خلاصه کتاب ” ویل ” اثر ” ویل اِسمیت و مارک مَنسون ”
Will by Will Smith with Mark Manson
این کتاب درباره چیست؟
کتاب ویل (نوشتهشده در سال 2022) روایت دستاول یکی از بهترین بازیگران هالیوود میباشد. ویل اِسمیت، فردی است که فقط موفقیتهای بسیار خود را نمیشمارد و از سختیها، کمبودها و کمکهایی که در مسیر گرفته نیز سخن میگوید.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- عاشقان سینما و فیلم
- هواداران موسیقی هیپهاپ
- هرکس که عاشق داستانهای الهامبخش و واقعی است
نویسنده این کتاب کیست؟
ویل اِسمیت بازیگر، کارگردان و موسیقیدان است. او برندهی جایزهی اُسکار، گرَمی و ایمِیج از طرف NAACP (انجمن ملی پیشرفت رنگین پوستان) میباشد و زندگی حرفهایش در دنیای موسیقی، تلویزیون و سینما خلاصه میشود. از معروفترین نقشآفرینیهای او میتوان به فیلمهای “پسران بد | Bad Boys “، “روز استقلال | Independence Day” “مردان سیاهپوش | Men in Black” و “علاءالدین | Aladdin” اشاره کرد.
مارک مَنسون از نویسندگان پرفروش نیویورکتایمز برای آثار “همهچیز به فنا رفته | Everything is F*cked ” و “هنر ظریف اهمیت ندادن | The Subtle Art of Not Giving a F*ck” است. کتابهای مَنسون بیش از 12 میلیون نسخه در سراسر جهان فروش داشتهاند.
ویل اِسمیت واقعی را بشناسید.
یک دیوار چگونه ساخته میشود؟ ویل اسمیت در دوران کودکی اینکار را از راه سختش یاد گرفت.
دیوار مغازهی پدر ویل در حال فرو ریختن بود. پدر ویل پیمانکار بود و قرار نبود کسی را بابت درست کردنش استخدام کند. پس ویل و برادرش هَری را مأمور ساخت دیوار کرد.
تابستان طولانی بود و دیوار 6 متری، طولانیتر! مأموریتی بیپایان که ویل معتقد بود هیچوقت تمام نمیشود.
پدرش به سراغ او آمد و گفت که دیوار را فراموش کند: «هیچ دیواری وجود ندارد! فقط باید به آجری که در دست داری فکر کنی. سپس، سیمان را به آجر اضافه میکنی و آرام با دقت سر جایش قرار میدهی. سپس یک آجر دیگر برمیداری و همین کار را تکرار میکنی.»
به طرز جالبی، ساخت دیوار و زندگی بهشدت مشابهاند! به خلاصهی شرححال ویل اسمیت خوشآمدید. اُپِرا وینفری باور دارد این بهترین زندگینامهای است که خوانده. (اسم Will به معنای اِراده و عزم نیز میباشد)
مشخصاً، فضا و فرصت کافی برای پرداختن به تمام جزئیات و بخشهای زندگی ویل را نداریم. پس در عوض، لحظات سرنوشتساز زندگی او را انتخاب میکنیم. در آخر، تصویری جزءبهجزء از زندگی او نخواهید داشت اما بُعدها و لحظات متفاوت زندگی او را خواهید دید. پس داستانمان را همانطور که حدس میزدید، از فیلادِلفیا شروع میکنیم.
آیندهی ویل
در سال 1985 در محلهی واینفیلد از طبقهی متوسط فیلادلفیا، ویل 17 ساله در حال بازگشت از مدرسه بود.
او وارد خانه میشود و حس میکند که مشکلی وجود دارد. بله، مادرش در آشپزخانه است و در چهرهاش چیزی بین غم و عصبانیت را میتوان دید.
چنین چیزی عجیب بود! چون اخلاقیات مادرِ ویل شباهتی به پدرِ ویل نداشت؛ پدری که الکلی، بدخُلق، سختگیر، دمدمیمزاج و غیرقابلپیشبینی و دردسرساز بود. مادر اما، تابهحال رفتارهایی شبیه به پدر از خود نشان نداده بود.
