه متداول جلوگیری کند.

با تنبلی کردن و عدم استفاده از سیستم 2، ذهن ما قدرت هوشمان را محدود می‌کند.

حالت خلبان خودکار: چرا ما همیشه به‌صورت آگاهانه بر افکار و اعمالمان کنترل نداریم؟

وقتی‌که به کلمه‌ای با یک حرف جای خالی مثل: «سو_ر» برمی‌خورید، چه فکری می‌کنید؟ احتمالاً هیچی. اما اگر کلمه‌ی «اسب» را در نظر بگیرید چطور؟ حالا وقتی به کلمه «سو_ر» نگاه می‌کنید، احتمالاً آن را کامل کرده و به «سوار» تبدیل می‌کنید. به این فرایند «آمایِش» می‌گویند.

آمایش ما زمانی اتفاق می‌افتد که یک کلمه، مفهوم یا حتی یک حادثه باعث احضار کلمات و مفاهیم مرتبط می‌شوند.

چنین آمایشی نه‌تنها بر نحوه‌ی تفکر ما، بلکه بر چگونگی عمل ما نیز تأثیر می‌گذارد. همان‌طور که ذهن تحت تأثیر شنیدن کلمات و مفاهیم خاص قرار می‌گیرد، بدن نیز می‌تواند متأثّر شود. مثال بارزی از این موضوع را می‌توان درنتیجه‌ی یک پژوهش دید که در آن افرادی که توسط کلمات مرتبط با پیری آمایش‌شده بودند، با راه رفتن با سرعتی پایین و آهسته‌تر از حالت معمولشان واکنش نشان دادند.

به‌صورت شگفت‌آوری، آمایش افکار و اعمال، کاملاً ناآگاهانه اتفاق می‌افتد، یعنی ما بدون متوجه شدن آن را انجام می‌دهیم.

آنچه این آمایش نشان می‌دهد: این است که برخلاف عقیده‌ی بعضی افراد، ما همیشه در کنترل آگاهانه، اعمال، تصمیمات و قضاوت‌هایمان نیستیم. در عوض ما همیشه در حال آمایش توسط شرایط اجتماعی و فرهنگی خاص هستیم.

به‌عنوان‌مثال: تحقیقات کاتلین واس نشان می‌دهد که مفهوم پول، باعث آمایش برای اَعمال فردگرایانه می‌شود. در این تحقیق، افرادی که مثلاً با نشان دادن تصاویر پول به آن‌ها، بافکر پول آمایش‌شده بودند، بیشتر مستقل رفتار کرده و کمتر حاضر به سروکار داشتن با دیگران، تکیه به آن‌ها و یا پذیرش درخواست‌ها از آن‌ها بودند. یک استنباط از تحقیق واس این است که زندگی در جامعه‌ای مملو از محرک‌هایی که پول را آمایش می‌کنند، می‌تواند رفتار ما را تغییر داده و از نوع‌دوستی دور کند.

آمایش، همچون دیگر عناصر اجتماعی، می‌تواند بر افکار و درنتیجه تصمیمات، قضاوت‌ها و رفتار افراد تأثیر بگذارد. این تصمیمات مجدداً خود را در اجتماع بازتاب می‌دهند و به‌شدت جامعه‌ی زندگی ما را متأثّر خود می‌کنند.

قضاوت لحظه‌ای: چگونه ذهن ما حتی در نبود اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری منطقی، انتخاب‌های سریع انجام می‌دهد؟

تصور کنید در یک جشن با فردی به نام احسان آشنا می‌شوید که فردی خوش‌مشرب است و راحت با او صحبت می‌کنید. اگر بعد از جشن کسی از شما بپرسد که به نظرتان چه کسی ممکن است حاضر به کمک کردن به خیریه باشد؛ احتمالاً به احسان فکر می‌کنید، اگرچه تنها چیزی که درباره‌ی او می‌دانید این است که او فرد خوش‌مشربی است.

به‌عبارت‌دیگر، شما یک مشخصه از شخصیت احسان را دوست داشتید و تصور کردید که دیگر مشخصه‌های رفتاری او نیز همین‌طور خواهند بود. اغلب اوقات ما افراد را تائید یا رد می‌کنیم، بدون آن‌که چیز زیادی از آن‌ها بدانیم.

تمایل ذهن ما به ساده‌سازی همه‌چیز، بدون اطلاعات کافی، اغلب به قضاوت‌های اشتباه ختم می‌شود. این مسئله «انسجام عاطفی اغراق‌شده» نام دارد که به‌عنوان «اثر هاله‌ای» نیز شناخته می‌شود: احساسات خوب نسبت به خوش‌مشربی احسان باعث می‌شود که شما حلقه‌ی نوری روی سر او بگذارید. (او را یک فرشته فرض کنید) اگرچه چیز زیادی از او نمی‌دانید.

اما این تنها میانبُری نیست که ذهن ما در هنگام قضاوت‌ها استفاده می‌کند.

