خلاصه کتاب ” چارچوب های ذهن ” اثر ” هاوارد گاردنِر ”
Frames of Mind by Howard Gardner
این کتاب درباره چیست؟
کتاب چارچوب های ذهن (یا نظریه ی هوش های چندگانه) ،نوشتهشده در سال 1983، اولین کتابی است که نظریهی روانشناختی هوشهای چندگانه را ارائه داد. این کتاب، تصور دیرینه و اشتباهی که میگوید ذهن انسان تنها یک بُعد دارد و بهصورت یکپارچه است را کامل رد میکند و در عوض باور دارد چند نوع هوش مختلف وجود دارد که هر فرد مقدار خاصی از هرکدام را دارا است. با مطالعهی این هوشهای چندگانه، مربیان و سیاستگذاران میتوانند بهمنظور بهرهمندی بهتر دانشآموزان از تحصیلات، نظام آموزشی را بهطور کل تغییر دهند.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- علاقهمندان به مباحث مهم رشتهی روانشناسی
- مربیان، آموزگاران و معلمان خصوصی که میخواهند درک بهتری از دانشآموزان خود داشته باشند.
- هرکس که علاقهمند و مجذوب ذهن انسان است.
نویسنده این کتاب کیست؟
هاوارد گاردنِر، روانشناس تکوینی و رشد است که به خاطر نظریهی هوشهای چندگانهی خود به شهرت رسید. او 30 کتاب نوشته و جوایز متعددی بابت آثار خود دریافت کرده است. گاردنر در حال حاضر، بهعنوان استاد حقالتدریسی در دانشکدهی روانشناسی و تحصیلات تکمیلی هاروارد کار میکند و مدیریت شرکت The Good Project را بر عهده دارد که به مردم در حل مشکلات اخلاقی کمک میکند.
با نظریهی روانشناسی که تحصیلات غرب را بهطور کامل تغییر داد آشنا شوید.
هوش چیست؟ به باور جوامع غربی، هوش ویژگی تکبعدی و کلی است که هر فرد مقدار خاصی از آن را دارد و دائماً توسط افراد از طریق تست هوش یا IQ اندازه گرفته میشود.
درست است که این تست هوش، پیشبینی کنندهی موفقیت تحصیلی یک فرد است؛ اما از طرفی، تمام اَشکال متفاوت موفقیت که به راههای دیگری میتواند توسط همان فرد بهدست آید را نادیده میگیرد. همچنین، تستهای هوش محدود به ویژگیهای زبانی و منطقی هستند. آیا ویژگیهای دیگری وجود ندارد که یک فرد بتواند داشته باشد؟
اینجاست که فرضیهی هوشهای چندگانه وارد میشود؛ فرضیهای که ادعا میکند مغز انسان بهجای یک هوش کلی، دارای چند هوش مختلف است که هرکدام بهصورت مجزا کار میکنند. این خلاصه کتاب، هوش تکبعدی و چندگانه را به همراه مفهوم آن بررسی میکند.
در این خلاصه کتاب به موارد زیر نیز پرداخته میشود:
- چرا قابلیت تشخیص چهره، هوش بهحساب نمیآید؟
- چگونه دالتون از تفکر فضایی در علم شیمی استفاده کرد؟
- چگونه موسیقی میتواند به آموزش برنامهنویسی کامپیوتر کمک کند؟
- دانش جوامع مدرن از مفهوم هوش، بسیار محدود است
- نظریهی هوشهای چندگانه میتواند پتانسیل ذاتی افراد را چند برابر کند
- هوش زبانی یعنی داشتن آگاهی از زبان و ویژگیهای آن
- هوش موسیقایی، شامل حساسیت نسبت به خاصیتهای انواع صدا است
- هوش منطقی-ریاضی، بر تفکر انتزاعی دلالت دارد
- از هوش فضایی برای تجسم و جهتیابی در فضا استفاده میشود
- استفادهی ماهرانه از بدن، نشانگر هوش جسمی-حرکتی است
- هوش شخصی، با شناخت خود و دیگران سروکار دارد
- آموزشوپرورش باید بهگونهای تغییر یابد که فرضیهی هوشهای چندگانه را به کار گیرد
- پیام کلی کتاب
دانش جوامع مدرن از مفهوم هوش، بسیار محدود است.