ویل شاگرد ممتاز نبود اما وضعیت درسیاش بهقدر کافی خوب بود تا بتواند وارد یک دانشگاه خوب شود. چیزی که برای مادرش اهمیت بسیاری داشت.
مادر ویل در یک خانوادهی فقیر و محلهای بد بزرگ شده بود. دانشگاه، زندگیاش را نجات داد و او را به محلهی متوسط واینفیلد رساند. البته که دوره زمانه تغییر کرده بود اما همچنان در دنیای بیرحمی زندگی میکردند؛ مخصوصاً برای پسر جوان و سیاهپوستش! پس رفتن به دانشگاه، برایش خیلی مهم بود.
اما نمرات ویل اُفت کرده بودند و ویل حدس میزد دلیل چهرهی عصبانی و غمگین مادرش همان باشد.
کمی قبل، پسرخالهی ویل او را با موسیقی هیپهاپ آشنا کرده بود و ویل از آن موقع به رپ خواندن علاقه پیداکرده بود. او و جِف تاونز که دیجی بود گروهی ساخته بودند و خود را «Jazzy Jeff and Fresh Prince» صدا میزدند. آنها ابتدا در فیلادلفیا و سپس در نیویورک کمی برای خود سروصدا راه انداخته بودند و اگرچه هیپهاپ هنوز چیز جدیدی حساب میشد، همه میدانستند که قرار است بازارش حسابی داغ شود. آنها نیز از این فرصت استفاده کردند و حتی به قرارداد بستن با استدیوهای ضبط موسیقی نیز نزدیک هم شدند.
اما به باور مادر ویل، هیپهاپ نون و آب نمیشد و فقط یک سرگرمی بود. «میتوانی رپ بخوانی اما نمیتوانی رپکن باشی!» پس ویل با گفتن جملهی: «نمیخواهم به دانشگاه بروم.» قلب مادرش را شکست. هر دو نیز سر حرف خود ایستادهاند.
اینجاست که دادیُو (لقب پدر ویل اسمیت) وارد میشود. برای مادر، تحصیلات اهمیت دارد و برای پدر، سختکوشی و تلاش. بله، زن و شوهر تفاوتهای بسیاری با یکدیگر داشتند. مادرش با دقت و لحن ادبی صحبت میکرد و جملات دادیو، با فحش و ناسزا بیرون میآمدند. ویل به خاطر دارد که یکبار پدرش فردی را یک: «موش کثیف حرامزادهی بیهمهچیز حیوانصفت» خطاب کرد.
راجع به هیپهاپ اما، هردو اتفاقنظر داشتند: دانشگاه انتخاب معقولتری نسبت به موسیقی است.
اما درون دادیوی بدخلق و سختگیر، یک هنرمند وجود داشت. این کهنه سرباز بددهن هیچگاه دوست نداشت از طریق یخ فروشی اِمرارِمعاش کند و همیشه دلش میخواست عکاس شود. اما در جوانی پدر و مادرش مجبورش کردند دوربین عکاسی خود را به دلیل اینکه «عکاسی نون و آب نمیشود» بفروشد.
پس دادیو موافق موسیقی است، اما به یک شرط: اگر یکساله در هیپهاپ موفق نشود، باید به دانشگاه برود.
Fresh Prince اوج میگیرد.
هیپهاپ در مهمانیهای خیابانی نیویورک ریشه دوانده بود. دیجیها رقصیترین قسمتهای آهنگهای معروف را بر روی تکرار قرار میدادند و از دو صفحهی گرامافون برای طولانیتر کردن این قطعات موسیقی استفاده میکردند.