مسئله‌ی «سوگیری تأییدی» نیز وجود دارد: تمایل ما به قبول کردن اطلاعاتی که با عقاید قبلی ما سازگار باشند و همچنین پذیرش هر اطلاعاتی که در اختیارمان قرار بگیرد.

این مسئله را می‌توان در پاسخ به این سؤال که: «آیا محسن خوش‌رفتار است؟» ببینیم. مطالعات نشان داده‌اند که در مواجهه با این سؤال و بدون هیچ اطلاعات بیشتری، احتمال خیلی قوی وجود دارد که ما محسن را خوش‌رفتار تصور کنیم. چراکه ذهن ما به‌صورت خودکار ایده‌ی پیشنهادشده را می‌پذیرد.

اثر هاله‌ای و سوگیری تأیید هر دو به‌این‌علت اتفاق می‌افتند که ذهن ما مجاب به انجام قضاوت‌های سریع هستند. اما این موضوع اغلب به اشتباهات می‌انجامد، چراکه ما داده‌ی کافی برای گرفتن یک تصمیم صحیح نداریم. ذهن‌های ما متکی بر القائات اشتباه و ساده‌سازی‌ها می‌شود تا خلاءهای موجود در داده‌ها را پر کند و ما را به جمع‌بندی‌های اشتباه می‌رساند.

همچون مسئله‌ی آمایش، این پدیده‌های شناختی، بدون توجه آگاهانه‌ی ما اتفاق افتاده و روی تصمیماتمان، قضاوت‌ها و اعمالمان تأثیر می‌گذارند.

میانبُر‌های ذهنی: چگونه ذهن از میانبرها برای اتخاذ تصمیمات سریع استفاده می‌کند؟

اغلب ما خود را در شرایطی می‌یابیم که باید تصمیم‌گیری سریعی اتخاذ کنیم. برای کمک به ما در انجام این کار، ذهن‌های ما میانبرهای کوچکی توسعه دادند که به ما در درک آنی محیطمان کمک می‌کنند. به این‌ها میانبُر‌های ذهنی می‌گوییم.

اغلب اوقات، این فرایندها بسیار مفید هستند اما مشکل اینجاست که ذهن‌هایمان بیش‌ازاندازه آن‌ها را به‌کار می‌گیرند و آن‌ها را در شرایطی به‌کار می‌گیرند که مناسبشان نیستند و ما را به‌اشتباه می‌اندازند. برای درک بهتر میانبُر‌های ذهنی و اشتباهاتی که می‌توانند ایجاد کنند، می‌توانیم به بررسی یکی از دو شکل اصلی آن بپردازیم: راه‌حل جایگزین و راه‌حل دمِ دَست.

راه‌حل جایگزین، زمانی است که ما به‌جای پاسخ به مسئله‌ی اصلی، مسئله‌ی ساده‌تری را پاسخ می‌دهیم.

به‌عنوان‌مثال این سؤال را در نظر بگیرید. این خانم نامزد کلانتر شدن است. آیا در صورت موفقیت، کلانتر خوبی خواهد بود؟ ما به‌صورت خودکار، سؤال را تغییر داده و به مسئله‌ای ساده‌تر پاسخ می‌دهیم: «آیا این خانم کلانتر خوبی به نظر می‌رسد؟»

این میانبُرِ ذهنی به این معنا است که به‌جای تحقیق درباره‌ی پیش‌زمینه و سیاست‌های این نامزد، ما تنها از خود، سؤالات آسان‌تری می‌پرسیم، این سؤال که آیا این خانم با تصویر ذهنی ما از یک کلانتر خوب همخوانی دارد یا نه؟ متأسفانه، اگر این خانم با تصویر ذهنی ما از یک کلانتر همخوانی نداشته باشد، ممکن است او را رد کنیم؛ حتی اگر تجربه‌ی سال‌ها مبارزه با مجرمین را داشته باشد؛ مسئله‌ای که او را به یک نامزد ایده آل برای کلانتر شدن تبدیل می‌کند.

سپس به راه‌حل دمِ دَست می‌رسیم، میانبُری که باعث می‌شوند احتمال چیزی را که اغلب می‌شنوید یا به راحتی به خاطر می‌آورید، بیش‌ازاندازه تخمین بزنید.

به‌عنوان‌مثال سکته، مرگ‌های بسیار بیشتری نسبت به تصادفات را رقم می‌زند. اما یک پژوهش نشان داده است که بیش از 80 درصد افراد، احتمال مرگ در اثر تصادف را بیشتر از سکته می‌دانند. علت این موضوع این است که ما از طریق رسانه‌ها درباره‌ی مرگ‌های براثر تصادف می‌شنویم و ازآنجاکه تأثیر بیشتری بر حافظه‌مان می‌گذارند، ما مرگ‌های ناگوار ناشی از تصادفات را نزدیک‌تر از مرگ‌های ناشی از سکته می‌بینیم و بنابراین به‌صورت اشتباهی به این خطرات پاسخ می‌دهیم.