سه فرد را در نظر بگیرید: اولی، پسری 12 ساله به نام اَلِکس از جزایر کارولین است که والدینش تصمیم گرفتهاند او به یک دریانورد ماهر از طریق تمرینات دریانوردی، ستارهشناسی و فراگیری علم جغرافیا تبدیل شود. دومی، پسری 15 ساله و ایرانی است که بر عربی تسلط دارد و قرآن را حفظ کرده و حالا به شهری مقدس میرود تا راه و روش تبدیلشدن به یک پیشوای دینی را بیاموزد. سومی، دختری 14 ساله و اهل پاریس است که بهتازگی نحوهی کار با نرمافزار کامپیوتری ساخت موسیقی را بهمنظور ساخت قطعات موسیقی یاد گرفته است.
سه فرد کاملاً متفاوت را داریم که هرکدام مشغول انجام کاری دشوار و دستیابی به دستاوردی والا هستند. منطقی است که تصور کنیم هر سه آنها از هوش بالایی برخوردارند و بااینحال، روشهای فعلی سنجش هوش هیچ راهی برای پیشبینی توانایی و دستاوردهای آنها در آینده ندارد. چرا؟ چون تصور جوامع مدرن از مفهوم هوش، بسیار محدود است.
خود کلمهی هوش بهقدری در دنیای امروزی تکرار شده که آن را در ظاهر تبدیل به مفهومی قابللمس و قابل اندازهگیری کرده است. اما بهتر است آن را بهعنوان مفهومی بشناسیم که پتانسیل فرد در رسیدن به درجات بالای یک زمینهی خاص را مشخص میکند. اما دقیقاً چه زمینهای؟
نویسندهی کتاب، لیستی شامل هفت نوع هوش متفاوت تهیه کرده است: هوش زبانی، موسیقایی، منطقی-ریاضی، فضایی، جسمی-حرکتی، درونفردی و میانفردی.
از چندین معیار مختلف برای خلق چنین لیستی استفاده شده است. برای مثال، اول از همه برای اینکه بتوان یک توانایی را نوعی هوش حساب کرد، آسیب مغزی باید بتواند آن را تغییر دهید؛ یعنی اگر بخش خاصی از مغز یک فرد آسیب ببیند، باید مهارت او در آن قسمت خاص بهطور قابلتوجهی کاهش یابد، بدون اینکه تأثیری بر دیگر مهارتها داشته باشد.
همچنین، توانایی موردنظر باید قابلیت یافتن و حل مشکلات را نیز داشته باشد. برای مثال، قابلیت تشخیص چهره میتواند بر اثر آسیب مغزی مختل شود؛ پس شامل معیار اول میشود. اما ازآنجاییکه این قابلیت بهتنهایی قادر به حل مشکل یا یادگیری اطلاعات جدید نیست، پس نمیتوان آن را هوش حساب کرد.
مهمتر از همه، نویسنده اذعان دارد لیست معیارهای او نهایی و تعیینکننده نیست. زیرا او هوش را بهصورت گسترده و در سطوح مختلفی بررسی میکند. تنها زمانی میتوانستیم یک لیست کامل و نهایی داشته باشیم که متکی به یک سطح باشیم و متکی بودن به یک سطح، به معنای نادیده گرفتن سایر سطوح تحلیلی است؛ درست مانند ویژگی تست هوش که تنها موفقیت تحصیلی فرد را پیشبینی میکند و کاری به دیگر شایستگیهای او ندارد.
پس باوجود اینهمه محدودیت، اصلاً چرا اینقدر سعی داریم هوشها را تعریف کنیم؟
نظریهی هوشهای چندگانه میتواند پتانسیل ذاتی افراد را چند برابر کند.
دانشمندان نظریههای بسیاری راجع به ژنتیکی بودن یا نبودن هوش ارائه کردهاند. برخی از آنها مدعیاند تا 80 درصد از میزان هوش افراد در جمعیت عمومی را به میتوان به ژنتیک ربط داد. در همین حال، دیگر دانشمندان، وراثتپذیری هوش را تنها 20 درصد و عدهی دیگری 0 درصد میدانند!
