خلاصه کتاب « کودکی با مغز کامل | The Whole-Brain Child » اثر « دَنیِل جِی سیگِل و تینا پِین بِرایسون | Daniel J. Siegel & Tina Payne Bryson »
پرورشِ صحیحِ ذهنِ کودکِ شما
این کتاب درباره چیست؟
کتاب کودکی با مغزِ کامل یا کودکِ کامل مغز، راهنمای والدین برای درک ذهن کودکان است. این کتاب به شما میآموزد که چگونه به فرزندتان کمک کنید تا جنبههای مختلف مغزش را بهکار گرفته و به سمت انسانی همهجانبه رشد کند.
چه کسانی باید این کتاب را بخوانند؟
- والدین و زنان باردار
- هر کسی که به پیچیدگیهای مغز انسان علاقه دارد.
- همهی انواع معلمان و مربیان
نویسنده این کتاب کیست؟
دکتر دَنیِل جِی سیگِل مدرس روانپزشکی در دانشگاه UCL است. او همچنین یک سازمان آموزشی به نام Mindsight را مدیریت میکند که در جهت آگاهسازی افراد از فرآیندهای ذهنی تلاش میکند. او نویسندهی چندین کتاب پرفروش دربارهی ذهن، آگاهی و رشدِ مغز است.
دکتر تینا پِین بِرایسون بهعنوان رواندرمان بالینی در آرکادیای کالیفُرنیا شاغل است و متخصص رشد کودک در مدرسهی سِنتمارک در آلتادِنا است. او همچنین برای موسسهی Mindsight کار میکند و به همراه دکتر سیگِل، کتاب کودکی با مغز کامل که دومین کتاب پرفروش نیویورکتایمز است را تألیف کرده است.
پرورش کودکان برای یافتن آمادگی کاملِ ذهنی جهت مقابله با چالشهای زندگی
کمتر کسی است که در صورت امکان استفاده از هر دو پا، تنها به یکی اکتفا کند.
اما به طرز عجیبی بسیاری از ما و کودکانمان، تنها بخشی از ظرفیتهای مغزمان را برای رویارویی با چالشهای زندگی بهکار میگیریم. صد البته؛ کودکان خود تصمیم نمیگیرند که بخشهایی مهم از عملکرد مغزشان را نادیده بگیرند؛ مشکل آنجاست که این عملکردهای ذهنی هر یک با سرعتهای متفاوتی رشد پیدا میکنند و درنتیجه کودکان با همهی آنها به یک اندازه آشنا نیستند.
پس وظیفهی شما بهعنوان والدین این است که به کودکان در کشف تواناییهای جدیدتر مغز، مثل توانایی استدلال کمک کنید و به او نشان دهید که چگونه از این ظرفیتها در کنار قابلیتهای آشناتر در مغز خود استفاده کند.
این فرآیند، موضوع اصلی این کتاب است؛ آموزش در خصوص بخشها و عملکردهای مختلفِ مغزِ کودک و بهکارگیری ابزارهای کاربردی برای بهبود همکاری آنها با یکدیگر.
در این خلاصه کتاب به موارد زیر نیز پرداخته میشود:
- چگونه کودک را وقتیکه میگوید هیولاهای ترسناک داخل کمد هستند آرام کنیم؟
- چرا قِشقِرِقهای کودکان در یک فضای رسمی میتواند چیز خوبی باشد؟
- وقتیکه سعی میکنید روی یک احساس، اسمی بگذارید؛ چه اتفاقی میافتد؟
- برای داشتن کودکان سالم باید به آنها برخورد سازنده با تجربیات را بیاموزیم
- مغزهای ما از دو نیمکرهی متفاوت تشکیل شدهاند که باید در تناسب با یکدیگر قرار بگیرند
- مغز انسان عملکردهای سطح پایین و سطح بالایی دارد و این وظیفهی شماست که به تقویت عملکرد بالایی مغز کودکتان کمک کنید
- خاطرات می توانند ذهن کودکان را تسخیر کنند؛ اما می توانید به آنها کمک کنید از گذشته عبور کنند
- مغزهای ما تا وقتی که چند جنبگی وجودمان را درک نکنیم؛ کامل نمی شوند
- مغز، یک ارگان اجتماعی است و شما باید توانایی فرزندتان در ارتباطگیری با دیگران را پرورش دهید
- پیام کلی کتاب
برای داشتن کودکان سالم باید به آنها برخورد سازنده با تجربیات را بیاموزیم.