ازآنجاییکه دیجیها مشغول ترکیب کردن دو قطعه موزیک بهصورت همزمان بودند، دیگر فرصتی برای ارتباط گرفتن با حضار نداشتند. اینجا بود که مجلس گردان یا MCها وارد صحنه شدند. آنها با حضار صحبت میکردند، از دیجی تعریف میکردند و بهطور کل به مردم انرژی میدادند.
سپس خلاقترین MC ها شروع به قافیهبندی بر روی موسیقیِ دیجیها کردند. مهاجران جامائیکایی این کار را رپ کردن مینامیدند و اینگونه بود که هیپهاپ خلق شد.
در دههی 80، هیپهاپ هنوز جدید و زیرزمینی محسوب میشد. نام هنری ویل نیز همین معنا را داشت و کمی خودستایانه بود؛ زیرا او در نوک قلهی یک موسیقی انقلابی قرار داشت و چون در رپ کردن بهترین بود، خود را شاهزادهی جدید یا همان Fresh Prince صدا میزد.
لافزنی در نقطهی مرکزی دوران ابتدایی هیپهاپ قرار داشت. افراد زیادی برای دیدن تقابل شعری دو رپکن جمع میشدند. هر رپکن، راجع به سرسخت بودن خود، ثروت و ارتباطش با زنان رجز میخواند.
اما ویل با بقیه فرق داشت. در دبیرستان، افراد زیادی صدای بهتری داشتند، برخی نیز شاعر خوبی بودند. اما هیچکس نمیتوانست مانند ویل حضار را بخنداند. او توانایی جالبی در دقت به جزئیات مضحک داشت و اگر میدید که شلوار یک نفر کمی کوتاه است، به آن اشاره میکرد:
«ادای خوش تیپا رو درمیاری اما انگار کفشات رفتن مهمونی و شلوارت رفته به آسمون!»
مهم نیست طرف مقابل چقدر سرسخت به نظر برسد، وقتی حضار بخندند بازی تمام است. اگر بامزه باشی، برندهای!
ویل این کار را بهراحتی انجام میداد اما حقیقت این بود که او توسط سختکوشی پدرش شخصیت گرفته بود. هنگامیکه دیگر بچههای مدرسه در کلاسهای درس غیبت میکردند و علف میکشیدند، ویل دفترچهی خود را پر از شعر و خواندنش را مقابل آیینه تمرین میکرد. برای خشن بودن، نیازی به گانگستر بودن نیست.
Jazzy Jeff و Fresh Prince اولین تک آهنگ خود به نام «Girls Ain’t Nothing but Trouble» را در سال 1986 منتشر کردند. یک سال بعد نیز آلبومشان به نام «Rock the House» منتشر شد و بیش از 500 هزار نسخه فروخت!
این تنها شروع کار بود و آلبوم بعدیشان در سال 1988 به نام «He’s the DJ, I’m the Rapper» بیش از 3 میلیون نسخه فروخت و جایزهی همکاری دو نفره در گِرَمی را بهدست آورد.
ویل در اوایل دههی 20 سالگی خود به شهرت، ثروت و احترام رسیده بود و شکستناپذیر بود! حداقل خودش که اینطور فکر میکرد.
میلیونر سیاهبخت
او احساس پوچی، ناتوانی و گمراهی میکرد و هیچ مسیری روبهرویش وجود نداشت. ناگهان چوبی را برداشت، به سمت درب ورودی خانه رفت، تمام شیشهها را شکست و آنجا را ترک کرد.
او خبردار شده بود که عشق دوران کودکیاش به او خیانت کرده. پول، شهرت و خانهی جدیدی که خریده بود هیچکدام بدون مِلانی پارکِر ارزشی نداشتند.
آنها از 16 سالگی با یکدیگر بودند و ویل ارزش زیادی برای نظر ملانی نسبت به خود قائل بود؛ بهطوریکه ویل دائماً به دنبال تأیید آن دختر بود و اگر ملانی به او خیانت کرده، پس حتماً به خاطر کموکاستیهای خودِ ویل بوده است. اگر او مرد بهتری میبود، ملانی به او خیانت نمیکرد! چنین طرز فکری ویل را به بدبختی کشاند.
