فیلم
صوت
متن محتوا
سلام اینجا کباب و کتاب؛ کتاب، خوشمزه عینه کباب. شایدم بیشتر!
در خدمتتون هستیم با یه مَغزِ کِتاب دیگه. بریم ببینیم این بار قراره مغز چه کتابی رو بریزیم بیرون ببینیم چی توشه.
کتاب فهمیدن با عنوان انگلیسی Grasp. کتابی که 2 تا نویسنده داره.
اولیش سانجِی سارما، رئیس آموزش آزاد تو موسسهی فناوری ماساچوست یا همون دانشگاه MIT. ایشون اصالتاً هندیه. سالهای زیادی رو صرف مطالعه علم یادگیری کرده. ایشون همچنین استاد مهندسی مکانیک هم هستن.
دومین نویسنده کتاب، لوک یوکینتو، محقق دانشگاه MIT و نویسنده مقالات علمی.
کتاب تو سال 2020 منتشر شده و میره سراغ اینکه بگه آقا این روش تدریس تو مدارس دیگه کهنه شده؛ کار نمیده؛ نتیجهای نداره. اصلاً ثابت میکنه که این روش تدریس با نَحوِهی عَمَلکردِ مَغز در تضاد است و تکنیکهای ثابتشده و تجربه شدهای رو واسه بهبود کیفیت آموزش ارائه میده.
کتاب با این مبحث شروع میکنه که روز به روز داره واضحتر میشه که آموزش سنتی دیگه کار نمیکنه. پر کردن سر دانش آموزها با حقایق و دانش بسیار زیاد و بعدش آزمایش کردن این دانش فقط تو یه سانت از زندگی اونها، کمکی به یادگیری یا تبدیل اونها به آدمهای خلّاقتر نمیکند. این رو هممون میدونیم… ناراحت هم هستیم از اینکه میدونیم. اصلاً ای کاش نمیدونستیم. ای کاش خبر نداشتیم که مدارس ما در حال حاضر هیچّی برای بچههای ما ندارن. چون احساس میکنیم تو این مسیر کاری از دست منِ پدر یا مادر برنمیاد! حتّی بدتر از اون، خیلی وقتها ما تو جایگاه معلم، مدیر یا حتی مسئولی که تو صدر سیستم آموزش قرار داره هم احساس میکنیم کاری از دست ما هم برنمیاد! نویسنده اومده داغ دل ما رو تازه کنه یا واقعاً راهحلی واسه این موضوع داره؟!! چون به نظر میاد این مشکل چیزی نیست که با خوندن یه کتاب، حل بشه…
کتاب اول از همه میره سراغ این موضوع که ساختار مدارسی که ما درست کردیم مناسب مَغز دانش آموزها نیست؛ یعنی این ساختار با عملکرد مغز تو یک راستا قرار نداره و همین موضوع باعث میشه که تاوان سنگینی برای جامعه داشته باشه. تاوان سنگینی که هر چی میریم جلوتر داره سنگینتر میشه و ما میترسیم که یک روز اصلاً زورمون نرسه اون رو بلند کنیم.
فرض کنید برگشیم به دوران مدرسه؛ چی میبینید؟ چی حس میکنید؟ چی میشنوید؟ پشت یه میز تنگ، تو بهترین حالت کنار 20 تا دانشآموز دیگه. همه به معلم خیره شدیم. معلم حرف میزنه؛ ما گوش میکنیم. همش نگاهمون به ساعته که کی زنگ میخوره. زنگ هم که میخوره باید بریم تو حیاط داد و قال ناظم رو گوش کنیم. تهشم ختم میشه به یه صف وایسادن طولانی زیر گرمای شدید آفتاب.
این تصویرسازی ذهنی از سیستم آموزش و پرورش تقریباً واسه همهی دانشآموزها یکیه. فقط هم تو ایران نیست. تصویر، یه تصویر جهانیه. من نمیگم. نویسنده کتاب میگه.
سؤالی که اینجا مطرح میشه اینه که: چِرا مدارس باوجود اینهمه پیشرفت علمی دربارهی مغز انسان و روشهای یادگیری سریعتر، هنوز که هنوزه هیچ تغییری نکردهاند و هنوز که هنوزه به قدیمیترین روش ممکن پیش میروند؟
در دهههای اخیر، علوم شناختی به ما راههای زیادی واسه بهتر کردن مدارس برای تحصیل نشان دادهاند. پس چرا ما هیچوقت نرفتیم سراغ این راهها؟
قبل از اینکه این سوال رو جواب بدیم بریم سراغ کلمهی آموزِش. بریم ببینیم منظور نویسنده از آموزش دقیقاً چیه؟
به گفتهی نویسندهی کتاب، آموزش به معنای انتقال دانِشِ مُفید، تَخصّصی و مَفهومی است. به معنای دیگه، یاد گرفتن، حفظکردن گفتههای معلم نیست؛ بلکه فهمیدن اون، درک ارتباطش با دنیای بیرون و استفاده از اون در زمان موردنیاز است.