هر خانوادهی تازه فرزنددار شدهای، بلافاصله مورد حملهی انبوهی از نصیحتها؛ از نحوهی شستشوی بچه تا بهترین گهواره برای او قرار میگیرند. اما جنبهای ضروری از تربیت بچهها وجود دارد که هیچکس توضیح نمیدهد: چگونه باید مغز کودک را تربیت کرد؟
تربیتِ مغزِ کودکان، نیازمندِ تعلیمِ نحوهی صحیحِ برداشت و برخوردِ او با تجربیاتِ زندگی است.
درنهایت این مغز ما است که تعیین میکند ما چگونه فردی باشیم و چگونه رفتار کنیم. مغز ما نیز با تجربیاتمان شکل میگیرد. تجربهها مغز را تغییر میدهند؛ مثلاً وقتیکه در کودکی، قشقرقی به پا میکردیم، برخی نورونها (یاختههای عصبی) خاصی در مغزمان شروع به شلیک میشدند، وقتیکه این نورونها پشت سر هم شلیک شوند، به یکدیگر متصل میشوند.
پس اگرچه برخورد با معضلات، یکی از جنبههای مرکزی فرزند پروری است، این موضوع به این معنا نیست که همیشه باید از کودکتان مقابل تجربیات سخت محافظت کنید؛ بلکه وظیفهتان این است که مطمئن شوید کودکتان از همهی مغزش برای مقابله با هرچه که اتفاق میافتد استفاده کند، فارغ از آنکه آن اتفاق خوشایند یا دردناک باشد.
نکتهی کلیدی در اینجا، یکپارچهسازی است. مغز، بخشهای متفاوت زیادی دارد (که در ادامه در خصوص آنها خواهید آموخت) و برای رشد کامل کودک، این بخشها باید با هماهنگی یکدیگر در مقابل حوادث پیش رو در زندگی حاضر شوند. این مفهوم ریشهای آن چیزی است که به آن فرزند پروریِ تمام مغزی میگوییم.
اما چطور میتوانیم کودکان را به سمت استفاده از همهی مغزشان سوق دهیم؟ باید از مغز خودمان شروع کنیم.
اگر شروع به استفاده از همهی مغزتان کنید؛ کودک نیز از شما تقلید میکند؛ مثلاً، همان وقتیکه کودک قشقرق به پا میکند؛ به جای اینکه شما نیز کنترل خود را از دست دهید و یا واکنش سرد و عصبی به او بدهید؛ از محبت خود برای ارتباطگیری با کودک و درک مسئلهای که او را آزار میدهد استفاده کنید؛ درحالیکه از دیگر قسمتهای مغزتان برای کنترل خشم خود استفاده میکنید.
اما برای اجرای صحیح این فرزند پروریِ تمام مغزی، نیاز دارید که نحوهی کارِ مغزِ خود را بشناسید؛ مسئلهای که در قسمت بعدی به آن میپردازیم.
مغزهای ما از دو نیمکرهی متفاوت تشکیل شدهاند که باید در تناسب با یکدیگر قرار بگیرند.
آیا تابهحال با یک کودک 2 ساله بحث کردهاید؟ اگر تجربهی این کار را داشته باشید؛ میدانید که تقریباً همیشه این کار بیفایده است. علت این موضوع این است که مغز از دو نیمکره تشکیل شده که معمولاً 2 مغز انسان عنوان میشوند. هر کدام از این دو، عملکردهای کاملاً متفاوتی از دیگری دارد. رشد نیمکرهی چپی مغز مدت طولانیتری ادامه پیدا میکند و به نظم، تخصص در زبان و منطق اختصاص دارد؛ درحالیکه نیمکرهی سمت راست، بیشتر نسبت به کلیات توجه دارد و متخصص علائم غیرکلامی، تصاویر و احساسات است.
ازآنجاکه سمت راست مغز سریعتر رشد پیدا میکند؛ تقریباً تا سن 3 سالگیِ کودک، این نیمکره بر نیمکره سمت چپی تسلط دارد. این دقیقاً علتی است که نمیتوان کودک 2 ساله را با منطق متقاعد کرد؛ آنها اصلاً تواناییِ در نظر گیری جنبهیِ منطقیِ چیزی را ندارند.