با توجه به این تنوع، آیا باید تمام زبانهایی که به وراثتی بودن هوش دلالت دارند را کنار گذاشت؟ یا اینکه برخی افراد که یک سری تواناییهای خاص دارند را برتر از دیگران دانست؟ البته چنین تشخیصی بدان معنا نیست که حتماً یک ویژگی خاص درون فرد پرورش میابد و به درجهی اعلی میرسد. مثلاً فرض کنید فردی با توانایی تبدیلشدن به بهترین فوتبالیست تاریخ متولد میشود اما اگر هیچوقت با فوتبال و توپ آشنا نشود، بهجای خاصی نمیرسد.
از دیدگاه ژنتیک، یک محیط محرک میتواند به فرد در رسیدن به درجات بالایی در یک زمینهی خاص کمک کند. اما علم وراثت و ژنتیک بسیار پیچیده است و جداسازی تواناییهای ژنتیکی یک فرد از ویژگیهای اکتسابی محیط، کاری دشوار و گاهی اوقات غیرممکن است.
دو اصل کلیدی در حوزهی عصبشناسی به درک بهتر ما از تواناییهای شناختی کمک میکنند: کانالیزه شدن و انعطافپذیری. کانالیزه شدن، به معنای تمایل یک سیستم طبیعی به دنبال کردن مسیر رشدی خاص است. برای مثال، رشد سیستم عصبی انسان به طرز قابلتوجهی قابل پیشبینی است؛ سلولها ابتدا در لولهی عصبی کار خود را شروع میکنند و نهایتاً به بخشهایی که در آنجا عضوی از مغز و نخاع میشوند، نقلمکان میکنند.
انعطافپذیری از طرف دیگر، پتانسیل محیطهای مختلف که میتواند بر پروسهی رشد تأثیرگذار باشد را شرح میدهد. در بحث زبان، مغز انعطافپذیری ویژهای دارد. بهطوریکه اگر برای مثال، نیمکرهی چپ مغز یک کودک در سالهای ابتدایی برداشته شود، او هنوز میتواند مانند افراد عادی صحبت کردن را یاد بگیرد. اما اینجا یک نکتهی مهم وجود دارد: این انعطافپذیری در سالهای بعدی زندگی از بین میرود و فرد بالغی که نیمکرهی چپ مغز را نداشته باشد، مشکلات زبانی شدیدی را تجربه خواهد کرد.
نظریهی هوشهای چندگانه میتواند به بهرهبرداری جوامع از انعطافپذیری مغز کودکان کمک کند و به همین علت، از اهمیت بالایی برخوردار است. آموزگاران میتوانند بهواسطهی دانش اولیهی دانشآموزان، فرصتهای تحصیلی آنها را افزایش دهند. سیاستگذاران نیز میتوانند با استفاده از فرضیهی هوشهای چندگانه، شیوههای آموزشی جدید را برای پرورش هوش در مقیاسهای بسیار بزرگتر جامعه بنا کنند.
هوش زبانی یعنی داشتن آگاهی از زبان و ویژگیهای آن.
نویسنده و شاعر، رابِرت گِرِیوز هنگامیکه مشغول نوشتن یک شعر بود، بر سر نوشتن مصرعی به مشکل خورده بود. آن مصراع اینگونه بود: «و ذهنم را بهواسطهی الگویی از شک و تردید، درمان کن.» کلمهی «الگو» او را اذیت میکرد و به دنبال جایگزین بهتری بود.
او درنهایت به واژهی «پوشش» رسید که چند معنی مختلف داشت: از روسری زنانه گرفته تا شبکهی تارعنکبوت و پردهی جنین هنگام دنیا آمدن. کلمهی پوشش از هر نظر مناسب مصراع بود و در آخر به چنین چیزی تبدیل شد: «و ذهنم را بهواسطهی پوششی از شک و تردید، درمان کن.»
این نوع درگیر بودن با صدا و معنی کلمات، نشان از هوش پیشرفتهی زبانی است.
شاعران، هوش زبانی بالایی دارند. آنها تمامی زوایای معنی یک کلمه را بررسی میکنند و نه تنها به ارتباط آن معنی با دیگر کلمات؛ بلکه به ارتباط صدای آن نیز با کل مصراع توجه میکنند.
البته شعر نویسی تنها کاربرد هوش زبانی نیست. علم سخنشناسی، یکی از کاربردهای دیگر هوش زبانی است که یک فرد به لطف آن میتواند دیگران را در انجام کاری متقاعد کند؛ درست مانند سیاستمداران. همچنین از هوش زبانی در توضیح، آموزش و یادگیری مفاهیم و استعاره نیز استفاده میشود.