این اتفاقات مربوط به سال 1988 بود؛ همان سالی که سقوط Fresh Prince آغاز شد.
او برای پر کردن این خلاء، یک خانهی دیگر و سه ماشین لوکس خرید. پدر ناراضی ویل معتقد بود یک ماشین هم برایشان کافی ست.
اما افرادی در فیلادلفیا بودند که تحت تأثیر قرار گرفتند. ویل شروع به مهمانی گرفتن با گانگسترها کرده بود؛ بر روی همهچیز ازجمله آن ماشینهای پرزرقوبرق قمار میکرد. او یک موتورسیکلت خرید و با آن تصادف کرد، با دهها زن رابطه برقرار کرد و در آخر، تنها حالش بدتر شد. او همچنین به فرد بدخلقی مانند پدرش تبدیلشده بود؛ فردی که هر جا میرفت دعوا راه مینداخت.
وقتی پول، رابطه و موفقیت نداری، چنین چیزهایی مانند پاسخ مشکلات به نظر میرسد. اما وقتی آنها را داشته باشی، به خود میگویی حتماً حس خوشبختی خواهم کرد اما حتی افراد پولدار هم میتوانند بدبخت باشند. اینجا بود که یک فکر مخرّب در سر ویل پدیدار شد: شاید مشکل منم! اما نه، ویل این ایده را کنار زد و به خود گفت که به پول، زنها و جوایز بیشتری احتیاج دارد.
اما همهچیز به همان سرعت که درست میشود، به همان سرعت هم خراب میشود.
آهنگ بعدی Jazzy Jeff و Fresh Prince به نام «And in This Corner» در سال 1989 منتشر شد. آنها 300 هزار دلار بابت اجارهی یک استودیو در جاماییکا هزینه کردند و هیچگاه از آن استفاده نکردند. چرا؟ چون دائماً مشغول نوشیدن الکل بودند و مهمانی گرفتنهای پیدرپی آنها را ضعیف کرده بود. ویل دیگر نمیتوانست ساعتها بر روی موسیقی کار کند و تک آهنگشان شکست خورد.
اینجا بود که دولت آمریکا نیز پا به میدان گذاشت. ویل حتی یک قرون هم مالیات پرداخت نکرده بود و ادارهی مالیات آمریکا همهچیز را از او گرفت؛ پول، خانه، ماشینها و … . ویل ورشکست شده بود و بدتر از همه، FBI دوستان گانگستر او را تحت نظر داشت.
ویل دیگر هیچ دلیلی برای ماندن در فیلادلیفا نداشت. در سال 1989، برای اجارهی خانه و خرید بلیت هواپیما کمی پول قرض کرد و به لسآنجلس رفت.
بازگشت
بِنی مِدینا، پرنس جدید و واقعی بِل اِیر لسآنجلس حساب میشد. او زاده و بزرگشدهی فیلادلفیا نبود و در محلهی سیاهپوست نشین و لاتین تبار واتس که یکی از فقیرترین محلهها به شمار میرفت، بزرگشده بود.
پس از مرگ مادرش، یک خانوادهی ثروتمند سفیدپوست در بل ایر سرپرستی او را بر عهده گرفتند. سپس وارد صنعت نمایش و سرگرمی شد و به یکی از بهترین تهیهکنندگان تلویزیونی لسآنجلس تبدیل شد.
وقتی ویل در سال 1989 او را ملاقات کرد، بنی در حال کار بر روی فیلمی بر اساس زندگی خود بود و به یک نقش اول نیاز داشت. اینجا بود که بنی سؤال سرنوشتساز زندگی ویل را از او بپرسید: «بازیگری بلدی؟»
ازلحاظ فنی، ویل بازیگری بلد نبود و تابهحال تجربهاش را نداشت. اما اجرا مقابل حضار پرشور و بازی کردن نقشی غیر از خودش؟ قطعاً ویل میتوانست این کار را انجام دهد و به سؤال بنی پاسخ مثبت داد.