بی‌حوصلگی برای اعداد: چرا درک آمار برایمان سخت است و ما را به‌اشتباه می‌اندازد؟

چطور می‌توانید برای اتفاقاتی که خواهند افتاد پیش‌بینی انجام دهید؟

یک راه مؤثر این است که نرخ پایه را در ذهن خود داشته باشید. این موضوع به یک پایه‌ی آماری اشاره دارد که دیگر آمار بر آن تکیه می‌کنند. به‌عنوان‌مثال یک شرکت تاکسیرانی بزرگ را در نظر بگیرید که 20 درصد تاکسی‌هایش زردرنگ و 80 درصد آن‌ها قرمزرنگ هستند. این یعنی که نرخ پایه برای تاکسی‌های زرد، 20 درصد و نرخ پایه‌ی تاکسی‌های قرمز 80 درصد است. اگر قصد درخواست یک تاکسی از این شرکت را داشته باشید و بخواهید رنگ آن را حدس بزنید، با در نظر داشتن نرخ پایه، پیش‌بینی نسبتاً دقیقی خواهید داشت.

بنابراین ما همیشه باید نرخ پایه را هنگام پیش‌بینی یک اتفاق در نظر داشته باشیم، اما متأسفانه همیشه این کار را نمی‌کنیم. در واقعیت پدیده‌ی «غفلت نرخ پایه» بسیار متداول است.

یکی از دلایلی که ما نرخ پایه را نادیده می‌گیریم این است که به‌جای آنچه محتمل‌تر است، بر روی آنچه انتظار داریم تمرکز می‌کنیم. به‌عنوان‌مثال، دوباره این تاکسی‌ها را فرض کنید. اگر در خیابان باشید و 5 تاکسی قرمز را ببینید، احتمال زیاد پیش خود فکر می‌کنید که تاکسی بعدی که می‌بینید زرد خواهد بود. اما در حقیقت، فارغ از این‌که تاکسی‌ها با چه رنگی از مقابل شما رد شوند، احتمال این‌که تاکسی بعدی قرمز باشد، همیشه همان 80 درصد باقی خواهد ماند و ما نیز اگر به نرخ پایه توجه داشته باشیم این موضوع را متوجه خواهیم بود. اما در عوض ما تمایل به تمرکز بر روی آنچه انتظار دیدنش را داریم می‌کنیم و به همین خاطر به‌احتمال‌زیاد پیش‌بینی‌مان غلط خواهد بود.

غفلت نرخ پایه یک اشتباه متداول است که با معضلاتِ بزرگ‌ترِ کار با آمار مرتبط است. موضوع دیگری که بیشتر اوقات فراموش می‌کنیم «بازگشت به میانگین» است که در همه‌چیز اتفاق می‌افتد. بازگشت به میانگین به این معناست که همه‌ی موقعیت‌ها حالت متوسط خود را دارند و گوناگونی‌های دور از متوسط نهایتاً به سمت میانگین حرکت خواهند کرد.

به‌عنوان‌مثال اگر یک مهاجم فوتبال که میانگین 5 گل در ماه به ثمر می‌رساند، در یک ماه موفق به زدن 10 گل بشود، مربی سر از پا نخواهد شناخت، اما اگر در ادامه‌ی فصل، این مهاجم دوباره میانگین 5 گل در ماه را ثبت کند، مربی از او انتقاد خواهد کرد و می‌گوید که باید زنجیره‌ی گل زنی‌اش را ادامه بدهد. اما در حقیقت این مهاجم نباید موردانتقاد واقع شود چون فقط در حال بازگشت به سمت میانگین است!

گذشته‌ی ناقص: چرا ما وقایع را از روی گذشته به یاد می آوریم تا تجربه؟

ذهن ما تجربه‌ها را خیلی سرراست به یاد نمی‌آورد. ما در ذهنمان دو ابزار برای یادآوری داریم که «خود حافظه» نامیده می‌شوند و هرکدام به نوع متفاوتی، موقعیت‌ها را به یاد می‌آورند.

نخست، «خودتجربه‌کننده» است که احساس ما در لحظه‌ی حال را به یاد می‌آورد. این خود، چنین سؤالی می‌پرسد: الآن چه حسی دارد؟

و سپس «خودیادآور» وجود دارد که همه‌ی وقایع صورت گرفته پس از یک اتّفاق را ثبت می‌کند. این خود چنین سؤالی می‌پرسد: کُلِّ اتفاق چگونه بود؟

خودتجربه‌کننده، روایت دقیق‌تری از اتفاق افتاده می‌دهد، زیرا احساسات ما در حین وقوع اتفاق همیشه دقیق‌تر هستند. اما خودیادآور، پس از واقعه خاطرات را ثبت می‌کند که بر حافظه‌ی ما غالب است.