حالا من از شُما میپرسم: آیا اون چیزی که ما اسمش رو گذاشتیم آموزش؛ تحصیل؛ یاد گرفتن. همینه؟ یا کلاً یه چیز دیگه است. شاید هم نویسنده کتاب داره اشتباه میگه. اصلاً اونی که ما تا حالا انجام میدادیم درسته!
بریم یه مثال بزنیم ببینیم اونی که نویسنده میگه درسته یا اونی که ما تا حالا انجام میدادیم. فرض کنید دانشگاه قبول شدیم. رشته مهندسی مکانیک؛ دانشگاه تهران. تو دانشگاه همهچیز را دربارهی فشار امواج تو لولهها، حداقل تو سطح تئوری بهمون یاد دادن. ماها هم دانشجوی به اصطلاح درس خونی هستیم و موقع امتحان، بهراحتی اون اطلاعات رو میاریم روی یه تیکه کاغذ و تهشم نمرهی خیلی خوبی میگیریم. اما اگه همین فردا بهمون بگن قراره به عنوان مهندس مکانیک تو یه سکوی نفتی کار کنیم چه حسی بهمون دست میده؟ ماها دانشجوهای درس خونی بودیم. حتماً از این خبر خیلی خوشحال میشیم. ولی واقعیت اینه که ما بعد از شنیدن این جمله میترسیم به خودمون…. ماها دانشجوهای درس خونی بودیم؛ پس حتماً وقتی روی سکوی نفتی هستیم میدونیم واسه نترکیدن لولهها باید چیکار کنیم. پس حتماً وقتی رو سکوی نفتی هستیم و خدای ناکرده یه لوله میترکه، ما از پسش برمیایم. ولی واقعیت اینه که ماها بازم میترسیم به خودمون. اگه قراره ما همش بترسیم به خودمون پس گذراندن این همه دوره و کلاس تو دانشگاه به چه درد ما میخورد؟ هدف از انجام این همه تحصیل چیه؟
تو مَدرسه هَم هَمینه… متأسفانه تو خیلی از مدارس به این موضوع اصلاً هیچ توجّهی نمیشه. درواقع مدارس و دانشگاههای ما این تصویر بزرگتر و مهمتر رو اصلاً نمیبینن. چِرا اینجوریه؟ دلیلش اینه که سیستم آموزشی فقط واسه جدا کردن دانشآموزهای لایِق از دانشآموزان نالایِق طراحی شده. نویسندهی کتاب اسم این سیستم آموزشی رو غَربالگری گذاشته. این سیستم، آموزش نمیده. داره سوا میکنه. انگار این دانشآموزها و دانشجوها سیب زمینین!
این پروسهی غربالگری تو قالب امتحانات هفتگی، کلاسهای تکمیلی، آزمونهای سخت، تستهای هوش و خیلی چیزهای دیگه تو مدارس دیده میشود و هدف از انجام این همه کار هیچی نیست به جز جدا کردن هوشهای برتر از بقیهی هوشها. در صورتی که اصلاً هوش برتری وجود نداره. این دانشآموزها همشون ارزشمندن. شما دارید با علم کم خودتون بَرچَسب میزنید و این برچسب زدنتون اصلاً غلطه. ای کاش درست برچسب میزدید. نه تنها این پروسه غربالگری هیچ وقت مفید نبوده؛ بلکه تو انجام تنها هدف خودش هم شکست خورده. این معیارهای غلط، این برچسبهای غلط از یکطرف دانشآموز را به یادگیری با رَوِشهای بیهودِه و به درد نخور تشویق میکنه و از طرف دیگه، خیلی از ذهنهای آماده را میندازه دور. بهش برچسب میزنه به درد نخور و طردش میکنه.