از نظر علم عصبشناسی، هوش زبانی بیشترین مطالعه را نسبت به هوشهای دیگر به خود اختصاص داده است. دانشمندان مراحل پیشرفت تواناییهای زبانی را از دوران نوزادی تا 4-5 سالگی بهصورت دقیق بررسی و مطالعه کردهاند و این پیشرفت، در تمامی فرهنگهایی که از زبان برای برقراری ارتباط استفاده میکنند، وجود دارد.
تواناییهای زبانی اکثر افراد در نیمکرهی چپ مغزشان قرار دارد و هرگونه آسیب به این بخش، به معنی مختل شد تواناییهای زبانی خاص است. برای مثال، مختل شدن ناحیهی بروکا باعث میشود تا فرد فقط از جملات بسیار ساده تنها با کمی تغییر استفاده کند. تقریباً مانند نسخهی بیش از حد سادهشدهی سبک نویسندگی اِرنِست همینگوِی.
هوش موسیقایی، شامل حساسیت نسبت به خاصیتهای انواع صدا است.
سه کودک پیشدبستانی در یک مسابقهی موسیقی شرکت کردند. کودک اول، دقیق و با احساس قطعهای از باخ را با ویولن نواخت. دومین کودک، تکخوانی بینظیری از موتزارت را تنها با یکبار تمرین انجام داد. کودک سوم نیز، قطعهای با پیانو اجرا کرد که خودش آن را تنظیم کرده بود.
این سه کودک، اعجوبههای احتمالی موسیقی در آینده به شمار میروند و از طرق مختلف به تواناییهای خود دستیافتهاند. کودک اول در برنامهی آموزشی استعدادهای سوزوکی شرکت کرده است که به کودکان ژاپنی نواختن آلات زهی را آموزش میدهد. کودک دوم مبتلا به اوتیسم شدید است که علیرغم ناتوانی در برقراری ارتباط کلامی با دیگران، میتواند هر قطعهی موسیقی که به گوشش میرسد را به طرز شگفتانگیزی اجرا کند و کودک سوم در خانوادهای اهل موسیقی بزرگشده که بهمرور ساخت و نوشتن قطعات موسیقی را یاد گرفته است؛ درست مانند جوانیهای موتزارت. نکتهی مشترک هر سه کودک، هوش موسیقایی بالای آنهاست.
هوش موسیقایی، به تواناییهای شنیداری-شفاهی افراد وابسته است. مهارت در این حوزه به آنها اجازه میدهد تا صداهای ریتمدار را درک کنند و خودشان بتوانند گامهای مشابه بسازند.
همانطور که میتوان شعرنویسی را اوج هوش زبانی دانست، آهنگسازی موسیقی نیز اوج هوش موسیقایی به شمار میرود. باوجوداینکه تنها تعداد کمی از افراد به تنظیمکنندگان موسیقی تبدیل میشوند، تحقیقات نشان داده که تقریباً همه میتوانند ساختارهای پایهای موسیقی را درک کنند، قطعات موسیقی که ریتمی مشابه دارند را کنار یکدیگر قرار دهند و تصمیم بگیرند که کدام پایان برای یک قطعهی موسیقی مناسبتر است.
موسیقی نیز مانند زبان، بهشدت متکی بر شنوایی افراد است. بااینحال، هوش موسیقایی با هوش زبانی تفاوت بسیاری دارد؛ زیرا شیوهای که مغز گامهای موسیقی را ذخیره میکند، تفاوت بسیاری با شیوهی ذخیرهی صداهای مربوط به زبان دارد.
مطالعهای که توسط روانشناس دیانا داچ انجام شد، تابتکنندهی این موضوع است. او برای شرکتکنندگان مجموعهای از آهنگهای ساده پخش کرد و از آنها خواست که آنها را به خاطر بسپارند. او سپس مجموعهی دیگری پخش کرد که شامل آهنگهای دیگری بود. نزدیک به 40 درصد از شرکتکنندگان در بهیادآوردن آهنگهای اصلی به مشکل خوردند اما وقتی آزمایشی مشابه را این بار با اعداد و کلمات بهجای قطعات موسیقی انجام داد، نرخ خطای شرکتکنندگان از 40 به 2 درصد کاهش یافت.