همانطور که افراد، راستدست یا چپدست ممکن است باشند؛ کودکان تازه متولدشده نیز راست مغز هستند.
اما حتی پس از رشد هر دو نیمکرهی مغز، باز هم مشکلات تمام نشده و اتکای بیشازاندازه به یکی از آنها مشکلآفرین است. مثلاً کسی که به حد زیادی به نیمکرهی سمت چپ مغز خود متکی باشد؛ نسبت به احساسات بیتوجه خواهد بود؛ درحالیکه کسی که به نیمکرهی راست متکیتر باشد؛ در درک منطق و قوانین اجتماعی دچار مشکل خواهد بود و بیشتر شبیه به بچهها رفتار میکند.
بنابراین، آموزشِ بهکارگیری هر دو نیمکرهی مغز به کودکان، امری ضروری بوده و وقتیکه زمان سومین تولد کودک شما فرا میرسد؛ دو راهبرد میتواند مفید واقع شود:
راهبرد شمارهی یک ارتباط و هدایت است.
روشی که برای کمک به کودک شما، زمانی که دغدغههای غیرمنطقی بر او مسلط میشوند؛ مسائلی مثل وجود هیولاها در زیر تخت.
ابتدا با ارتباط گیری با احساسات او، کودک را آرام کرده و دلسوزی خود را برای آرامسازی نیمکرهی راست مغز او نشان دهید. سپس با راهنماییِ کودک به سمت منطق، او را به سمت نیمکرهی چپیاش هدایت کنید. در اینجا مثلاً میتوانید با هم به زیر تخت رفته و ثابت کنید که هیولایی در آنجا قایم نشده است.
راهبرد دوم اسم گذاری و رام کردن است.
از کودکتان بخواهید تجربیاتش را تعریف کند و احساساتی را که همراه با اوست نام ببرد. این کار، عملکردهای چپِ مغز مثل زبان را به خاطرات احساسی و افکار نیمکرهی راست مغز متصل میکند. هر وقتی که احساسی را اسم میبریم؛ مغز، فعالیت در مناطق مسئول احساسات را کاهش میدهد و درنتیجه احساساتِ ما را رام میکند.
اما مغز علاوه بر این دو نیمکره، بخشهای خاصتری نیز دارد که در ادامه دربارهی آنها میآموزیم.
مغز انسان عملکردهای سطح پایین و سطح بالایی دارد و این وظیفهی شماست که به تقویتِ عملکردِ بالاییِ مغزِ کودکتان کمک کنید.
وقتیکه کودک قشقرقی به پا میکند؛ شما دارای کنترلید یا او؟ پاسخ این سؤال وابسته به تعادلِ عملکردِ بالایی و پایینی یا بدوی (اولیه) مغز انسان دارد.
قسمت بدوی مغز یا عملکرد سطح پایین، کنترل عملکردهای اولیهای که ما را زنده نگه میدارند را به عهده دارد؛ مثل نفس کشیدن، هوسها و احساسات قوی مثل خشم. وقتیکه این قسمتِ مغز، رفتارتان را کنترل کند؛ احتمال این زیاد است که مانند کودکتان شما نیز قشقرقی به پا کنید یا اینکه کار احمقانه و بیفکر دیگری انجام دهید؛ مثلاً به دوستتان بگویید که صورت زشتی دارد.
اینجاست که بخش بالایی مغز شما برای متعادلسازی وارد میشود. این بخش مغز که بهعنوان قشر مغزی نیز شناخته میشود؛ وظیفهی کنترل هوسها، تفکر، برنامهریزی و خود ادراک را به عهده دارد. احتمالاً از همینجا پی بردید که در کودکان، بخش بدوی است که مسلط است. بلوغ بخش بالایی مغز، زمان بیشتری به طول میانجامد و این موضوع، فرصت را برای بخشهای پایینی، بهخصوص بادامک مغز فراهم میآورد که کنترل رفتار را در اختیار بگیرند.