ماها تاوان سنگینی بابت این اشتباهات میدیم. سنگینتر از تاوانی که همین الآن داریم میدیم. به نظرتون تا حالا چند نفر به باهوشی اَینشتَین را به خاطر همین سیستم به ظاهر آموزشی با این همه معیارهای نامتعارف و اشتباه از دست دادیم؟ ماها قرار است مشکلات بزرگی مثل تغییرات آبوهوایی را حل کنیم؟ ماها قرار است مشکلات عجیب غریبی مثل آلودگی هوای تهران رو حل کنیم؟ بدون این آدمها که خودمون طردشون کردیم این کار غیر ممکنه. ماها نیاز داریم به تمام توانهای ذهنی تمام افراد و برای این کار ماها نیاز داریم به اینکه آموزِشِ دُرُستی داشته باشیم.
تا اینجا به این رسیدیم که ساختار مدارس فعلی با عملکرد مغز آدمها در تضاد است.
نکته بعدی که کتاب میره سراغش اینه که یادگیری نَباید خَسته کُننده باشه. در واقع یادگیری که لذّت بخش باشه بهتر عمل میکنه. چیزی که ما به چشم داریم عکسش رو میبینیم. اگر از بچههامون؛ برادر و خواهر کوچک ترمون بخوایم چند تا چیز خستهکننده و حوصله سر بر تو زندگیشون نام ببرن. به نظرتون چندتاش مربوط میشه به درس و معلم و مدرسه؟
بیشترش؟ خب پس این ایراد داره.
فرض کنید برگشتیم به دوران بچگی. دورانی که 3 یا 4 سال بیشتر نداشتیم. تصور کنید که برای اولین بار رفتیم شمال ایران و مشغول بازی کردن کنار ساحل دریاییم. همه چیز حس جدیدی داره. آب دریا سرده. یه سری چیزای ریزی وجود داره که مامان بابا بهش میگن شن. وقتی دستم خیسه بهشون دست بزنم به دستم میچسبن. اگه زیاد زیر نور آفتاب بمونم پوستم قرمز میشه و هزار تا چیز دیگه…
همینطور که داریم این اطلاعات رو از محیط اطرافمون دریافت میکنیم، داریم تو ذهنمون یه ساختار میسازیم از نحوهی کار کردن این جهان که این ساختار قرار است تو آینده به ما کمک کنه. میتونم بگم تو اون لحظه شمای کودک 3 یا 4 ساله با یک دانِشمَند هیچ فرقی ندارید. ماها به آموزش به عنوان چیزی نگاه میکنیم که انگار از بالا به ما تحمیل شده. درست هم فکر میکنیم چون خیلی وقتها اینکه یادگیری سخته؛ پیچیده است؛ درد داره به ما تحمیل میشه. در صورتیکه یادگیری حالت طبیعیه انسان است. اون بچهی 3 ساله رو هیچکس مجبور نکرده بره کنار دریا این چیزها رو بفهمه. یادگیری تو ذات انسان وجود داره. اصلاً به خاطر همینه که ماها تا حالا تونستیم بهعنوان یکی از گونههای موجود روی زمین، زنده بمونیم.
پس یادگیری، سخت و خستهکننده و کسلکننده نیست! پس اَگه اینجوریه… چرا تجربه و حس نشستن سر کلاس درس… اون چیزی که ما تجربه کردیم با بازی کردن تو ساحل این همه فرق داره؟ این کُجا و آن کُجا؟! یکی از دلایل این موضوع برمیگرده به پایهگذاری سیستم آموزشی بر اساس یک سری فرضیهی منسوخ شده. مثال میزنم: میگن نابرده رنج، گنج میسر نمیشود؛ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.میخوای مهندس شی؛ دکتر شی… باید زحمت بکشی. میخوای یاد بگیری باید جون بکنی. اصلاً میگن یادگیری مثل وزنهبرداری میمونه. مگه رشد عضله بدون درد هم میشه؟! خیلی از این راهکارها و عقاید چند صد ساله، بهراحتی روشهای مدرن و استاندارد را کنار میزنن و وقتی روش مدرن میگه میزان یادگیری تو بازی افزایش پیدا میکنه، روشهای سنتی بهش میگن برو بابا… و همین موضوع، به ناکارآمد بودن سیستم آموزشی منتهی میشه. چیزی که داریم میبینیم.