هوش منطقی-ریاضی، بر تفکر انتزاعی دلالت دارد.
کودکی بر روی زمین نشسته و جلوی او چند شیء وجود دارد. او شروع به شمردن این اشیاء میکند و به عدد ده میرسد. سپس یکبار دیگر شمارش را به ترتیب دیگری انجام میدهد و باز به عدد ده میرسد. پس از چند بار تلاش، نهایتاً متوجه میشود که عدد ده فارغ از ترتیب شمارش او، نشانگر تمام اشیاء بر روی زمین است.
این کودک با کاری که انجام داد، بهصورت طبیعی مفهوم اعداد را یاد گرفت و طی این پروسه، هوش منطقی-ریاضی خود را تمرین داد. این هوش از طریق تعامل با دنیای اشیاء آغاز میشود و با توسعه بهمرور زمان، به سراغ مسائل انتزاعی میرود و درنهایت وارد دنیای منطق و علم میشود.
در برخی مواقع، ریاضیدانان جوان درگیر زنجیرهای طولانی از گزارهها در منطق ریاضی میشوند. توانایی به خاطر سپردن، ممکن است در فهم چنین گزارههایی به آنها کمک کند اما حافظهی خوب، قدرت برتر یک ریاضیدان نیست و توانایی او در دنبال کردن زنجیرهای طولانی از استدلال برای درک پیوندهای منطقی بین عبارات ریاضی و درک معنای کلی آنها، چیزی است که او را از دیگران متمایز میکند.
مانند نقاشان و شاعران، ریاضیدانان نیز به الگوها توجه دارند؛ با این تفاوت که برایشان صداها و آهنگها مهم نیستند و در عوض به ایدهها علاقهمندند.
پس توانایی ریاضی در کجای مغز ما قرار دارد؟ اتفاقنظر کوچکی میان دانشمندان در پاسخ به این سؤال وجود دارد اما در حال حاضر، به نظر میرسد نیمه کرهی چپ مغز خانهی این توانایی باشد. معمولاً توانایی منطقی-ریاضی، با بروز بیماریهایی مانند زوال عقل تحلیل میرود و همچنین، چیزی به نام سندروم گِرستمِن وجود دارد که بهواسطهی آن، کودک در یادگیری ریاضی، حساب، شمارش انگشتان خود و تشخیص دادن چپ و راست دچار مشکل میشود.
در جامعهی مدرن غربی، هوش منطقی-ریاضی والامقامترین جایگاه را میان هوشهای هفتگانه دارد و بسیاری بر این باورند که هدایت مسیر تاریخ بشر بر عهدهی این هوش میباشد. نویسندهی کتاب با این فرضیه که فقط یک منطق وجود دارد و آنهم مخصوص افرادی است که از هوش منطقی-ریاضی بالایی برخوردارند، مخالف است. اگرچه این هوش در غرب بسیار مهم تلقی میشود، نمیتواند حلال تمامی مشکلات باشد.
از هوش فضایی برای تجسم و جهتیابی در فضا استفاده میشود.
حیوان بزرگی مانند اسب را در ذهن خود تصور کنید. آیا میتوانید بگویید بلندترین قسمت اسب کجاست؟ بالای دم یا سر او؟ حال تصور کنید تکهای کاغذ را سه بار از وسط تا میکنید. چند مستطیل پس از سه بار تا کردن به وجود میآید؟
بهراحتی از چنین فعالیتهایی میتوان فهمید این کار برای شما آسان است یا سخت. هر دو مثال بالا، به هوش فضایی انسان مرتبط است و از شما میخواهد چیزی را در ذهن خود تصور کنید و سپس از درک خود از فضا استفاده کنید. این هوش، تماماً دربارهی توانایی درک بصری دنیای واقعی، تبدیل، تغییر و اصلاح ادراک و خلق دوبارهی تصویر هنگامیکه دیگر در جلوی شما قرار ندارد، میباشد. در ضمن هشت مستطیل پس از سه بار تا زدن به وجود میآید.