چیرگی خودیادآور بر حافظه‌ی ما دو دلیل دارد: نخست پدیده‌ی «غفلت از مدت زمان» است که پدیده‌ی نادیده‌گیری مدت‌زمانی می‌باشد که یک واقعه درون یک خاطره به طول انجامیده است و دوم قانون «اوج-پایان» است که بر اساس آن، ما آنچه در انتهای یک حادثه رخ داده است را به یاد می‌آوریم.

برای مثالی از چیرگی خودیادآور بر حافظه‌تان، می‌توانیم به این آزمایش نگاه کنیم که در آن حافظه‌ی افراد نسبت به تجربه‌‌ی دردناک یک کولونوسکوپی (پس‌روده بینی) موردبررسی قرار گرفت. در این آزمایش افراد به 2 گروه تقسیم شدند: گروه اول که فرایند کولونوسکوپیِ طولانی‌مدتی برایشان تجویزشده و گروه دوم که مدت‌زمان کولونوسکوپی‌شان کوتاه‌تر بوده اما سطح درد در مراحل پایانی افزایش یافته بود.

احتمالاً حدس می‌زنید گروهی که مدت طولانی‌تری تحت آزمایش بودند، از این واقعه ناراحت‌تر بودند، چراکه مدت بیشتری درد را تجربه کردند. درست هم حدس زدید، در آن زمان این گروه ناراحت‌تر از گروه دوم بودند. طی این آزمایش وقتی از افراد درباره‌ی میزان درد پرسیده شد، خودتجربه کننده‌شان، پاسخ دقیقی ارائه داد: آن‌هایی که مدت بیشتری تحت آزمایش بودند احساس بدتری داشتند. اما، پس از اتفاق و با غالب شدن خودیادآور، آن‌هایی که تحت فرایند کوتاه اما دردناک‌تر در مراحل آخر قرارگرفته بودند، احساس بدتری دریافت کردند. این تحقیق به ما مثال واضحی از «نادیده‌گیری مدت»، قانون اوج-پایان و حافظه‌های نه‌چندان کاملمان می‌دهد.

اولویت ذهن بر مسئله: چطور تغییر تمرکز ذهن‌هایمان می‌تواند افکار و رفتارمان را عمیقاً دگرگون کند؟

ذهن‌های ما بر اساس وظیفه‌ی پیشِ رویشان، سطوح متفاوتی از انرژی را مصرف می‌کنند. زمانی که نیازی به راه‌اندازی تمرکز نبوده و انرژی کمی موردنیاز است؛ ما در حالت آسودگی شناختی قرار داریم. اما وقتی‌که ذهنمان باید توجه کامل به کار گیرد و انرژی بیشتری مصرف کند، وارد مرحله‌ی کوشش شناختی می‌شویم.

این تغییرات در سطوح انرژی مغز، اثر قابل‌توجهی بر چگونگی رفتار ما دارند.

در حالت آسودگی شناختی، سیستم 1 کنترل ذهن ما را به عهده دارد و سیستم 2 در حالت ضعیف‌تر است. بدان معنا که در حالت آسودگی، ما غریزی‌تر، خلاق‌تر و خوشحال‌تر هستیم و البته احتمال اشتباه کردنمان نیز بیشتر است.

اما در حالت کوشش شناختی، آگاهی ما فعال‌تر است و به همین دلیل سیستم 2 کنترل را به عهده دارد. سیستم 2 آمادگی بالاتری دارد تا قضاوت‌هایمان را مورد بررسی قرار دهد و به همین خاطر اگرچه در این حالت خلاقیت کمتری داریم، اشتباهات کمتری را مرتکب می‌شویم.

شما می‌توانید به‌صورت آگاهانه، میزان انرژی که ذهنتان استفاده می‌کند را تحت تأثیر قرار دهید تا آن را در چهارچوب مناسب فکری برای کارهای خاص قرار دهید. مثلاً، اگر می‌خواهید پیامی برایتان ترغیب‌کننده باشد، سعی در تشویق حالت آسودگی شناختی داشته باشید.

یک راه انجام این کار، قرار دادن خود در معرض اطلاعات تکراری است. اطلاعاتی که برای ما تکراری شده و یا در ذهن ماندنی‌تر شود، برای ما ترغیب‌کننده‌تر خواهد بود. این به این خاطر است که در طی تکامل، ذهن‌ برای واکنش مثبت نسبت به پیام‌های واضح و تکراری، تنظیم‌شده است. زمانی که چیز آشنایی را می‌بینیم، وارد حالت آسودگی شناختی می‌شویم.

در سوی دیگر، حالت کوشش شناختی، به ما کمک می‌کند تا در مسائلی مثل مباحث آماری موفق شویم.

ما می‌توانیم با قرار دادن خود در معرض اطلاعاتی که به شیوه‌ای گیج‌کننده در مقابلمان قرارگرفته است، مثلاً با نوشته‌هایی که خواندنشان سخت است، خود را در این حالت قرار دهیم. ذهنمان برای حل این مشکلات شروع به فعالیت و افزایش سطح انرژی می‌کند و به همین دلیل احتمال این‌که بی‌خیال مسئله و به طور کل تسلیم شویم، کاهش می‌یابد.