این بخش همانطور که از اسمش برمیآید، ابعادی مشابه یک بادام داشته و توانایی به کنترل گیری بخشِ بالاییِ مغزِ افراد، بهخصوص کودکان را، با سرازیر کردن هورمونهای استرسی و وادارسازی آنها به عملِ پیش از فکر کردن دارد.
بدیهی است که این موضوع میتواند به شرایط ناخوشایندی منجر شود؛ اما راهبردهایی برای کمک به کودکان برای حفظ تعادل در بخشهای مختلف مغز وجود دارد.
در مرحلهی اول از کودکِ در حالِ بدرفتاری بپرسید که چه شده است و ببینید که آیا مشکلی باعث ناراحتی او شده یا خیر؟ سپس از او راهحلی بخواهید. با این کار شما به جای خشمگین سازیِ بخشِ پایینی مغز کودک با کاری مثل تنبیه، بخش بالایی او را دخیل میکنید.
در مرحلهی دوم کودک را تشویق به استفاده از بخش بالاییِ مغز تا جای ممکن کنید، اجازه دهید تصمیم بگیرد و از او علت رفتارش را بپرسید. این کار قسمت بالایی مغز را در عین متصل سازیِ آن به احساسات و هوسهای همتای پایینیاش تقویت میسازد.
و در آخر قسمت پایینی مغز را از طریق تمرین آرام کنید. مثلاً اگر به خاطر تکالیف، آشفته شده؛ به او اجازه دهید کمی بیرون رفته و بازی کند تا قسمتِ پایینیِ مضطرب شده، آرام شده و حال او بهتر شود.
اکنونکه میدانید چگونه بین بخشهای بالایی و پایینی مغز تعادل برقرار کنید. وقت آن است که یاد بگیرید چگونه میتوانید به کودکِ خود در مدیریت خاطرات، بهخصوص خاطرات سخت، کمک کنید.
خاطرات میتوانند ذهنِ کودکان را تسخیر کنند؛ اما میتوانید به آنها کمک کنید از گذشته عبور کنند.
آیا کودکتان حتی در شرایط بیخطر، خشکش میزند؟ اگر پاسخ مثبت است؛ پس احتمالاً پای یک حافظهی پنهان در میان است. خاطرات بر کارهای ما تأثیر میگذارند؛ حتی آن خاطراتی که هیچ آگاهی از آنها نداریم.
وقتیکه در خصوص خاطرات صحبت میکنیم؛ معمولاً آنهایی مدنظرمان است که آگاهانه به آنها دسترسی داریم. این خاطرات، حافظهی آشکار ما هستند؛ مواردی مثل آن دفعهای که دوستتان یک موش مرده توی غذایش پیدا کرد. اما نوع دیگری از حافظه به اسم حافظهی ضمنی یا پنهان نیز وجود دارد. اینها خاطراتی هستند که ما از آنها آگاهی نداریم؛ اما اَعمال ما را هدایت میکنند.
پس فرض بگیریم پسر شما در بچگی یک تجربهی درمانی دردناک داشته است که به خاطر نمیآورد؛ اما وقتیکه در مدرسه میخواهد از سرویسِ بهداشتی استفاده کند؛ نمیتواند وارد شود. مغز او، دارد بویِ ضعیفِ مایعِ ضدعفونیکننده و الگوی شطرنجی سرامیکهای دستشویی را با اتاق بیمارستانی که در نوزادی، او در آنجا درمان شده است مرتبط میکند و باعث میشود او انتظار درد داشته باشد.
این ترس میتواند فلجکننده باشد؛ اما راهبردهایی برای کمک به کودکان برای تغییر و کنترل حافظهشان وجود دارد. خاطرات ثابت نبوده و میتوانند با تمرکز بر روی یک جنبهی مثبت مثل پایانِ خوش، درست شده و تغییر کنند. شاید یک بار دختر شما در سوپرمارکت گم شده باشد؛ اما یک پیرزن مهربان به او کمک کرده تا شما را پیدا کند.
و اگر کودکتان نخواهد در موردِ یک خاطرهی بد صحبت کند چطور؟
شاید این روش کمککننده باشد که از او بخواهید این خاطره را مثل فیلم دیدن و با یک کنترل تلویزیون تعریف کند. با این روش او میتواند توقف کند یا هر جا که خیلی ترسناک میشود را جلو بزند و یا سریع به پایان خوش برسد.