بنی نیز متوجه شد که ویل توانایی بازی کردن را دارد و با او در ارتباط ماند.
در فیلادلفیا، هالیوودی بودن به معنای ریاکاری و خردهشیشه داشتن بود. ویل نیز چنین فکری راجع به بنی میکرد. به همین خاطر، ویل هیچگاه پیشنهاد او را جدی نگرفت.
چند ماه بعد، بنی با او تماس گرفت. کوئینسی جونز، تهیهکنندهی تعدادی از آلبومهای مایکِل جَکسون در حال برگزاری جشن تولد خود بود و ویل این شانس نادر را برای ملاقات با یکی از اساطیر دنیای موسیقی بهدست آورد.
وقتی ویل با کوئینسی دست داد، کوئینسی طوری به او نگاه کرد که انگار چیزهای زیادی راجع به او شنیده اما هنوز کامل او را نمیشناسد.
کمی نگذشت که آن دو حسابی باهم گرم گرفتند و ویل به او گفت که اهل غرب فیلادلفیاست. سپس کوئینسی راجع به نقش ویل در سریال بنی که قرار است در بل ایر ضبط شود، به او میگوید.
کوئیسنی راجع به این موضوع خیلی هم جدی بود و با یک حرکت دستور داد تمام وسایل اتاق را خارج کنند. حالا، ویل در یک صحنهی نمایش با حضار ساکت و مشتاق حضور داشت.
سپس او نمایشنامه را به ویل میدهد و به او میگوید: «یا حالا یا هیچوقت!» ویل 10 دقیقه فرصت داشت جهت آمادهسازی خود برای اولین آزمون بازیگری خود. نتیجه؟ ویل دیالوگها را ادا کرد و حسابی حضار را خنداند.
تشویق حضار هوشیاری را به ویل بازگرداند. همه مشغول ستایش ویل بودند و کوئینسی که حسابی تحت تأثیر قرارگرفته بود، دستور داد قراردادها را آماده و امضاء کنند.
در پایان عصر آن روز به تاریخ 14 مارس 1990، قراردادها امضاء شدند و تا پایان آن ماه بازیگران دیگر انتخاب شدند و نوشتن نمایشنامهی نهایی انجام شد. فیلمبرداری در اواسط ماه مِی شروع شد و اولین قسمت سریال «The Fresh Prince of Bel-Air»در شبکهی NBC بر روی آنتن رفت.
حال، ویل در هالیوود حضور داشت.
مؤسسات
مدیر برنامهی ویل تلفن را به ویل داد. استیوِن اِسپیلبِرگ پشت خط بود و میخواست با ویل ملاقات کند.
یک ساعت بعد، ویل سوار هلیکوپتر و راهی شرق نیویورک شد.
او بهتازگی پیشنهاد ایفای نقش در فیلم «مردان سیاهپوش» را رد کرده بود و حالا در راه رفتن به هامپتون بود تا توضیح دهد چرا حضور در فیلم کارگردان نامداری مانند اسپیلبرگ را نمیتواند قبول کند.
ویل در طول مسیر کمی مضطرب بود. باوجوداینکه فیلمنامه را دوست داشت، اما زمانبندی برایش درست نبود. ویل باید پیشنهاد اسپیلبرگ را بدون خراب کردن پلهای پشت سرش رد میکرد.
او بهتازگی در یکی از بزرگترین فیلمهای تاریخ به نام «روز استقلال» که دومین فیلم پرفروش سال 1996 محسوب میشد ایفای نقش کرده بود. مشکل اینجا بود: مردان سیاهپوش و روز استقلال هردو راجع به آدم فضاییها بودند. ویل نمیخواست خود را در هالیوود بهعنوان کسی که تنها فیلمهای فضایی بازی میکند، بشناساند و میدانست که چنین بازیگران تکبعدی خیلی زود کنار میرفتند.