یه سیستم آموزشوپرورش موفق باید خیلی درگیرکَنندهتر و جَذّابتر از این حرفها باشه! ماها چیکار کردیم با این سیستم که بچهها فرار میکنن از مدرسه؟ ماها چیکار کردیم با این سیستم که بچهها فرار میکنن از یاد گرفتن؟ فرار میکنن از چیزی که طبیعتشونه. یاد دادن اطلاعات پایهی فیزیک به تنهایی کفایت نمیکنه. ماها باید به دانشآموز نحوهی کاربرد اون اطلاعات رو آموزش بدیم. باید بهش یاد بدیم چیجوری با علم فیزیک، دیدش به این دنیا تغییر کنه. یادگرفتن مبحث فشار سیالات تو سطح تئوری واجب است و خیلی هم خوبه. ولی بهتر نیست بیایم ببینیم این فشار تو لولههای فلان سکّوی نفتی چیجوری کار میکنه؟ تو رشته مهندسی مکانیک دانشگاه MIT، یه درسی وجود داره به شماره 2.007 تحت عنوان طرّاحی و ساخت. تو این درس بهجای آزمون نهایی، از دانشجوها میخوان یه رُبات بسازند. موضوع ساخت ربات هر سال تغییر میکنه. یه سال ازشون خواسته بودن این رباتها با هم بجنگن. یه جنگ رباتی! یه سال موضوع این بود که این رباتها باید بتونن خودشون مثل جاروبرقی یه محیط کثیف رو تمیز کنن. با هر نوع کثیفی، روی هر سطحی. مزیتهای این کار چیه؟ اصلاً چرا مثل بقیه دانشگاهها آزمون کتبی نمیگیرن قال قضیه رو بکنن؟! این کار هم کار آزمون نهایی رو انجام میده؛ هم از پروسهی غربالگری که قبلتر مطرح کردیم دوری میکنه. چرا؟ چون اینجا قرار نیست به هیچکس برچسب بزنیم. اینجا دانشآموز تشویق نمیشه به یادگیری با روشهای غلط. اینجا ذهنهای آماده دور ریخته نمیشن و از همه مهمتر اینجا یادگیری جذّابتر است.
قبول دارم. اونجا ام آی تی است. همه نمیتونن برن MIT. ولی ما میتونیم MIT رو بیاریم اینجا. ماها میتونیم یادگیری رو به همون اندازه موفقیتآمیز تو مدارس تعمیم بدیم.
نکته بعدی که کتاب راجع بهش حرف میزنه، یادگیریِ فاصِلهدار است. یک تکنیک بنیادی و مفید ولی متاسفانه فراموش شده. تصور کنید شب امتحان است. تو طول ترم هم اون درس رو هیچی نخوندیم. انقدر قهوه خوردیم که کافئین داره از سر و کولمون بالا میره. همش داریم سعی میکنیم بیشتر بخونیم و اطلاعات بیشتری رو وارد مغزمون کنیم. هر لحظه که به امتحان نزدیکتر میشیم اِسترس بیشتر میشه. این تصور رو همه تجربه کردن. امتحانهایی که خوندن و حفظ کردن تمامی مطالب کتاب رو گذاشتیم واسه شب امتحان. دلیل اصلی این تجربه اینه که مدارس و دانشگاهها با آزمون و نمره دانشآموز و دانشجو رو ارزشگذاری میکنن. با وجود اینکه این روش یادگیری کلاً ناکارآمده و اصلاً به یاد آوردن مطالب رو توی طولانی مدت غیرممکن میکنه؛ شب امتحان برای این نوع از سیستم آموزش خیلی هم مفیده. یعنی میشه با یه شب امتحان تو این سیستم آموزشی نمره خوبی گرفت. ببینید عِلمِ یادگیری و حافِظِه خیلی وسیعتر از این حرفهاست که ما بخوایم با یه کتاب کلش رو متوجه بشیم و البته این علم پر از چیزهای ناشناخته است. ولی تقریباً همه متخصصهای این حوزه روی این موضوع اتفاق نظر دارن که چپاندن یک جای اطلاعات و به اصلاح خرخونی کردن به یادگیری آسیب میزنه. این موضوع مربوط میشه به تقویت قوّهی یادگیری تو بلندمدت. برعکس این موضوع ما یادگیریِ فاصِلِهدار رو داریم؛ چیزی که باعث میشه سیناپسهای مغز به مرور تقویت بشن و این ثابت شده که سیناپسهای مغز واسه قویتر شدن به زمان نیاز دارن. یادگیری فاصلهدار یا space learning یعنی چی؟ یعنی ما به جای اینکه یک موضوع یا یک مهارت رو تو یه زمان پیوسته یاد بگیریم، تقسیمش کنیم به بخشهای مختلف با فاصلههای زمانی.