اما برای تغییر و درست کردن خاطرات، کودک باید ابتدا از آنها آگاه شده و آنها را آشکار کند. برای کمک به انجام این کار باید از او بخواهید که با جزئیات کامل در خصوص خاطرات صحبت کند. با این کار هیپوکامپ یا اَسبَک مغز که نقش موتور جستجوی مغز را دارد؛ شکافها را پر میسازد.
برای مثال؛ به جای پرسیدن «امروز چطور بود؟» بپرسید «امروز چی بازی کردی؟» تغییرات ریز اینچنینی، کمک میکنند که کودک، تصویری کامل از کارهایش ساخته و در حافظهاش ذخیره کند.
مغزهای ما تا وقتیکه چند جنبگیِ وجودمان را درک نکنیم؛ کامل نمیشوند.
شما ممکن است یک نفر باشید؛ اما یک فردِ شما، متشکل از بخشهای مختلفی ازجمله رؤیاها، افکار و احساسات شما است. این جنبهها، محصولی از بخش بالایی مغز و دیگر مناطق مغزی است که آن را مانند یک چرخ هوشیاری احاطه میکنند.
انعطافپذیر ماندن و رشدِ همهی جنبههای شخصیتی کودک، نیازمند رشد آگاهی او از ذهن خود است. بسیاری از کودکان ممکن است روی یک خواسته یا هدف خاص، مانند اول شدن در مسابقه تمرکز کنند؛ درحالیکه دیگر جنبههای رشد فردی خود را از یاد میبرند.
وقتیکه فردی بر روی یک جنبهی خاص از خود تمرکز میکند؛ نورونها در این جهت شلیک میشوند و ارتباطات جدید ایجاد میکنند. پس اگر فرزندتان همواره بر روی یک بخش از شخصیت خود گیر کند، رشد این جنبه به هزینهی عقبماندگی دیگر جنبهها اتفاق میافتد.
اما این انعطافپذیری در تغییرِ تمرکز، تنها در صورتی امکانپذیر خواهد بود که کودک، قدرت ذهنبینی را پیدا کرده باشد. قدرت آگاهی نسبت به همهی جنبههای خود که با استفاده از آن میتواند محل تمرکز خود را آزادانه انتخاب کند. برای رسیدن به این مرحله این راهبردها میتوانند مفید باشند:
نخست، به فرزندتان بیاموزید که احساسات میآیند و میروند و به طور متوسط هر احساسی تنها 90 ثانیه به طول میانجامد. این کار باعث میشود که کودک از سردرگمی درآمده و یک شرایط ذهنی مثل احساس تنهایی را با یک خصوصیت همیشگی مثل منزوی گری اشتباه نگیرد.
دوم، کودک را نسبت به حواس، تصاویر، احساسات و افکاری که تجربیات او را تشکیل میدهند آگاه سازید. برای این کار، مدام از کودکتان در خصوص هر کدام از این موارد بپرسید تا به او بیاموزید که همهی آنها مهم هستند. با این کار او خواهد آموخت که بر چشمانداز داخلی خود تمرکز کند.
و درنهایت اجازه دهید که فرزندتان ذهنبینی خود را تمرین دهد؛ با یاددادن چگونگی حفظ آرامش و هدایت توجه با ارادهی خود. راه خوبی برای انجام این کار، تمرین تمرکز کردن، تنها بر صدای اطراف و تصور کردن محلی آرام و امن است.
با این کارها او خیلی زود در مسیر شناخت ذهن خود قدم خواهد گذاشت؛ اما این تنها بخش اول ذهنبینی است.
مغز، یک اُرگان اجتماعی است و شما باید توانایی فرزندتان در ارتباطگیری با دیگران را پرورش دهید.
پس آموختیم که ذهنبینی مهارتی ضروری برای بهکارگیری جنبههای مختلف فردی است. اما علاوه بر این، ذهنبینی ابزاری برای درک ذهن دیگران نیز میباشد. مغز، یک ارگان اجتماعی است که ساختار آن، اجازهی شکلگیری و تغییر شکل در برخورد با دیگران را میدهد. در حقیقت تنها با یادگیری چگونه هماهنگسازی خود با دیگران است که ما رشد میکنیم.