هلیکوپتر فرود آمد. اسپیلبرگ آنجا بود و یک تیشرت قدیمی و شلوار جین پوشیده بود؛ انگار نه انگار که او اسپیلبرگ افسانهای، خالق فیلمهایی مانند «ایندیانا جونز، پارک ژوراسیک، آروارهها، لیست شیندلر و E.T» است.
آنها بهصرف لیموناد با یکدیگر صحبت کردند و اسپیلبرگ استدلال ویل برای رد کردن نقش را درک کرد. اما همچنان معتقد بود ویل ازنقطهنظر اشتباهی به ماجرا نگاه میکند. درواقع، این فیلم راجع به آدم فضاییها نبود و داستان یک قهرمان را تعریف میکرد.
اینیکی از قدیمیترین حکایتهای جهان بود که در هر فرهنگی گفته میشد: قهرمان داستان به یک ماجراجویی خوانده میشود و اتفاق خطرناکی در دنیای او میافتد که مجبور میشود این سفر اکتشافی را پیش بگیرد. سپس در یک شرایط مرگ و زندگی قرار میگیرد و اگر بهقدر کافی باهوش باشد تا این مصیبت را پشت سر بگذارد، قدرت غلبه بر همهچیز را پیدا میکند و درنهایت پیروز و با دانشی نواندوخته به خانه برمیگردد. این چیزی است که به او ارزش زندگی میدهد.
بسیاری از فیلمهای بزرگ چنین فرمولی را دنبال کردهاند و مهم نیست که فیلم دربارهی فضاییها، نازیها یا کوسهها باشد؛ همه درنهایت به دنبال آرزوی دستنیافتنی خود هستند. چنین داستانهایی ما را جذب خود میکنند، تحت تأثیر قرار میدهند، میخندانند و به گریه میاندازند. این چیزی است که باید در فیلمنامه به دنبال آن گشت.
استیون اسپیلبرگ نه تنها ویل را برای ایفای نقش در فیلم مردان سیاهپوش راضی کرد؛ بلکه فرمول موفقیت سینمایی را به او نشان داد.
پدر و پسر
جِیدِن، دومین پسر ویل در سال 1998 به دنیا آمد و با ادامه دادن راه پدرش، در 12 سالگی وارد سینما شد و در فیلم «پسر کاراتهکار» با حضور جکیچان نقشآفرینی کرد.
ویل تهیهکنندگی این فیلم را بر عهده داشت و همهچیز را سختگیرانه تحت کنترل گرفته بود. بهخصوص بازیگری پسرش را. سکانسهای جیدن بارها و بارها فیلمبرداری شدند و درست زمانی که پروژه به انتهای خود نزدیک بود، ویل مدت فیلمبرداری در چین را سه ماه افزایش داد.
اینجا بود که پدر و پسر با یکدیگر بحثشان شد. ویل مدعی بود به نفع پسرش عمل کرده و جیدن نظر دیگری داشت. ویل زندگی را برای پسرش تبدیل به جهنم کرده بود؛ چون خودش از شکست خوردن میترسید.
این ترس از پدرش دادیو نشأت میگرفت. یک سرباز، تنها با ذهن تکبعدی موفق میشود؛ یعنی زمانی که همهچیز را فدای مأموریت میکند. انجام شدن 99 درصد کار هیچ فرقی با صفر درصد کار ندارد. او چنین باورهایی داشت.
این باورها، به ویل نیز منتقلشده بودند. باید بر روی مأموریت تمرکز کرد و مابقی را دور ریخت. یا میتوانی نگران احساست و نظرات اطرافیان باشی، یا میتوانی پیروز شوی! انتخاب با خودت است.
زندگی با چنین مردی بسیار سخت است و ویل این موضوع را بهتر از هرکسی میدانست. اما خب، حالا ویل در حال تکرار کردن همان اشتباهات دادیو با پسرش بود و میدید که جیدن روزبهروز از او دورتر میشود.