علیرغم تمرکز بر درک دنیای بصری، هوش فضایی میتواند مستقل و بدون توانایی دیداری کار کند. یعنی حتی یک فرد نابینا نیز میتواند هوش فضایی بالایی داشته باشد. البته افرادی که نابینا به دنیا آمدهاند، قطعاً برخی جوانب این هوش مانند رنگ را درک نمیکنند اما میتوانند اندازهها و اَشکال را با استفاده از دیگر حواس خود تشخیص دهند.
توانایی فضایی به مردم اجازه میدهد راه خود را چه در خانه و چه در اقیانوس، پیدا کنند. همچنین، این توانایی باعث میشود افراد نسبت به جزئیات و ویژگیهای بصری، حساسیت فضایی داشته باشند؛ مانند نقاشی بوم و مجسمه. اما لازم نیست تجسم فضا بهاندازهی سایز واقعی اشیاء باشد و میتواند به شکلهای انتزاعیتری استفاده شود و مثلاً ارتباط میان حوزههای مختلف را کشف کند. نگاهی به کار جان دالتون بیندازید؛ او با ترکیب تصاویر شیمی و نجوم، تصویری از اتمها ساخت که شبیه به منظومههای کوچک خورشیدی بود.
فارغ از هر حوزهای، هوش فضایی در تمامی فرهنگها وجود دارد؛ در برخی، کاربرد بیشتری نسبت به دیگری دارد. برای مثال، توانایی تشخیص شکل تودههای برف در دشتهای نواحی قطبی، مهارت مهمی است و نیاز به توانایی فضایی بالایی دارد. مطالعهای نشان داد نمرات 60 درصد از کودکان اسکیمو در تستهای توانایی فضایی، بهاندازهی نمرات 10 درصد برتر کودکان اروپا و آمریکا بود.
برخلاف هوش منطقی-ریاضی، هوش فضایی به اشیاء توجه زیادی دارد. تنها هوشی که ازاینجهت به هوش فضایی شباهت دارد، هوش جسمی-حرکتی است که در قسمت بعد به آن میپردازیم.
استفادهی ماهرانه از بدن، نشانگر هوش جسمی-حرکتی است.
رقص، احتمالاً یکی از پیشرفتهترین حرکاتی است که انسان میتواند با بدن خود انجام دهد. ازآنجاییکه رقص اَشکال، کاربرد و معانی مختلفی دارد؛ حتی تعریف کردن آن هم کاری دشوار تلقی میشود. اما بهطورکلی رقص، دنبالهای از الگوهای فرهنگی معنادار و حرکات ریتمیک بدن است.
عقبهی رقص به هزاران سال قبل برمیگردد. در دوران پارینهسنگی، تصاویری از جادوگران و شکارچیان ماسکدار که در حال رقص بودند بر روی دیوارهی غارها یافت میشد و امروزه از رقص برای بیان ایدههای دینی و سِکولار استفاده میشود. ازلحاظ بدنی، رقص ترکیبی از سرعت، جهت، شدت و هوش جسمی-حرکتی است.
در فرهنگ غرب، فعالیتهای جسمی معمولاً ارتباطی به هوش ندارند و تنها چیزهایی که مربوط به دلیل و منطق هستند در طبقهبندی هوش قرار میگیرند. اما اگر کمی دقیقتر به این موضوع نگاه کنید، متوجه میشوید که بسیاری از فعالیتهای شناختی، بهوسیلهی یک عضو فیزیکی انجام میشود؛ مانند جراحی که ماهرانه و با دقت با استفاده از دستان خود عمل جراحی را انجام میدهد.
حتی در فعالیتهای غیر شناختی نیز نمیتوان مهارت بدنی را امری غیرهوشمندانه دانست. مانند زمانی که یک فوتبالیست، لحظاتی قبل از زدن ضربهی پنالتی مکث کرده و تمرکز دروازهبان تیم حریف را مختل میکند. برخی چنین حرکتی را غریزه میدانند. اما آیا جراحان هم با غریزه کار خود را یاد گرفتهاند؟ پس هم فوتبالیست و هم جراح از مهارت بدنی استفاده کردند؛ نه غریزه.
همچنین، غلط است که تصور کنیم مغز نقشی در حرکات بدنی ندارد. مغز بر حرکات بدن کنترل دارد؛ آنها را اصلاح میکند و در جهت درست قرار میدهد تا فرد به هدف خود برسد. بهعبارتدیگر، مغز و بدن دائماً برای انجام کاری که فرد مشغول به آن است، با یکدیگر در ارتباطاند.