ریسک‌پذیری: چطور احتمالات ارائه‌شده به ما، قضاوت ما از خطرات را تحت تأثیر قرار می‌دهند؟

چگونگی قضاوت ما نسبت به ایده‌ها و رویکرد ما نسبت به مشکلات، به‌شدت تحت تأثیر نحوه‌ی مطرح‌شدنشان برای ما قرار دارد. تغییرات کوچک در جزئیات و تمرکز بر یک جمله یا سؤال می‌تواند نحوه‌ی پاسخ ما به آن را به‌شدت تغییر دهد.

یک مثال بسیار عالی از این مسئله را می‌توان در نحوه‌ی ارزیابی ریسک‌ها دید.

ممکن است فکر کنید، با تعیین احتمال خطر در یک مسئله، همه‌ی افراد به یک صورت به آن نزدیک شوند. اما، واقعیت چیز دیگری است. حتی در احتمالات به‌دقت حساب‌شده، تنها تغییر در نحوه‌ی بیان اعداد می‌تواند رویکرد ما را تغییر دهد.

به‌عنوان‌مثال: اگر یک اتفاق بسیار نادر به‌صورت تواتر نسبی بیان شود و نه احتمال آماری، افراد آن را بسیار محتمل‌تر خواهند دانست برای اتفاق افتادن.

در آزمایشی که به نام آزمایش آقای جونز معروف است، از دو گروه متخصص روانشناس پرسیده شده بود که آیا آزاد کردن آقای جونز از بیمارستان روانی کار خطرناکی است یا نه؟ به گروه اول گفته‌شده بود که احتمال ارتکاب اَعمال خشونت‌بار توسط آقای جونز 10 درصد است. به گروه دوم گفته‌شده بود که از هر 100 بیمار مشابه آقای جونز، تخمین زده می‌شود که 10 نفر مرتکب اعمال خشن شوند. از بین این دو گروه، تعداد کسانی که از گروه دوم با آزاد کردن آقای جونز مخالفت کردند، دو برابر گروه اول بود.

پدیده‌ی دیگری که باعث پرت شدن حواس ما ازآنچه به لحاظ آماری مهم است می‌شود، پدیده‌ی غفلت از مخرج است. این پدیده زمانی رخ می‌دهد که ما به جای اعداد آماری، به تصاویر ذهنی توجه می‌کنیم که تصمیماتمان را تحت الشعاع قرار می‌دهند.

به‌عنوان‌مثال به این دو گزاره نگاه کنید. «این دارو، کودکان را از خطر بیماری الف مصون می‌سازد اما 0.001 درصد شانس تخریب ظاهری دائمی را دارد» و گزاره‌ی دوم: «یک نفر از هر 100،000 کودکی که این دارو را مصرف کند برای همیشه دچار تخریب ظاهری خواهد شد.» اگرچه هر دوی این گزاره‌ها معنی یکسان دارند، گزاره‌ی دوم ، تصویر یک کودک با صورت از شکل افتاده را ترسیم می‌کند که تأثیرگذارتر است و باعث می‌شود احتمال تجویز دارو توسط ما کمتر شود.

ربات نیستیم: چرا تصمیمات ما بر اساسِ منطقِ محض نیستند؟

چطور ما به‌عنوان یک فرد تصمیم می‌گیریم؟

برای مدت زیادی، گروه تأثیرگذاری از اقتصاددانان معتقد بودند که تصمیمات ما کاملاً بر اساس استدلال‌های منطقی‌مان گرفته می‌شوند. آن‌ها می‌گفتند که همه‌ی ما بر اساس «نظریه‌ی فایده» تصمیم می‌گیریم، نظریه‌ای که می‌گوید هر فرد موقع تصمیم‌گیری، فقط به حقایق منطقی نگاه می‌کند و گزینه‌ای را انتخاب می‌کند که بهترین نتیجه‌ی کلی، یعنی بیشترین فایده را با خود داشته باشد.

این نظریه، چنین اظهاراتی با خود داشت: اگر شما پرتقال را بیشتر از کیوی دوست داشته باشید، 10 درصد شانس برنده شدن یک پرتقال را به 10 درصد شانس برنده شدن یک کیوی ترجیح می‌دهید.

به نظر واضح می‌رسد نه؟

پرنفوذترین گروه اقتصاددانان در این زمینه در دانشگاه اقتصاد شیکاگو و نزد رهبر معروفشان میلتُون فریدمَن جمع شده بودند. با پیروی از نظریه‌ی فایده، دانشگاه شیکاگو مدعی شد که افرادِ داخلِ بازارِ سهام، تصمیم گیران فوق منطقی هستند، این افراد به «ایکان‌ها» نام‌گذاری شدند. ایکان‌ها با ارزیابی خوب و بد خدمات، بر اساس نیازهای منطقی‌شان، همه به یک شکل رفتار می‌کردند. علاوه بر این، ایکان‌ها برای ثروتشان نیز به‌صورت منطقی ارزش قائل‌اند و فقط میزان فایده‌ای که برایشان دارد را در نظر می‌گیرند.