در سال 2012، ویل سریال «من نباید زنده باشم» را تماشا کرد که راجع به تجربیات نزدیک به مرگ است. یکی از قسمتهای آن، راجع به پدر و پسری بود که در طبیعت وحشی گمشده بودند و هنگامیکه پدر بهشدت مجروح شده بود، پسر نوجوانش مجبور میشود بهتنهایی سفری خطرناک را برای یافتن کمک آغاز کند. این داستان بسیار مناسب فیلمی به کارگردانی ویل اسمیت و فرصتی برای مرمت رابطهی جیدن و ویل بود.
کمی بعد، او فیلمبرداری «پس از زمین» را آغاز کرد. این فیلم، دربارهی پدر و پسری بود که سفینهشان در آیندهی دوری از کرهی زمین که حالا دیگر قابل سکونت نبود، سقوط میکند. شخصیت جیدن باید برای نجات پدرش با بازی ویل، کرهی زمین را اکتشاف کند.
“پس از زمین” مانند “پسر کاراتهکار” نبود. این بار، ویل عقب ایستاد و پسرش را بهجای هول دادن، حمایت کرد. جیدن نیز متوجه این موضوع شد.
یک روز، سرگروه فیلم از جیدن خواست تا سکانسی را بازی کند که جیدن مخالف آن بود. جیدن در غیاب ویل بر سر حرفش ایستاده بود و باور داشت که این صحنه غیرواقعی است. اما سرگروه همچنان اصرار به انجام آن داشت و اینگونه شد که جیدن فیلمبرداری را تعطیل کرد و سراغ پدرش را گرفت. این غرورانگیزترین لحظهی پدرانهی زندگی ویل بود.
این فیلم شکست خورد و برای ویل اهمیتی هم نداشت چراکه فیلمبرداری آن، جایزهی اصلی بود. ویل به فرد مورد اعتماد جیدن تبدیل شد و دیگر دشمنش نبود. حالا جیدن کسی را داشت که میتواند از او کمک و حمایت بخواهد.
خداحافظی
یکی از مهمترین نظریات در فیلمسازی این است که داستان را از آخر به اول بنویسید. بهعبارتدیگر، باید پایان داستان خود را بدانید.
درست مانند نقطهی اوج یک جوک که با دانستن پایان جوک، دیگر جزئیاتی که در مسیر رسیدن به آن نیاز دارید را نیز خواهید دانست. همهچیز هدفی دارد و به چیزی میرسد.
زندگی مانند فیلم نیست و احتمالاً هم همین نکته باعث شده تا عاشق آن شویم. در واقعیت، ما از پایان ماجرا خبر نداریم و آن موقع شاهد خنده یا نارضایتی حضار خواهیم بود.
واکنش حضار، نقش کلیدی در دانش مربوط به مرگ در بسیاری از فرهنگها بازی میکند. متون تبتی بودائیسم برای مثال، میگویند فردی که در حال مرگ و سپری کردن آخرین لحظات خود است، باید بیشترین میزان عشق و علاقه را دریافت کند. چنین کاری مرگ را برایش آرامتر میسازد.
به مدت 5 ماه، ویل مشغول درک این دانش بود و با استفاده از آن، خود را برای فیلم سال 2016 خود به نام «زیبایی موازی» آماده میکرد؛ فیلمی دربارهی پدری که در پذیرفتن مرگ دخترش به مشکل خورده است.
در همین زمان بود که متوجه شد دادیو در حال مرگ است.
دادیو قبلتر نیز چند باری با مرگ دستوپنجه نرم کرده بود. برای مثال، او از دو حملهی قلبی در نوجوانی جان سالم به در برد و در زمان وقوع دومین حمله، به خاطر بیحس شدن دست چپش میدانست که چه اتفاقی قرار است بیفتد. او خود را تنها با استفاده از دست راست خود هنگام رانندگی به بیمارستان رساند. اما اینبار دیگر آخر کار بود. چندین سال پشتهم سیگار کشیدن و الکل خوردن درنهایت گریبان او را گرفت و پزشکان تخمین زدند 6 هفته بیشتر زنده نخواهد ماند.