چراکه مغزهایمان به نوع خاصی از نورونها مجهز است که اجازهی شکلگیری آن از طریق تعاملات اجتماعی را فراهم میکنند. این نورونها، نورونهای آینهای نامیده میشوند و زمانی که افراد را در حال رفتار با نیت مشخصی میبینیم پا به کار میگذارند. نورونهای آینهای ما را به انجام همان کارهایی وادار میکنند که در دیگران مشاهده میکنیم.
مثلاً ممکن است با دیدن فردی در حال نوشیدن آب، احساس تشنگی کنید. در اینجا شما نه تنها متوجه خواستهی دیگران میشوید؛ بلکه احساس آنها را نیز حس میکنید.
طبیعتاً مغز که چنین ارگانی اجتماعی است؛ برای سالم ماندن به تعاملات اجتماعی تکیه میکند و جای تعجبی ندارد که انسانها در انزوا وضع خوبی پیدا نمیکنند. اما کودکان، مهارتهای لازم برای هدایت موقعیتهای اجتماعی به نحوهی صحیح را ندارند و اگر این کار را در مراحل اولیه نیاموزند؛ ممکن است دچار تنهایی شده و یا دوستان کمی پیدا کنند.
به این دلیل است که باید به کودکان فرصتهای کافی برای اجتماعی شدن داده شود و رابطهی کودک با سرپرستهایش یکی از تعیینکنندهترین فاکتورها در چگونگی ارتباطگیری و همدلی او در جامعه است. بیشتر از این، این روابط هستند که تعیین میکنند که آیا او به دنبال ارتباط با دیگران خواهد رفت؛ خود را عضوی از یک جامعه خواهد دانست یا خیر.
بنابراین برای کمک به مغز اجتماعی کودک، زندگی خانوادگی را شاد کنید. راه بسیار خوبی برای این کار، فرزند پروری بازیگوشانه است. کودکانه رفتار و بازی کنید! کودک را برای روابط پیش رو آماده کنید و نشان دهید که با دیگران بودن لذتبخش است.
وقتیکه اختلاف و دعوایی به وجود میآید از فرصت استفاده کنید تا قدرت همدلی کودک را آموزش دهید و از او بخواهید که دیدگاه طرف مقابل را نیز در نظر بگیرد؛ اما پیش از انجام این کار، ابتدا احساساتِ خودِ کودک را درک کنید تا احساس نکند موردحمله قرار گرفته است و توجهش را به زبان بدن جلب کنید تا به او در مورد نشانههای غیرکلامی بیاموزید.
پیام کلی کتاب کودکی با مغز کامل
بیشتر والدین هرگز نمیآموزند که چگونه مغز کودک خود را پرورش دهند؛ اما دانش این کار بخشی ضروری از فرزند پروری است. تنها از طریق درک کامل مغز میتوانید به کودکتان بهکارگیری بخشهای مختلف ذهن را برای تبدیل شدن به فردی خودآگاه و تحت کنترل بیاموزید.
و در آخر یک توصیهی کاربردی
بازی «اگر تو بودی چکار میکردی؟» را برای رشد مغز بالایی استفاده کنید.
از فرزند مهدکودکی خود بخواهید که یک شرایط سخت را تصور کند؛ مثلاً اگر عمو بهت 10 هزار تومن داد و تو دلت میخواست یه اسباببازی بخری؛ اما عمو گفته که باید پول رو با خواهرت تقسیم کنی؛ چیکار میکردی؟
مطرح کردن چنین دو راهی، به کودک کمک میکند که آمادگی شرایطی را داشته باشد که مغز پایینی، او را به انجام کاری که میداند اشتباه است ترغیب میکند و باعث میشود با استفاده از مغز بالاییاش، این هوسها را کنترل کند.
مطمئن شوید که کودکتان خاطرات خوشی داشته باشد.
خاطرات، پلِ ارتباطِ تجربهی فعلیِ ما با تجربیات گذشتهاند. اگر به کودکتان بعد از جلسهی آموزشِ پیانو، شکلات بدهید؛ او مزهی شیرین شکلات را با پیانو مرتبط خواهد کرد و آنچه که به آن خاطره میگوییم شکل میگیرد. پس همهی تلاشتان را بکنید که تجربیات کودکتان مثبت و شیرین باشد.