حالا، جان و جیمز که هر دو ثروتی معادل 5 میلیون دلار دارند را تصور کنید. بر اساس نظریه‌ی فایده، ازآنجاکه این دو ثروت یکسانی دارند، پس هر دو باید به یک اندازه از ثروت خود خوشحال باشند.

اما اگر مسئله را کمی پیچیده‌تر کنیم چطور؟ بیاید بگوییم که ثروت 5 میلیون دلاری این دو، حاصل یک روز کامل فعالیت در کازینو است و نقطه‌ی شروع جان و جیمز کاملاً باهم متفاوت است. جان با تنها 1 میلیون دلار وارد کازینو شده و موفق شده است پولش را 5 برابر کند، درحالی‌که جیمز با 9 میلیون دلار واردشده و پولش به نزدیک نصف رسیده است. آیا هنوز فکر می‌کنید، جان و جیمز هر دو به یک اندازه از 5 میلیون دلارشان خوشحال‌اند؟

بعید است. بنابراین واضح است که مسئله‌ای فراتر از فایده‌ی محض وجود دارد که ما در ارزش‌گذاری‌های مختلف استفاده می‌کنیم.

همین‌طور که در بخش بعدی این خلاصه کتاب خواهید دید، ما برخلاف نظریه‌ی فایده، همه‌چیز را کاملاً منطقی بررسی نمی‌کنیم و گاهی اوقات ممکن است تصمیمات عجیب و به نظر غیرمنطقی اتخاذ کنیم.

حس ششم: چرا به‌جای تصمیم‌گیری منطقی، اغلب توسط عوامل احساسی ترغیب می‌شویم؟

اگر نظریه‌ی فایده بر ما اِعمال‌پذیر نیست، پس چه چیزی اعمال می‌شود؟

یک نظریه‌ی جایگزین، «نظریه‌ی دورنما» است که توسط نویسنده‌ی کتاب مطرح‌شده است.

نظریه‌ی دورنمای کانمَن ابتدا با نشان دادن این‌که ما همیشه در تصمیماتمان به منطقی‌ترین حالت ممکن رفتار نمی‌کنیم، نظریه‌ی فایده را به چالش می‌کشد.

مثلاً این دو موقعیت را در نظر بگیرید: در موقعیت اول، به شما 1،000 دلار داده‌شده است و شما دو انتخاب دارید: 500 دلار به‌صورت قطعی دریافت کنید، یا این‌که شانس خود را برای گرفتن یک 1،000 دلار دیگر با احتمال 50 درصد امتحان کنید. در موقعیت دوم، به شما 2،000 دلار داده‌شده است و شما دو انتخاب دارید: 500 دلار به‌صورت قطعی از دست بدهید، یا این‌که شانس خود را برای از دست دادن 1،000 دلار با احتمال 50 درصد امتحان کنید.

اگر تصمیمات ما کاملاً منطقی بودند، ما در هر دو موقعیت تصمیم یکسانی می‌گرفتیم. اما، واقعیت این‌طور نیست. در موقعیت اول بیشتر افراد راه مطمئن را پیش می‌گیرند؛ درحالی‌که در موقعیت دوم بیشتر افراد قمار را انتخاب می‌کنند.

نظریه‌ی دورنما برای درک این اتفاق به ما کمک می‌کند. این نظریه، حداقل دو دلیل برای این‌که چرا همیشه منطقی رفتار نمی‌کنیم را برجسته می‌کند. هر دوی این دلایل به پدیده‌ی زیان‌گُریزی اشاره دارند؛ یعنی این حقیقت که ضرر کردن برای ما ترسناک‌تر از ارزشی است که برای سود کردن قائلیم.

علت نخست این است که ما چیزهای مختلف را بر اساس نقطه‌‌ی معیار ارزش‌گذاری می‌کنیم. در دو سناریوی بالا، شروع کردن با 1,000 دلار یا 2,000 دلار، تمایل ما برای قمار کردن را تغییر می‌دهد؛ چراکه نقطه‌ی شروع ما در نحوه‌ی ارزش‌گذاری موقعیتمان تأثیرگذار است. نقطه‌ی معیار در موقعیت اول 1,000 دلار و در موقعیت دوم 2,000 دلار است، که یعنی به‌دست آوردن 1,500 دلار در موقعیت اول احساس برنده شدن می‌دهد؛ درحالی‌که به‌دست آوردن همین مقدار در موقعیت دوم احساس باخت تلخی با خود به همراه دارد. اگرچه استدلال ما در اینجا کاملاً غیرمنطقی است، نقطه‌ی شروع برای ما به همان اندازه‌ای اهمیت دارد که نقطه‌ی پایانی دارد.