راههای زیادی وجود داره واسه اینکه بتونیم از تکنیک یادگیری فاصلهدار استفاده کنیم. یکیش اینه که دانشآموزان قبل از امتحان پایانی، آزمونهای کوچیک کوچیک ازشون گرفته باشه. این میتونه به دانشآموز تو دراز مدّت کمک کنه؛ چون اینجوری اطلاعات توی مغز چند بار فراخوانی میشن. خیلی از مدارس از این تکنیک استفاده میکنن ولی دیگه شورشو درنیارید. قرار نیست هر روز از دانشآموز امتحان بگیریم؛ بگیم خوبه دیگه سیناپسهاش تقویت میشه.
راه بعدی واسه یادگیری فاصلهدار سوییچ کردن بینِ موضوعاتِ مُختَلف است. مثال میزنم: به جای اینکه یه تیک بشینیم 3 ساعت پشت هم شیمی بخونیم. 1 ساعت شیمی بخونیم. 1 ساعت بعدی فیزیک. بعدش دوباره بریم سراغ شیمی. اجازه بدیم این سیناپسها نفس بکشن.
راه دیگهای که میشه از تکنیک یادگیری فاصلهدار استفاده کرد، فَراموش کردن اطّلاعات است. بله اشتباه نشنیدید. فراموش کردن اطلاعات! خیلی عجیبه ولی وقتی چیزی رو فراموش میکنیم و دوباره میریم سراغش انگار دیگه از ذهن پاک نمیشه. بهتر و راحتتر به یاد میاریمش. یه سری تئوری وجود داره که میگه فراموش کردن یه راهه واسه هرس کردن حافظه. اینکه ما ببینیم چه چیزی رو نیاز داریم به به یاد آوردنش و چه چیزی رو نیاز نداریم. شاید فکر کنید اگه از اول زندگی هیچ چیزی رو فراموش نمیکردیم و همهی اطلاعات و خاطراتمون جز به جز تو ذهنمون میموند، زندگی خیلی بهتری داشتیم ولی اصلاً اینطوری نیست. اگر اینجوری بود عملکرد ما تو زندگی به شدت سخت میشد. فراموش کردن یه راه فوقالعاده است واسه به یاد آوردن. وقتی چیزی رو فراموش میکنیم و بعداً میریم سراغش و اون رو به یاد میاریم، داریم یه تیکه از تداعیهای شل و ول رو میریزیم دور و به جاش یه پیوند عمیق و پایدار ایجاد میکنیم تو حافظه.
مثال میزنم: فرض کنید رفتیم مهمونی و با یه آدم جدید آشنا میشیم. اگه بخوام واسه اینکه اسمش رو فراموش نکنم مدام اسمش رو با خودم تکرار کنم، بالأخره ممکنه یادم بره. چرا؟ چون اینکار فقط باعث میشه تو کوتاه مدت اسمش یادم بمونه. ولی اگه بعد از مثلاً 1 ساعت اسمش یادم بره و با خودم بگم اسمش چی بود؟ فلانی این اسمش چی بود؟ اینجا اتفاقی که میفته اینه که اون اسم بهتر و راحتتر توی حافظه من ثبت میشه و احتمال اینکه برای بار دوم اسمش یادم بره کمتر میشه.
توی سیستم آموزشی از این تکنیک به این صورت استفاده میشه که اگر شمای دانشآموز یه مطلبی رو فراموش کنی؛ تنبیه میشی و بسته به شدت این تنبیه احتمال اینکه شما اون نکته رو دفعهی بعدی فراموش کنی کاهش پیدا میکنه. بله… درواقع تکنیک داره اجرا میشه ولی خب روشش فرق میکنه!
این ها فقط چند مورد بود از بینشهای علوم شناختی و میشه گفت انگار آموزش و پرورش هنوز هیچکدوم از اینها رو درک هم نکرده؛ چه برسه به اینکه بخواد درست اجراییشون بکنه.
این قسمتِ اول بود از مغز کتاب فَهمیدَن نوشتهی سانجِی سارما و لوک یوکینتو. قسمت بعد رو از دست ندید؛ میریم سراغ بخشهای بعدی کتاب
و حتماً میدونید که اینجا کباب و کتاب؛ کتاب، خوشمزه عینه کباب. شایدم بیشتر!
ترتیب مشاهده مغز کتاب “فهمیدن”
مغز کتاب را در کجاها ببینیم؟
مغز کتاب را با کیفیت بالا در یوتیوب و آپارات ببینید
خیلی جالب و مفید بود👍
خیلی جالب بود👍