علاوه بر این، اختلالات مغزی بهویژه در نیمکرهی چپ، میتواند توانایی حرکتی فرد را کاهش دهد. برای مثال، بیماری کُنِش پَریشی(آپراکسی) را در نظر بگیرید. فرض کنید از فردی که مبتلا به کنش پریشی است درخواست یک لیوان آب کردهاید. او درخواست شما را متوجه شده و از نظر فیزیکی هم توانایی انجام آن را دارد اما بااینحال، قادر به انجام آن نیست.
تا به اینجا، تمام هوشهای بیرونی را بررسی کردیم و حال وقت آن است که به سراغ هوشهای شخصی و درونی برویم.
هوش شخصی، با شناخت خود و دیگران سروکار دارد.
روانشناس معروف زیگموند فِروید در سال 1909 مشغول انجام سخنرانیهایی در سراسر ایالاتمتحده دربارهی روانِ انسان بود. پس از اتمام یکی از سخنرانیهایش، رئیس اتحادیهی روانشناسان و فیلسوفان آمریکایی، ویلیام جِیمز به فروید گفت که آیندهی روانشناسی متعلق به کارهای اوست.
این دیدار از جهت مهمی، نمادین بود. فروید و جیمز هرکدام نمایانگر فلسفه و مفاهیم متفاوتی از روانشناسی بودند. تمرکز فروید بر روی رشد فردی روان انسان و جیمز، بر روی ارتباط افراد با دیگران بود. از دیدگاههای متفاوت آن دو میتوان به درک خوبی از دو شکل متفاوت هوش شخصی رسید: هوش درونفردی و هوش میانفردی
برای بیان تفاوتهای این دو هوش، به سراغ ویژگیهای برتر هرکدام میرویم.
هوش درونفردی تماماً دربارهی شناخت خود و ارتباط با افکار، احساسات و عواطف خود است. نویسنده مارسِل پروست که خودنگرانه دربارهی احساسات مینوشت، نمونهی خوبی برای هوش درونفردی است.
در تضاد با هوش درونفردی، هوش میانفردی وجود دارد که بهطورکلی دربارهی شناخت احساسات افراد، خلق و خویشان، انگیزههایشان و قصد و نیتشان است. رهبر دینی و سیاسی ماهاتما گاندی که به توانایی خود در درک و تأثیرگذاری بر دیگران شهرت داشت، بهترین نمونه از هوش میانفردی است.
هوش درونفردی و میانفردی هر دو در بخش قُدامی مغز قرار دارند؛ جایی که اطلاعات حسی و دستگاه لیمبیک با یکدیگر ادغام میشوند. به زبان سادهتر، یعنی جایی که ادراک شما از خود و دیگران با اطلاعاتی دربارهی حالات احساسیتان ترکیب میشود.
باوجود یکسان بودن اساس عصبی هوشهای شخصی، نحوهی پدیدار شدن آنها در فرهنگهای مختلف بسیار متنوع و احتمالاً از تمامی هوشهای دیگر بیشتر است.
برای مثال، فرهنگ بالی در اندونزی بر گذاشتن ماسک بر صورت تأکید بسیاری دارد و مردم توسط نقشهای متعددی که بازی میکنند، درست مانند یک نمایش شناسایی میشوند. پس چنین فرهنگی، هوش میانفردی را نسبت به هوش درونفردی در اولویت قرار میدهد.
حال فرهنگ مراکشی را در نظر بگیرید که هوش درونفردی و میانفردی را در زمینههای مجزا و جدا از هم پرورش میدهد. شخصیتی که مردم مراکش به دیگران نشان میدهند، بسیار متفاوت از شخصیتشان در خلوت خود است.
آموزشوپرورش باید بهگونهای تغییر یابد که فرضیهی هوشهای چندگانه را به کار گیرد.
اگر در حال آموزش برنامهنویسی کامپیوتر به یک دانشآموز هستید، از چه هوشهایی میتوانید استفاده کنید؟ خب، واضحترین گزینه هوش منطقی-ریاضی است و هوش زبانی نیز میتواند گزینهی دوم باشد.