دوم، ما تحت تأثیر پدیده‌ی دیگری به نام اصل کاهشِ حساسیت قرار می‌گیریم؛ اصلی که می‌گوید: ارزشی که ما نسبت به چیزی احساس می‌کنیم، ممکن است با ارزش واقعی آن متفاوت باشد. به‌عنوان‌مثال رفتن از 1,000 دلار به 900 دلار به بدی رفتن از 200 دلار به 100 دلار به نظر نمی‌رسد، باوجود این‌که مقدار کم شده یکسان است. این قاعده در دو سناریوی مثال قبلی نیز اعمال می‌شود و به‌طور مشابه، رفتن از 1,500 دلار به 1,000 دلار ضرر کمتری نسبت به رفتن از 2,000 دلار به 1,500 دلار احساس می‌شود.

تصور اشتباه: چرا ذهن، تصاویر کاملی برای توضیح جهان می‌سازد، اما این تصاویر به اعتمادبه‌نفس بیش‌ازحد و اشتباهات می‌انجامند؟

برای درک موقعیت‌ها، ذهن‌های ما به‌صورت طبیعی از «انسجام شناختی» استفاده می‌کنند: یعنی ساخت تصاویر ذهنی برای توضیح مفاهیم و افکار. به‌عنوان‌مثال، ما تصاویر زیادی در مغزمان برای آب‌وهوا داریم؛ مثلاً برای هوای تابستانی، تصویری از یک روز آفتابی و گرم داریم.

این تصاویر به ما کمک می‌کنند که درک بهتری از همه‌چیز داشته باشیم، همچنین ما هنگام تصمیم‌گیری بر این تصاویر تکیه می‌کنیم.

به‌عنوان‌مثال، برای دانستن این‌که در تابستان چه لباسی بپوشیم، ما تصمیممان را بر اساس تصورمان از آب‌وهوای آن فصل اتخاذ می‌کنیم.

مشکل اینجاست که ما بیش‌ازاندازه به این تصاویر متکی می‌شویم. حتی زمانی که آمار و داده‌ها با تصویر ذهنی ما متفاوت هستند، ما همچنان اجازه می‌دهیم که این تصاویر ما را هدایت کنند. در تابستان، ممکن است که پیش‌بینی آب‌وهوا، دمای نسبتاً خنکی را اعلام کند، اما بااین‌وجود شما با یک پیراهن آستین‌کوتاه و شلوارک بیرون می‌روید؛ چراکه تصویر ذهنی‌تان از تابستان این پوشش را پیشنهاد می‌کند. با این تصمیم ممکن است حتی بیرون از سرما به لرزیدن بیفتید.

به‌طور خلاصه، ما به‌شدت نسبت به تصاویر ذهنی ناقص خود اطمینان داریم. اما راه‌هایی برای غلبه بر این اعتماد بیش‌ازحد و انجام پیش‌بینی‌های دقیق‌تر وجود دارد.

یک راه جلوگیری از اشتباهات، استفاده از پیش‌بینی کلاس مرجع است. به‌جای تصمیم‌گیری بر اساس تصاویر ذهنی‌تان، از مثال‌های دقیق تاریخی برای یک پیش‌بینی دقیق‌تر استفاده کنید. مثلاً، به این فکر کنید که دفعه‌ی قبلی که در یک روز سرد تابستانی بیرون رفتید چه اتفاقی افتاد. آن زمان چه چیزی پوشیدید؟

علاوه بر این، می‌توانید یک سیاست کنترل خطر بلندمدت بکار بگیرید که اقداماتی را در صورت پیش‌بینی صحیح یا غلط در نظر می‌گیرد. با استفاده از آمادگی و حفاظت، شما می‌توانید به‌جای تصاویر کلی ذهنی، از شواهد برای انجام پیش‌بینی‌های دقیق استفاده کنید. در مورد مثال آب‌وهوایمان، همراه آوردن یک پلیور، محض اطمینان، نمونه‌ای از این کار است.

پیام کلی کتاب تفکر، سریع و آهسته

Thinking, Fast and Slow by Daniel Kahnemanکتاب تفکر، سریع و آهسته به ما نشان می‌دهد که ذهن‌های ما شامل دو سیستم هستند. سیستم نخست، به‌صورت غریزی و با زحمت خیلی کمی عمل می‌کند و سیستم دوم آگاهانه‌تر بوده و نیاز به توجه بیشتری از سوی ما دارد. افکار و اعمال ما بسیار به این‌که کدام‌یک از این دو سیستم کنترل ما را به عهده‌دارند وابسته است.

در آخر یک توصیه‌ی کاربردی:

پیام را تکرار کنید! پیام‌ها زمانی که مکرراً در معرضشان قرار بگیریم ترغیب‌کننده‌ترند. این احتمالاً به خاطر سبک تکامل ما است که در آن قرارگیری در معرض چیزهایی که عواقب بدی به همراه نداشتند، فایده‌ای به ما می‌رساندند.