رابطهی ویل با پدرش همیشه دشوار بود. او مادر ویل را کتک میزد و تحقیر میکرد. ویل در کودکی به دنبال انتقام از پدرش بود و حتی یکبار میخواست او را از پلهها به پایین پرت کند. اما دیگر با دیدن روزهای آخر پدرش، انتقام از ذهنش خارج شد و میخواست مرگ او را آسانتر سازد؛ از اشتباهات او گذشت کند و بابت دستاوردهایش قدردان او باشد.
یک شب، او کنار پدرش نشست و به او گفت که زندگی خوبی داشته است. پدرش که انتظار چنین حرفی را نداشت، به تلویزیون خیره ماند و به سیگار کشیدن ادامه داد.
ویل دوباره تکرار کرد که او زندگی خوبی داشته و هر وقت که آماده بود، خود را رها کند. ویل قرار بود از عزیزان دادیو مراقبت کند. دادیو سرش را تکان داد، چشمانش برق زد و نگاهش همچنان به صفحهی تلویزیون دوختهشده بود.
او دو هفته بعد از دنیا رفت.
پیام کلی کتاب ویل
چه چیزی زندگی ویل اسمیت را خاص کرده؟ جواب ساده این است: به زندگی او، جوایزی که برده، فیلمها و ماشینهای لوکسی که در 20 سالگی داشته نگاه کنید. از فرش به عرش! ما عاشق چنین داستانهایی هستیم که ذهنیت قدرتمند، سختگیرانه و سختکوشی را ترویج میکند.
اما این تمام داستان نیست. احتمالاً تا به اینجا متوجه شدید که زندگی ویل اسمیت اصلاً هم گلوبلبل نبوده است. او سختیهای زیادی ازجمله افتضاحات مالی، روابط شکستخورده و خانوادهی نابسامان را تجربه کرده است. اما آنچه او را به ویل اسمیت امروز تبدیل کرده، نحوهی مقابلهاش با مشکلات است. نکتهی الهامبخش زندگی ویل اسمیت، ثروتش نیست؛ بلکه تمایلش برای مقابله با شیاطین درون خود است که حتی یک کتاب هم دربارهاش نوشته!
اولین باره راجع به زندگی ویل اسمیت میشنوم، مشکلات ما یک درصد هم از تجربیات اون نیست ولی با خوندن سرگذشتش میتونیم راه خودمونو تا حدودی پیدا کنیم
مسیر زندگی فردیش و خودشناسیش جالبه. حس میکنم رشد شخصی و مسیری رو که برای ساختن شخصیت خانوادگی و اجتماعیش طی کرده با صداقت در میون گذتشته. این روند خود شناسی مسیری هست که الان هم در ایران توسط مشاوران پیشنهاد میشه و خیلی برام اموزنده بود.
بد نبود خوب بود ناراضی نیستم از خوندنش ولی همچین بشاش و راضی هم نیستم که بگم حال کردم از خوندنش
بد نبود
عالی
کتاب خیلی زیادی خلاصه شده
عالی عالی عالی عالی عالی عالی💥❤️❤️❤️❤️
کتاب خیلی قشنگی بود.منو با زندگی یک انسان همراه کرد و برام لذت بخش بود.در یکسری صحنه ها ویلو کاملا درک میکردم و در یک سری برام بی منطق ترین آدم دنیا بود!ارزش وقت گذاشتن را داشت.
خیلی کتاب خوبی بود، اینکه یکی انقد تلاش میکنه که به هرچیزی که خواسته رسیده واقعا قابل تقدیره جدای تصمیمای عجولانه اش که خودشم شجاعانه اعتراف کرده، باقی شخصیتش بنظرم عالی بود. قبلا فکر میکردم فقط یه بازیگر طنزه، اما الان نظرم کاملا عوض شد. هرشب قبل خواب داستانشو می خوندم و عادت کرده بودم بهش، الان نمیدونم چیو جایگزین کنم که انقدر توش از کار و تلاش و محکم بودن بگه