همچنین، میتوانید با معرفی نرمافزارهای ساخت موسیقی، از هوش موسیقایی دانشآموزی دیگر نیز بهره ببرید. دانشآموزی که هوش فضایی بالایی داشته باشد، نمودار جریان را بهراحتی تحلیل میکند و دانشآموزی که هوش میانفردی خوبی داشته باشد، با عضویت در یک تیم عملکرد بهتری خواهد داشت.
برخی هوشها مشخصاً مناسبتر از دیگری برای انجام کاری خاص بهحساب میروند. فرضیهی هوشهای چندگانه میتواند به آموزگاران کمک کند نقاط قوت دانشآموزانشان را بشناسند. پس آموزشوپرورش باید بهگونهای تغییر یابد که فرضیهی هوشهای چندگانه را آموزش دهد و از آن استفاده کند.
اولین گام در بهکارگیری فرضیهی هوشهای چندگانه در تحصیلات، ساخت مجموعهای از تستهای هوش است که نسبت به گذشته دقیقتر باشند. آزمودن زودهنگام هوش کودکان به آنها اجازه میدهد بهسرعت در زمینههایی که توانایی زیادی دارند رشد و پیشرفت کنند و نقاط ضعف خود را با حمایت دیگران پشت سر بگذارند.
گام دوم، بازنگری اهداف تحصیلی از سوی مدارس است. اگر هدف یک برنامهی آموزشی، رساندن دانشآموزان به پتانسیل واقعیشان باشد، خروجی و نتیجهی خوبی دریافت نمیکند. اگر در عوض، هدفی مانند «دستیابی به سواد کافی برای خواندن مقالات سیاسی» گذاشته شود، این هدف خاص به دانشآموز کمک میکند مهارتهای ضروری و موردنیاز خود را سریعتر شناسایی کند و آنها را یاد بگیرد.
سپس، آموزگاران باید از هوش بهعنوان راهی برای رسیدن به هدف استفاده کنند. بهعبارتدیگر، آنها باید به دنبال راهی بگردند که بهواسطهی آن، هوش هم جزوی از پروسهی یادگیری مهارت و هم جزوی از خودِ مهارت باشد.
مهمتر از همه، آموزگاران و سیاستگذاران باید از نحوهی تعامل هوش و فرهنگ با یکدیگر اطلاعات کسب کنند. در اواسط قرن بیست، سیاستگذاران سعی در غربیسازی نظام آموزشی ایران داشتند و سیستمهایی بهکار گرفتند که شدیداً متکی بر هوش منطقی-ریاضی بود. برای کشوری که تا پیش از این بر روی هوش خاصی تمرکز نداشت، چنین حرکتی تغییر بزرگی در فرهنگ آنها ایجاد کرد و معلمان و دانشآموزان را تحتفشار شدیدی قرار داد. پس میتوان گفت که هوش منطقی-ریاضی با فرهنگ ایرانی سازگاری نداشت.
ترکیب هوشمندانهی آگاهی فرهنگی با هوشهای چندگانه میتواند انقلابی در صنعت آموزشوپرورش ایجاد کند. به نظرتان چه چیزی در آینده انتظار پتانسیل انسانها را میکشد؟
پیام کلی کتاب چارچوبهای ذهنی
در جامعهی مدرن غرب، این باور وجود دارد که هوش ویژگی یکپارچه و کلی است و میتواند با استفاده از یک معیار عددی، اندازهگیری شود. هرچند، شواهد بسیاری وجود دارد که ثابت میکند چندین هوش مختلف وجود دارد و نویسنده آنها را هوشهای: زبانی، موسیقایی، منطقی-ریاضی، فضایی، جسمی-حرکتی، درونفردی و میانفردی میداند. با مطالعهی بیشتر این هوشها، میتوان آزمونهای جدیدی ساخت که به گونهی متفاوتی نقاط ضعف و قوت کودک را نمایان میکند و همین آزمونها، به معلمان در پرورش بهتر استعدادهای دانشآموزان کمک میکند.
Simply want to say your article is as amazing. The clarity in your post is
just spectacular and i could assume you’re an expert on this subject.
Fine with your permission allow me to grab your feed to keep updated with forthcoming post.
Thanks a million and please continue the rewarding
work.
Thank you very much for writing your opinion on our site. This is our blog feed for the summary of the books we publish
https://kababoketab.ir/blog/feed/
خوب