تحت تأثیر حوادث نادری که در روزنامه‌ها مدام تکرار می‌شوند، قرار نگیرید. فجایع و دیگر حوادث، بخش مهمی از تاریخ ما را شکل می‌دهند، اما اغلب اوقات به خاطر تصاویر واضحی که در ذهن خود با این حوادث مرتبط می‌دانیم، احتمال وقوع آن‌ها را خیلی بیشتر از احتمالات واقعی‌شان در نظر می‌گیریم.

وقتی در حال آسوده‌تری باشید، خلاق و پویاترید. وقتی در حالت آسوده قرار دارید، بخش هوشیار و محاسبه‌گر ذهن بیشتر در حالت استراحت قرار می‌گیرد. این موضوع کنترل ذهن شما را به بخش غریزی و سریع‌تر محول می‌کند که باعث خلاقیت بیشتر شما نیز می‌گردد.

28 دیدگاه برای “خلاصه کتاب تفکر سریع و کند اثر دنیل کانمن

  1. علی رحیمی گفته:

    این کتاب به دلیل : ۱ – آشنا کردن به سیستم های کنترل کننده ذهن و رفتار ۲ – بررسی کردن چند خطای شناختی ۳ – معرفی نظریه دورنما؛ برای من جذاب بود و ارزش مطالعه داشت.

  2. مجتبی تراشی گفته:

    کتاب بسیار خوبی است ولی درک آن کمی دشوار است خواندن چندبار این کتاب کمک می کند بهتر متوجه بحث کتاب بشیم

  3. امیر عصاری گفته:

    خب اگر نخواندید، شاید زمانش برایتان نرسیده. اما تا دچار هزینه اضافی نشدید در زندگی، باید هر چه سریعتر بخونید. عالیه

  4. یوسف علیزاده مهاجر گفته:

    این کتاب فوق العاده هست اگه قرار یک کتاب از کباب و کتاب بخونید پیشنهاد میدم این کتاب باشه بسیار آموزنده بود

  5. علی پیک حرفه گفته:

    آگاه بودن به خطاهای شناختی که عمدتا ناشی از بهره گیری از بخش غریزی و ناخودآگاه ذهن ماست می تواند ما را در تصمیم گیری یاری رساند.کلیدهایی مثل توجه به مخرج آمار،عدم توجه صرف به فراوانی داده،استفاده از روش تخمین ریسک،عدم توجه صرف به مرجع و تئوری انتظار حتما می توانند راهگشا باشند.

  6. ابوالفضل خانکشی زاد گفته:

    خیلی عالی مطالب مفیدی داشت که استفاده کردم ممنون از نویسنده و ترجمه کننده

  7. david salehi گفته:

    نتیجه تحقیقاتی عمیق و علمی. ترجمه روانی هم داره. خلاصه کتابش رو اول خواندم ولی اصل کتاب چیز دیگه‌ای هستش. با تشکر از کباب و کتاب

  8. mohammadreza a گفته:

    کمی شاید متنش سنگین باشه ولی قطعا جاهایی داره که مو به تنتون سیخ بشه و ببینید در عین حالی که آگاه نیستید توی روزمرتون درگیر سوگیری‌های پرداخته شده هستید مثل اثر هاله‌ای و….

  9. بهناز عینی گفته:

    این کتاب عالیه، واقعا اگر اهل کتاب خوندن هستید و قصد تغییر دارید حتما بخونید

  10. سعید حدادی گفته:

    درود
    سپاس از مطالب خوبتون. با کمال احترام پی بردن به ژرفای مطلب این کتاب حتی اگر زبان مادری شما با زبان نویسندگانش یکی باشه کار ساده‌ای نیست. کتاب رتبه ۷ گودریدز رو داره والبته اگر پروپاگاندا کتاب‌های هراری رو حمایت نمی‌کرد جاداشت رتبه این کتاب ۴ یا حتی ۳ باشه. در فارسی حداقل ۴ ترجمه توسط انتشارات مختلف ازش صورت گرفته ولی متاسفانه همگی دچار خطاهای فاحش در فهم مفاهیم پایه هستند.

  11. علی سورنا گفته:

    اطلاعات زیادی داشت چندین بار باید خوند بررسی شه اما نکات خیلی عمیقی داشت تشکر از تیم کباب و کتاب

      • سید احسان میرمهدی گفته:

        بزرگوارید 😍
        از این که این خلاصه کتاب براتون مفید بوده خیلی خوشحالیم. اُمیدواریم تأثیر این مطالعه رو هر چه بیشتر در زندگی خودتون احساس کنید🥰

  12. زهره میزبان گفته:

    بطور قطع یکی از بی نظیرترین کتابهایی که میشه نام برد
    و ممنون از کباب و کتاب بخاطر انتخاب های بجا و شایسته شان

نظرتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *